#داستان
آن روزها (۱)
مرضیه ولی حصاری
جانماز کوچکم را با عجله باز می کنم. می خواهم تکبیر بگویم که صدای جروبحث محبوبه توجهم را جلب می کند. برمی گردم و نگاهش می کنم. روبروی دختر جوانی نشسته و حرف می زند. دختر عصبانی است. صدایش کمی بالا رفته است: «نمازو ول کردید می خواید برید تو خیابون شعار بدید؟! مگه صدای اذان نمی شنوید، شماها همتون تندرو هستید. با این کارهاتون به اسلام ضربه می زنید. عاشورا رو هم سیاسی می کنید!»
محبوبه می خواهد دختر را آرام کند اما موفق نمی شود.
ـ عزیزم ما که نشسته بودیم داشتیم عزاداریمون می کردیم، اونا اومدن بیرون دارن اغتشاش می کنن!
دختر بلند می شود و می رود و محبوبه هاج وواج رفتنش را نگاه می کند.
از شما دعوت میکنیم ادامه این داستان زیبا را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97