#داستان
باید خون گریست
زهرا زارعی
تاریکی مطلق است. هیچ نوری دیده نمی شود. هرچه در توان دارم جمع می کنم تا بتوانم چشم هایم را باز کنم اما فایده ای ندارد. مگر یک عمر وعده ی حوض کوثر و نهر عسل را نداده بودید، پس کجاست؟ چرا نمی توانم چیزی ببینم. مگر غیر از این بود که یک عمر دل به دیدار دوباره ی علی ابن ابی طالب خوش کرده بودیم به آن که سرای ابدی به استقبال مان می آید، اما حالا چیزی جز سیاهی نیست. یعنی هر چه گفته بودند سراب بود؟ مگر جز به یاری پسرش حسین قدم برداشتم پس چرا... چیزی شبیه پتک به سرم می کوبد. همهمه و هوهوی صدایی به گوشم می رسد. هنوز اسمش را می شنوم. حسین کــــــــ شـــــــ تــــــــ هـــــــــ شـــــ ـد
حسین حسین حسین... کلمات منقطع و کش دار است...
زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇
سروش/ایتا/بله/اینستاگرام
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
هدایت شده از چهارشنبه
#داستان
فریاد خاموش
زهرا فصیحی
سرشانه های هاتف را می گیرم و می کشانم سمت دیوار. می نشانمش تا به دیوار تکیه دهد. چند سیلی به صورت رنگ پریده اش می زنم. لب هایش به سفیدی گچ شده و سرش انگار بر بدنش سنگینی می کند. صورت سردش را بین دو دست می گیرم. دلم می خواهد فریاد بزنم تا بیدار شود. یادم نمی آید آخرین بار کی فریاد زدم. چندسالی می شود که هر چه بغض داشتیم در گلویمان گلوله شده و نه بالا می آید و نه پایین می رود. از بین پلک های هاتف فقط سفیدی چشمش پیداست. هر چه صدا می زنم جواب نمی دهد. بدنش لرز دارد انگار. می دوم سمت اتاقک زیر راه پله. روی هر پتو و تشک به اندازه ی یک دست تا مچ، گرد و خاک نشسته. با مشت و لگد هوار می شوم سر رختخواب ها تا کمی خودم را خالی کنم. گرد می نشیند ته گلویم و به سرفه می افتم...
زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇
سروش/ایتا/بله/اینستاگرام
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#داستان
قمار خون (۲)
زهرا اخلاقی
هفتهی پیش خواندیم صاعد که از طرف سردار سلیمانی مأمور به نفوذ در دل داعش شده بود، ناچاراً از معرکه ی قمار داعشیان در رقّه فیلم می گیرد. در این معرکه بر سر طفل در شکم زن قمار می کنند و شکم زن را می دَرند. نورا همسر صاعد در بوکمال است و فیلم را می بیند. او آخرین بار خبر بارداری اش را به شوهرش داده بود و دیگر از او خبری نداشت. وقتی فیلم قمار را می بیند از ترس داعش، در دیوار انباری برای خودش پناهگاهی می سازد...
زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇
سروش/ایتا/بله/اینستاگرام
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#داستان
نَورَس
بتول محمدی
آخر شب بود که در مسیر پیاده روی اربعین به عمود ۲۹۰ رسیدیم. پسر بچه ی سبزه رویی جلوی کالسکه ایستاد و دستانش را روی آن گذاشت، موکب و منزل شان را نشان مان داد و گفت: «مضیف! لبخند بر لب، سر کوچک پرمویش را کج و التماس کرد که دعوتش را رد نکنیم.» آقا رضا و بچه ها به استراحت گاه مردان و من به سمت استراحت گاه زنان رفتم. سالن بزرگ مستطیل شکلی بود که از بالا تا پائینش تشک های نرم رنگارنگ کنار هم پهن شده بودند، بالاسر هر کدام یک بالشت کوچک تپل و پائین هر تشک یک پتوی تاشده بود.
زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇
سروش/ایتا/بله/اینستاگرام
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#داستان
عاقبت بخیر
مرضیه ولی حصاری
انقدر گریه می کند که از هوش می رود دست و پایم را گم می کنم یکی دو نفر از خانم های کاروان که متوجه می شوند به سمت مان می آیند. مش اکبر همان جا پایین ویلچر نشسته و سعی می کند خاله طوبی را به هوش بیاورد. یکی از خانم ها با تشر می گوید: «چرا وایسادی نگاه می کنی برو از یکی موکب ها یه آبی شربتی چیزی بگیر بیار.» با اولین موکب فاصله ی زیادی نداریم. به سمت موکب می دوم و یک بطری آب معدنی بر می دارم و بر می گردم. یکی از خانم ها بطری را از دستم می گیرد و به صورت خاله طوبی می پاشد. کم کم انگار حالش به جا می آید. هنوز درست چشمانش را باز نکرده قاب عکس جوان را که روی پاهایش است بغل می کند و دوباره شروع می کند به گریه کردن صدای مش اکبر را می شنوم که آرام زیر گوشش حرف می زند.
ـ نکن زن با خودت! ببین می تونی این بچه رو پشیمون کنی برمون گردونه.
زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇
سروش/ایتا/بله/اینستاگرام
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#داستان
به سرخی خون
ماه منیر داستانپور
-مگه من مرده باشم اون منصور نامرد بخواد تو رو با این قر و فر ببره خونه ی سرهنگ شاهی! به خدای احد و واحد با همین قیچی خیاطی، اون رگ بی غیرتیش رو می زنم. خودش منیره را بزرگ کرده بود. بدون وجود پدر و مادر! با عرق جبین و کد یمین! با هنر خیاطی که تنها ارث به جا مانده از آقاجان شان بود. پدر وقتی سرش را گذاشت روی خاک گور و آن ها را با مادرشان تنها رها کرد، مراد هنوز ده سالش را پر نکرده بود. آن روزها هنوز مدرسه می رفت و درس می خواند. آقاجان برای مدیر مدرسه و پسرهایش قبای مجانی می دوخت و به قول اهل فن انقدر کارش سکه داشت که آقای مدیر بگذارد تنها پسر او علی رغم بی پولی پدرش بتواند درس بخواند...
زن روز را در فضای مجازی دنبال کنید👇
سروش/ایتا/بله/اینستاگرام
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97