#داستان
دخترانه
فاطمه قهرمانی
آن قدر خسته ام که اگر دو قدم دیگر بردارم و از هوش بروم طبیعی است! مامان می گوید: «کجا رها؟ بیا ناهارت رو بخور بعد برو بخواب» بوی مرغ ناردونی خوشمزه اش دارد دیوانه ام می کند اما حتی نای جویدن غذا را هم ندارم. در حالی که تا تخت خواب نازنینم فاصله ای ندارم جواب می دهم: «مامان دارم میمیرم برای خواب. بذار بیدار بشم میام. ترافیک امروز بیچارم کرد.» با لحن شیطنت آمیزی می گوید: «من اگه جای تو بودم میومدم آخه مامان خانم گلت بعد ناهار یه سورپرایز کوچیک هم برات داره!» ای مامان بلا! می داند چطوری رامم کند.
ـ چه سورپرایزی؟
ـ بیا بخور تا نشونت بدم.
ـ باشه بکش اومدم.
اولین قاشق را که به دهان می گذارم روح از بدنم پرواز می کند...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97