خودخواهى اسب و الاغى با هم سفر مى کردند. الاغ به اسب گفت: اگر دلت مى خواهد من زنده بمانم، کمى از بار من را بردار. اما اسب به او اعتنایى نکرد. الاغ که نمى توانست سنگینى آن همه بار را تحمل کند، به زمین افتاد و جان داد. آن گاه صاحب اسب، تمام بارها به اضافه پوست الاغ را پشت اسب گذاشت. اسب هم چنان که زیر بار کمر خم کرده بود، ناله مى کرد و با خود مى گفت: افسوس! چه حماقتى کردم. من حاضر نشدم اندکى از بار الاغ را به دوش بکشم. حالا نه تنها مجبورم بارى را که بر دوش او بود، بلکه پوست او را هم به دوش بکشم. @zane_ruz