eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
717 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
129 ویدیو
1.5هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگ سرد چوپانى عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را براى چرا در اطراف آن جا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها براى آتش درست کردن استفاده مى کرد و براى خود چاى آماده مى کرد. هر بار که او آتشى میان سنگ ها مى افروخت متوجه مى شد که یکى از سنگ ها مادامى که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمى دانست. چند بار سعى کرد با عوض کردن جاى سنگ ها چیزى دست گیرش شود اما هم چنان در هر جایى که سنگ را قرار مى داد سرد بود تا این که یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه اى با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودى بسیار ریز مانند کرم زندگى مى کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالى که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، اى مهربان، تو که براى کرمى این چنین مى اندیشى و به فکر آرامش او هستى پس ببین براى من چه کرده اى و من هیچ گاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. @zane_ruz
آرمان دزدى ابوبکر ربابى اکثر شب ها به دزدى مى رفت. شبى چندان که سعى کرد، چیزى نیافت. دستار خود را بدزدید و در بغل نهاد، چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده اى؟ گفت: این دستار آورده ام. زن گفت: این که دستار خود توست. گفت: خاموش، تو ندانى، از بهر آن دزدیده ام تا آرمان دزدى ام باطل نشود. @zane_ruz
زنان بهشت ساز خواهرى که تازه عروسى کرده بود به نماز شوهر خودش خیلى اهمیت مى داد و هر روز او را براى نماز صبح بیدار مى کرد تا به مسجد برود. یکى از روزها کمى دیرتر بیدار شد و شوهرش را بلافاصله بیدار کرد تا هر چه زودتر به مسجد برود و نماز را به جماعت بخواند. شوهر که به مسجد رسید رکعت اول تمام شده بود نمازش را با جماعت خواند... بعد از نماز، امام مسجد سراسیمه پیش او رفت و گفت: تو شوهر فلانى نیستى؟ حسابى تعجب کرد... اسم خانومش را از کجا گرفته بود؟! با تعجب تمام گفت بله خودم هستم... اما شما اسم خانم من را ازکجا فهمیدى؟ امام گفت به خدا قسم که من امروز در خواب دیدم که همه اهل مسجد که نماز صبح را با ما با جماعت مى خوانند، در بهشت با هم هستیم و یک زن هم همراه ما بود... من درباره اش پرسیدم... به من گفته شد این فلان زن همسر فلانى هست! مرد خوشحال و با شور و شوق فراوان به خانه اش رفت تا این مژده و خبر خوش را به همسر مؤمنه و دلسوزش برساند. وقتى به خانه رسید همسر عزیزش را در حالى یافت که در حال سجده است... و روح پاکش به آسمان ها عروج کرده است... @zane_ruz
تمام شد در آن کوران حوادث که خیلى سخت بود، یکى از برادرهاى حزب الله که اهل تدین و تشرع بود و در جنوب مسئول بود، در حالتى که به تعبیر خودش حالت خواب نبوده گفت: «دیدم یک بانویى آمد و یک یا دو بانوى دیگر هم در کنارش بودند. من در عالم خواب حس کردم حضرت زهراسلام الله علیها است. رفتم به سمت پاهاى مبارکشان؛ به ایشان گفتم که ببینید وضع ما را، ببینید ما چه وضعى داریم. حضرت فرمودند که «درست مى شود». گفتم مُصر بودم به پاى ایشان بیفتم و اصرار داشتم از ایشان چیزى بگیرم. بعد از اصرار کردن، ایشان فرمودند: «درست مى شود» و یک دستمال از داخل روپوشى که داشتند بیرون آوردند و تکان دادند و فرمودند: «تمام شد». یک لحظه بعد یک هلى کوپتر اسرائیلى با موشک زده شد و بعد از این، زدن تانک ها شروع شد.» و زدن تانک ها همان نقطه شکست رژیم در جنگ بود. از اینجا بود که معادله جدید آمد و اولین موشک هاى کرنِت در این جنگ رونمایى شد و براى اولین بار تانک هاى مرکاواى اسرائیلى که تا حالا به این شکل زده نشده بودند، منهدم شدند و نزدیک به هفت تانک در یک روز زده شد. @zane_ruz
سید سکوت حضرت آیت الله بهاء الدینى فرمودند: من سیزده ساله بودم، سیدى در کوه خضر مى نشست که به او مى گفتند: سید سکوت. بیست سال بود که حرف نمى زد. من با بعضى بچه ها رفته بودیم کوه خضر و او را دیدیم. شخصى از روستایى آمد گفت: مریضداریم او را دعا کنید! سید با حرکات دست و اشاره به او تفهیم کرد که مریض خوب شد، بعد معلوم شد که مریض خوب شده است! همچنین مثل اینکه فهمیده بود ما بچه ها گرسنه هستیم، با اشاره دست به ما بچه ها فهماند که در فلان منطقه پائین کوه دارند اطعام مى کنند، بروید بخورید، ما رفتیم پائین به همان مکانى که آدرس داده بود، دیدیم در یک باغى آش پخته اند و به مردم مى دهند. پس از بیان این مطلب آیت الله بهاالدینى فرمودند: بزرگان هم به او سر مى زدند. عرض شد: آقا این سید سکوت را که فرمودید بزرگان هم پیش او مى رفتند، چه سرى داشت؟! استاد فاطمى نیا در جلسه اىبا ذکر چند نکته اخلاقى وعرفانى فرمودند: خدمت آیت الله بهاالدینى رسیدم. گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟ آقا دستشان را بردند به طرف لبشان و فرمودند: در آتش را بسته بود. @zane_ruz
از بدخواهت کمک بگیر و نواقصت را جبران کن روزى مرد برنج فروشى نزد عارفى آمد و گفت: در بازار کسى هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازههاش درست مقابل مغازه من است. او عطارى دارد اما از روى کینه و دشمنى برنج هم کنار اجناسش مى فروشد و دائم حرکات و سکنات من، شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهى انجام دهیم بلافاصله آن را براى مشتریان خود نقل مى کند. از سوى دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزار دادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصى درگیر شوم. مرا راهنمایى کنید که چه کنم!؟ استاد با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهى با این سماجت و جدیت داشته باشد، آنقدرها هم بد نیست! بدخواه تو حتى بیشتر از تو براى بررسى و ارزیابى و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت مى گذارد. تو وقتى در حال خودت هستى او در حال فکر کردن به توست و این یعنى تو هر لحظه مى توانى از نتیجه تلاش هاى او به نفع خودت استفاده کنى. من به جاى تو بودم به طور پیوسته مشتریانى نزد عطار مى فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو مى کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابى خودش در مورد کم کارى شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را براى آن مشترى نقل مى کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند مى شوى! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایى و احترام و حرمتى که دارى و نمى توانى واکنش نشان دهى، جلوتر است. از بدخواهت کمک بگیر و نواقصت را جبران کن. @zane_ruz
داستان خر بازرگان و حکیم روزى بازرگانى خرش را که دو گونى بزرگ بر دوش داشت به زور می کشید، تا به مرد حکیمى رسید. حکیم پرسید چه بر دوش خر دارى که سنگین است و راه نمى رود؟ پاسخ داد یک طرف گندم و طرف دیگر سنگ. حکیم پرسید به جایى که می روى سنگ کمیاب است؟ پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر سنگ ریختم. حکیم دانا سنگ را خالى کرد و گندم را به دو قسمت تقسیم کرد و به گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت. مرد کاسب وقتى چند قدمى به راحتى با خر خود رفت، برگشت و پرسید با این همه دانش چقدر ثروت دارى؟ حکیم گفت هیچ ! مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با این نادانى خیلى بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خر و رفت. @zane_ruz
رزق ما دست خداست دوستی می گفت: در یکی از روزهاي زمستان از منزل خود به سوي محل کارم که دور بود خارج شدم. برف بود و وسیله اي نبود تا دست هایم گرم شود، آن ها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتابگردان پیدا کردم، آن را بیرون آوردم و با دندان شکستم. ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روي برف ها افتاد، ناخواسته خم شدم که آن را بردارم، پرنده اي بلافاصله آمد آن را به منقار گرفت و پرید. او گفت به نظر تو چه درسی در آن است؟ من گفتم رزق ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست. این حکایت زندگی و دنیاي ماست که به آن چه در جیب، در دست و جلوي چشم ماست دلخوشیم و خیال می کنیم همه اش رزق و روزي ماست و همین که می خواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما می گیرند و به دیگري می دهند. @zane_ruz
من گروه صفر هستم یکى از روزهایى که نزدیک عملیات سرنوشت ساز حلب بود حاج قاسم سلیمانى رزمندگان را جمع کرده بود و برایشان صحبت مى کرد. به آن ها مى گفت سعى کنید روى پاى خودتان باشید. تلاش کنید خلَف صالححى براى پیشینیانتان باشید و... در اثناى صحبت هاى حاج قاسم یکى از برادران مدافع حرم که ظاهرا حاج قاسم را نمى شناخت از انتهاى جمعیت بلند شد و فریاد زد: حاج آقا تو که این قدر ما را موعظه مى کنى خودت گروه چندى؟ ما همه مات مانده بودیم. از شدت تعجب و ناراحتى زبانمان بند آمده بود. تا آمدیم خودمان را جمع وجور کنیم و حرفى بزنیم دیدیم حاج قاسم شروع کرد به جواب دادن: من گروه صفر هستم. گریه مى کرد و مى گفت: من هنوز لیاقت پیدا نکردم... @zane_ruz
ریا در عبادت شیخى نیمه شب وارد مسجد شد و مشغول نماز شد، اتفاقا حیوانى براى در امان ماندن از سرما به مسجد وارد شد! مرد که صدایى را شنید، تصور کرد که شخص دیگرى به مسجد آمده است! براى این که اخلاص خود را نشان دهد، نمازهایش را با قرائت و طمأنینه تمام به جا مى آورد! نزدیکى هاى صبح نگاه کرد تا ببیند آن فرد کیست که در کمال تعجب حیوان را مشاهده کرد و با خود گفت: «تف به این ریا! از سر شب تا به حال به خاطر یک حیوان عبادت کردم.» @zane_ruz
یکى بره نمک بیاره یک روز خانواده لاك پشت ها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آن جا که لاك پشت ها به صورت طبیعى در همه موارد یواش عمل مى کنند، هفت سال طول کشید تا براى سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده لاك پشت ها خانه را براى پیدا کردن یک جاى مناسب ترك کردند. در سال دوم سفرشان بالأخره پیداش کردند. براى مدتى حدود شش ماه محوطه رو تمیزکردند، و سبد پیک نیک روباز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آن ها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانى،... جوان ترین لاك پشت براى آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاك پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توى لاکش کلى بالا و پایین پرید، گر چه او سریع ترین لاك پشت بین لاك پشت هاى کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ این که هیچکس تا وقتى اون برنگشته چیزى نخوره. خانواده قبول کردن و لاك پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت... و لاك پشت کوچولو برنگشت. پنج سال... شش سال... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاك پشت که دیگه نمى تونست به گرسنگى ادامه بده، اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاك پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت:«دیدید مى دونستم که منتظر نمى مونید. منم حالا نمى رم نمک بیارم!» @zane_ruz
مسلمان شدن هرمزان در زمان ساسانیان، هفت پادشاه صاحب تاج بودند؛ یکی از آن ها هرمزان بود که در اهواز حکومت می کرد. وقتی مسلمانان اهواز را فتح کردند، هرمزان را دستگیر کردند و نزد خلیفه دوم آوردند. خلیفه گفت: اگر واقعا امان می خواهی ایمان بیاور، و گرنه تو را خواهم کشت. هرمزان گفت: حالا که مرا خواهی کشت، دستور بده قدري آب برایم بیاورند که سخت تشنه ام. خلیفه امر کرد که به او آب بدهند. آب را نزد هرمزان آوردند، آن را گرفت و هم چنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمی گذاشت. عمر گفت: با خدا عهد و پیمان بستم که تا این آب نخوري تو را نکشم. در این هنگام، هرمزان جام را بر زمین زد و شکست و آب ها روي زمین ریخت. خلیفه، حیران از حیله او، رو به علی علیه السلام کرد و گفت: اکنون چه باید کرد؟ حضرت فرمود: چون قتل او را مشروط به نوشیدن آن آب کردي و پیمان بستی، دیگر نمی توانی وي را به قتل برسانی، اما بر او مالیات مقرر کن. هرمزان گفت: مالیات قبول نمی کنم و با خاطري آسوده و بدون ترس مسلمان می شوم. سپس شهادتین را گفت و اسلام آورد. @zane_ruz
حکایتی قدیمی درباره شرایط امروز ما! در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند که هر کدام سمی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که زنده ماند، لااقل در آسایش زندگی کند! قرعه کشیدند و قرار شد ابتدا همسایه دوم سم همسایه اول را بخورد. پس همسایه اول به بازار رفت و قویترین سم موجود را خرید و به همسایه‌اش داد. همسایه دوم سم را سر کشید و به خانه رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض! او با ورود به خانه، دوغ را سر کشید، وارد حوض شد و آنقدر دست و پا زد تا‏ هر چه خورده بود را برگرداند! بعد از تخلیه کامل معده اش، به اتاق رفت و خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم. حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو بخوری! او به بازار رفت، نمد بزرگی خرید و به خانه آورد و خدمتکارانش را گفت از حالا‏ فقط کارتان این است که از صبح تا شب این نمد را با چوب بکوبید! همسایهِ اول هر روز می‌شنید مرد همسایه از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد! با هر ضربه و هر صدا، نگرانی‌اش بیشتر و بیشتر می‌شد. کم کم ترس همه وجودش را فرا گرفت. شبها از ترس نمی‌خوابید و روزها با هر صدایی از خانه همسایه ترسش بیشتر می‌شد. ‏هر چوبی که بر نمد فرود می‌آمد، در ذهنش سم را قویتر و مرگ را نزدیکتر می کرد. روز سوم خبر رسید همسایه اول مرده است! هموطن! ترس، سیستم دفاعی بدن را مقابل ویروس‌ها مختل می‌کند. بیایید فقط روش‌های پیشگیری از را منتشر کنیم و اخبار بد و ترسناک از شیوع و تلفات کرونا را برای هم نفرستیم. @zane_ruz
سؤال نکیر و منکر در کتاب قصص العلماء نقل شده است: وقتى مادر هلاکوخان مغول از دنیا رفت عالمى از آخوند هاى دربار روى رشک و حسد به هلاکوخان گفت: در قبر، نکیر و منکر از اعتقادات و اعمال سؤال مى کنند و مادر شما بى سواد است وسررشته اى از جواب دادن ندارد. خوب است که خواجه نصیرالدین طوسى را در قبر همراه او کنى که به جاى مادرت جواب نکیر و منکر را بگوید! خواجه نصیر که حیله و ترفند آن عالم دربار را یافته بود فورا به هلاکوخان گفت: ایشان راست مى گوید: اما سؤال نکیر و منکر براى همه است و از شما هم سؤال مى شود. خوب است مرا براى قبر خود نگه دارید و این عالم را همراه مادر خود در قبر کنید تا به سؤالات جواب گوید! پس هلاکوخان مغول آن عالم را همراه مادر در قبر کرد!!! @zane_ruz
فرصت شکرگزارى ثروتمندى از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردى را دید که در سطل زباله اش دنبال چیزى مى گردد. گفت خداروشکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانه اى با رفتار جنون آمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسى دید که بیمار حمل مى کرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم. مریضى در بیمارستان دید که جنازه اى را به سردخانه مى برند. گفت، خداروشکر زنده ام. فقط یک مرده نمى تواند از خدا تشکر کند. چرا همین الان از خدا تشکر نمى کنیم که روز و شبى دیگر به ما فرصت زندگى داده است؟ بیایید براى همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم. @zane_ruz
شباهت به دوستان، راهى به سوى نجات فرعون دلقکى داشت که از کار ها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباس هاى ژنده بر تن، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد. پرسید: تو کیستى؟ گفت: من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام. دلقک از همان جا بازگشت، لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت، نزد فرعون آمد از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را با لشکرش در رود نیل غرق ساخت، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگرچه برخلاف آن ها باشد. انوار نعمانیه، صفحه 3 @zane_ruz
تقسیم عادلانه گنج شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روى زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طورى مردم با آرامش زندگى مى کردند که شخصى را براى قضاوت بین آن ها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچ کس براى رفع خصومت بدرالقضا نیامد روزى به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمى‌گیرم زیرا در این یک سال حکومتى نکرده ام پادشاه گفت: تو را براى این کار منصوب کرده ایم کسى مراجعه کند یا نکند. پس از یک سال دو نفز پیش قاضى آمدند یکى گفت من از این مرد زمینى خریده ام در داخل زمینش گنجى پیدا شده اینک هرچه به او مى گویم گنج را تصرف کن چون زمین را تنها از تو خریده ام قبول نمى کند. فروشنده گفت: من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضى پس از تجسس فهمید یکى از این دونفر دخترى دارد و دیگرى پسرى. دختر را به ازدواج پسر درآورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد. روضه الصفا، احوال هود علیه السلام داستان ها و پند ها، جلد 2، داستان 7 @zane_ruz
عابد مغرور روزی حضرت عیسی علیه‌السلام از صحرایى مى‌ گذشت. در راه به عبادت‌گاهی رسید که عابدى در آن جا زندگى مى کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کار هاى زشت و ناروا مشهود بود از آن جا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى علیه السلام و مرد عابد افتاد، پایش سست شد واز رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمى کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ. @zane_ruz
دیوانه شبلى را در اواخر عمر به جنون متهم کردند و خانه نشین شد. روزى چند تن از دوستان به ملاقات شبلى آمدند تا او را نصیحت کنند. شبلى سنگى برداشت و سوى هر کدام پرتاب کرد. اما سنگ ها از بیخ گوش شان گذشت. ولى به آنان نخورد و همه دوستان فرار کردند. شبلى گفت: بروید که شما دوستان خودتان هستید نه دوستان من! که تحمل درد خوردن سنگ کوچکى از مرا نداشتند. دوست من خداست که این همه نافرمانى او را کردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم، اما او باز مرا از خود نراند و زمانى که نیت کردم به شما سنگ بزنم، از او خواستم سنگ ها را از شما دور کند. او دوستى خود را با من ترك نکرد و سنگ ها به شما نخورد. بروید که من دوست خود را پیدا کرده ام و او را شاکرم. مرا در چشم شما دیوانه اى نشان مى دهد تا شما را از من دور کند تا همیشه با خودش باشم. @zane_ruz
دنیا مزرعه آخرت است ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش براى او کنجد بکارد. ولى او جو کاشت. وقت درو، ارباب گفت: چرا جو کاشتى؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که براى تو کنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را مى بینم که خداى تعالى را نافرمانى مى کنى و در حالى که از او امید بهشت دارى. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آن گاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. @zane_ruz
حکایت آهو و سگ روزى سگى در پى آهویى مى دوید. آهو روى عقب کرد و گفت: اى سگ رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهى رسید زیرا که تو در پى استخوان مى دوى و من در پى جان و طالب استخوان هرگز به طالب جان نمى رسد! @zane_ruz
دنیا مزرعه آخرت است ارباب لقمان به او دستور داد که در زمینش براى او کنجد بکارد. ولى او جو کاشت. وقت درو، ارباب گفت: چرا جو کاشتى؟ لقمان گفت: از خدا امید داشتم که براى تو کنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را مى بینم که خداى تعالى را نافرمانى مى کنى و در حالى که از او امید بهشت دارى. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آن گاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. @zane_ruz
تملق اهل معصیت خداوند به حضرت شعیب وحى کرد که من از قوم تو چهار صد هزار نفر از بدان و شصت هزار نفر از نیکان آن را عذاب خواهم داد. شعیب عرض کرد: خداوندا! بدان را عذاب مى دهى، مانعى ندارد، زیرا مستحق کیفرند؛ ولى خوبان را چرا عذاب مى کنى؟ وحى آمد: چون آن ها از اهل معصیت تملق مى گویند و از اعمال آن ها اظهار خشم نمى کنند. کلیات حدیث قدسى، ص ۶۱ @zane_ruz
الاغى که اسیر شد در یک منطقه کوهستانى مستقر بودیم و براى جابجایى مهمات و غذا به هر یگان الاغى اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلى زحمت مى کشید و اصلا اهل تنبلى نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود. الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یک باره به سمت دشمن رفت و اسیر شد. چند روزى گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه مى کردیم متوجه الاغ اسیر مى شدیم که براى دشمن مهمات و سلاح جابجا مى کرد و کلى افسوس مى خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها الاغ باوفا در حالى که کلى آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد. الاغ زرنگ با کلى سوغاتى از دست دشمن فرار کرده بود. راوى: رزمنده عباس رحیمى @zane_ruz
خودخواهى اسب و الاغى با هم سفر مى کردند. الاغ به اسب گفت: اگر دلت مى خواهد من زنده بمانم، کمى از بار من را بردار. اما اسب به او اعتنایى نکرد. الاغ که نمى توانست سنگینى آن همه بار را تحمل کند، به زمین افتاد و جان داد. آن گاه صاحب اسب، تمام بارها به اضافه پوست الاغ را پشت اسب گذاشت. اسب هم چنان که زیر بار کمر خم کرده بود، ناله مى کرد و با خود مى گفت: افسوس! چه حماقتى کردم. من حاضر نشدم اندکى از بار الاغ را به دوش بکشم. حالا نه تنها مجبورم بارى را که بر دوش او بود، بلکه پوست او را هم به دوش بکشم. @zane_ruz