فکر غرورم نیستم فاطمه الیاسی مرداب را هرچه بیشتر هم بزنی، بیشتر بوی گند و تعفنش بلند می شود. باید رهایش کنی و بی تفاوت از کنارش بگذری. سامیه مدت ها بود که احساس می کرد بوی گند زندگی اش بلند شده. این را می دانست اما دلش به گل صورتی ریزی گرم بود که در مرداب زندگی اش جا خوش کرده بود. دلش خوش بود اگر شب تا صبح مثل اسب گاری به این طرف و آن طرف می دود و برای یک لقمه نان بخور و نمیر به دل آتش می رود و برمی گردد، لااقل سایه ای بالای سرش دارد. مردی که تکیه گاهش باشد و بعد از یک روز استرس زیر سایه مردانه اش آرام بگیرد. کامبیز مرد زندگی بود. مثل خیلی از مردهای خوش تیپ و خوش سر و زبان دور و برش نبود... شما می‌توانید این داستان زیبا را در کانال زن روز بخوانید. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97