📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 به 233 گفتم پاشو و بذار یه نفسی بکشه... حال اون خیلی بد بود... معلوم بود که رکب بدی خورده... همینطور که لوله صدا خفه کن را داشتم میبستم، قدم قدم رفتم طرفش... اون که خیلی ترسیده بود، همینجوری که روی زمین افتاده بود خودشو به طرف دیوار پشت سرش میکشوند... بهش گفتم: «حیف که فرصت بازجوییت ندارم... اگر هم داشتم، لزومی نداره از من بترسی... من که ترس ندارم... یا حئاقل الان ترس ندارم... چون حتی اجازه نمیدادم یه قطره خون از دماغت بیاد. اصولا وقتی از یه نفر خیلی متنفر باشم و عقده اش رو تو دلم نگه داشته باشم، نمیزنمش. بلکه بازجویی سردش میکنم. اینا را که باید خوب بلد باشی. اما میخوام بدونی که واقعا برات متاسفم.خبط بزرگی مرتکب شدی! همه زحمات دیگه خودت را بر باد دادی! تو میتونستی پاک بمونی و نور چشم تشکیلات باشی اما نخواستی! با ناراحتی زیاد گفت:میدونم. احساس بدبختی میکنم..مخصوصا اینکه نمیدونستم تو در جریان این پرونده هستی! اما تو هم فکر نکن خیلی راحت و بدون درد و مشکل از کنار این پرونده رد میشی! داشت حرفای گنده تر از دهنش میزد. اما باید میزد.گفتم: «عالیه... فرضیه منو اثبات کردی. فهمیدم که آدم خودت نیستی. خب طبیعی هم هست که آدم خودت نباشی و از یکی دستور بگیری. اما حیف که وظیفه من این نیست که بخوام از زیر زبونت بکشم که کی پشت سرت وایساده و توی بدبخت را فرستاده جلو؟! .یکی دیگه ازت بازجویی میکنه. یکی که فکر نکنم روش منو قبول داشته باشه و به روش خودش باهات رفتار میکنه... راستی چرا اینقدر دهنت خشک شده؟ (به 233 نگاه کردم و گفتم:) لطفا بهش اون لیوان آبو بده! گفت: «نمیخوام. لازم نکرده! گفتم:این چه حرفیه؟ تو تشنه ای! باید آب بخوری! گفت:گفتم نمیخوام! تو که گفتی اهل زور و اجبار نیستی! گفتم:من کی گفتم اهل زور و اجبار نیستم. من گفتم اهل خون و خونریزی نیستم. حالا هم حرف بدی نمیزنم.‌. میخوام که آبی که خودت برای اون بنده خدا آورده بودی یه کم بخوری که تشنگیت برطرف بشه! بعدش به 233 نگاه کردم و بهش گفتم: «اون لیوانو بده من تا سیرابش کنم! دیدم اون شخص داره سکته میکنه. فهمید که نقشه ای دارم. رفتم طرفش. گفتم باید بخوری! نه وخواهش میکنم و خیلی ممنون و حالا تشنم نیست و این حرفها هم نداریم! یا میخوری یا همین جا خلاصت میکنم. بگیر . بگیر گفتم! زد زیر ظرف آبو و با داد و بیداد گفت: «نمیخوام دیوونه عوضی! تو روانی هستی! گفتم:وا. این چه حرفیه؟ من فقط گفتم آب بخور! خب نخور! به جهنم! بعد رو کردم به233 و گفتم:حالا فهمیدی چرا دیشب وقتی داشتیم میومدیم اینجا، وسط خیابون با ماشین حمل متهم وایسادم و رفتم شام خریدم و اومدم؟! حالا فهمیدی چرا دیشب نذاشتم نه تو بخوابی و نه خودم و نه متهم؟ چون دیشب قرار بوده اون بدبختو بزنن! اما نتونستند! به روش مسمومیت! حتی به قیمت مسمومیت همه ما! این بابا هم اینو میدونسته که آب شب مونده دیشبو نخورد! حالا فهمیدید چرا نامه زدم و اعلام موقعیت کردم و.؟! 233دهنش باز مونده بود و چشماش گرد گفت: «کاش نیروی کف خیابون و پیاده نبودم! احساس میکنم وقتمو تلف کردم که اینا را بلد نیستم! شما ماشالله حساب همه چیزو میکنید! جسارتا راستی چرا این اینقدر آدم ناشی و بیخودی هست که اومده و میخواد با چاقو در روز روشن و در لحظه ای که میدونه حداقل سه چهار نفر مواظبش هستند این کارو بکنه؟! گفتم:دقیقا نکتش همین جاست! یا خیلی احمق و بی فکره! که بعیده! یا پشتت گرمه و میدونه که از بیرون پوشش داده میشه! که این احتمال قوی تره! بخاطر همین تو برو پیش الناز و تحت هیچ شرایطی بیرون نیا. فقط النازو داشته باش! باید زنده بمونه! حتی به قیمت شهادت خودت! وقتی حاضرند تا اینجا بیان واسه کشتن الناز، معلوم میشه که خیلی هم آدم پیاده و شاسکولی نیست! 233فورا رفت پیش الناز. همونجا هم مستقر شد. الناز را فرستاد توی کمد لباسی و خودش مسلح وایساد جلوی کمد. در را هم از پشت قفل کرد و آماده هرگونه حمله یا درگیری شد! منم بیسیم زدم و به مرکز گفتم که بیان داخل و ببرنش! در مدت زمانی که طول کشید بیان پایین و ببرنش واحد تحقیقات حفا، فکری به ذهنم رسید.رو کردم به اون بنده خدا و بهش گفتم: «چون تو لو رفتی، حتی اگر الان بچه های خودتون بیان داخل و بخوان مثلا از من تحویل بگیرنت و بروند، دیگه زندت نمیذارن! پس حداقل اگه دوس داری چند روز بیشتر زنده بمونی، بهم بگو که اینا که الان میان داخل، خودشون هستند یا نه؟!» خیلی ترسیده بود! فکر اینجاش نمیکرد! قبول کرد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab