eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی ☑️ تعداد صفحه‌هات 98
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 خب بخش اصلی ماموریت 233 مربوط میشد به عفت! وقتی نفر سوم رو اطراف حرم پیاده کردن، عفت گفت حرکت کن! حرم را دور زدند... بهش آدرس دفتر یکی از مراجع را داد... داستان داشت جالبتر هم میشد... چون آدرس یکی از مراجعی داد که رو اعضای دفترش بحث های مختلفی بوده و هست... از ذکر نام اون مرجع و حدود آدرس دفتر و منزلش معذورم... اما 233 گزارش داد که: قبل از اینکه برن اونجا، عفت رفت یکی از مغازه های کنار بانک... کنار بانک صادرات... با کمال تعجب، اون موقع غروب با یه کیسه پول درشت برگشت... از توی آیینه جلوی سرنشین، خودشو مرتب کرد... خیلی ماهرانه خط چشم برداشت و برق لبشو دوباره زد ... یه کم آراسته تر شد ... نوک روسری رنگیشو از چادرش انداخت بیرون... جوری که هم چادرش به چشم بیاد و هم نوک روسریش... خانما میدونن چی میگم... بعدش گوشیشو آورد بیرون... واسه یکی زنگ زد... خیلی آروم و نرم و با عشوه اما با احتیاط (ینی مثلا میخواد حرمت ها هم حفظ بشه) حرف زد و گفت: «سلام حاج آقا! خدا خدا میکردم خودتون گوشیو بردارید! امانتی دارم که باید برسونم خدمتتون! میتونم بیام داخل و پولو تقدیم کنم و یه کم با هم حرف بزنیم؟!!» 233 صدای اون ور خطو میشنیده که میگفته: «چرا که نه! حتما تشریف بیارید! تنهایید؟!» عفت هم جوابش داد و گفت: «آره حاج آقا! منو ببخشید اگر دم اذون دارم مزاحمتون میشم. میدونم فقط صبح ها کار میکنید اما خب! گفتم الان بیام خدمتتون! یه کم هم دلم گرفته!! ... باید باهاتون حرف بزنم!» به این کلید واژه ها دقت کنین: «عفت! امانتی! پول! دلتنگی! خلوت! رییس دفتر آیت الله! حاج آقا!» ینی قشنگ مشخص بود که داستان، پرداخت خمس و تقید به مرجعیت و پایبندی به دین و به خاطر رضای خدا و شادی دل پیغمبر نبود! فقط یه خانم میتونه بفهمه که یه زن، اگر نقشه ای تو ذهنش باشه و بخواد شیطنت بکنه، چقدر میتونه خطرناک باشه! وقتی یه زن با این سر و وضع و هیکل... با 20 میلیون تومن پول ... اون موقع غروب... میره دفتر کسی که دوس داره رییس دفترش باهاش در خلوت حرف بزنه و درد دل کنه... فقط خدا میدونه که چه نقشه ی توپ و از پیش تعیین شده ای دارن و چه در سر پروروندن که دارن اون حاج آقا را اونجوری شکار میکنند!! 233 میگفت که عفت بهش گفته: «تو برو! شمارت را دارم... خودم واست میزنگم... اگر هرکدوم از بچه های ما برات زنگ زدند برو دنبالشون. برو!» رفت دم در دفتر... زنگ زد... درو باز کردن... رفت داخل و از پشت، در را بست! فورا 233 برای من زنگ زد... اعلام موقعیت کرد و شرح ماوقع داد... بهش گفتم: «کاری که اونجا از دستمون برنمیاد! عفت و اون حاج آقا معلوم نیست دارن چی میگن و چیکار میکنن! برو چک کن ببین اون سه نفر کجان؟ دارن چیکار میکنن؟ مخصوصا اون نفر سوم! یه کاری کن بتونی پیداش کنی و سر از کارش دربیاری! گفت: «چشم! اما ببخشید... مثل اینکه داره در دفتر اون بنده خدا باز میشه... اجازه بدید ... اینجا چه خبره؟! داره کم کم شلوغ میشه!» گفتم: «ینی چی؟!» با تعجب و استرس گفت: «قربان! پلیس! پلیس 110 اومد!!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 البته دلیلی برای نگرانی ما وجود نداشت... فقط میترسیدیم که چون با اداره قم هماهنگی نشده و نیرو انتظامی اونجا در جریان پروژه ما نیستند دست به اقدامی بزنند که نشه جمعش کرد و دستمون توی پوست گردو بمونه! اتفاقا به خیر گذشت... چون پلیس 110 برای بیت و دفتر یکی دیگه وارد کوچه شده بودند و میترسم اگر بیشتر توضیح بدم، بعضیا بفهمند که کدوم دفتر و چرا؟.......! پس فقط همینو بدونین که حضور 110 اون موقع و در اون کوچه، کاری به سوژه های ما نداشت! تا 233 اونجا بود، به عبداللهی گفتم نقشه هوایی اونجا و مخصوصا اون دفتر را برام دانلود کنه. وقتی دانلود کرد و بررسی کردم، فهمیدم که هیچ در دیگری نداره و سه تا اتاق هم بیشتر نداشت! این مسئله، احتمال اینکه همشون دور هم هستند را تقویت میکرد. چون شواهد دیگری هم داشتیم (که از بیانش معذورم) که دلالت میکرد اونا برای کار دیگری جز اون جلسه در اونجا جمع نشده بودند! تصمیم گرفتیم به صورت دقیق تر بفهمیم که اونجا چه خبره؟! شاید دیگه چنین موقعیت خوبی گیرمون نمیومد! از طرفی هم، کار 233 نبود که بفرستیمش داخل! فکرم رفت به طرف ابوالفضل! فورا پیجش کردم! گفت من تو خیابون های قم هست... اطراف حرم... موتورم خراب شد یه کم دیر رسیدم... به موتورش میگفت «ذوالجناح!» گفتم: زود باش ذوالجناحت را آتیش کن و برو فلان آدرس که برات میفرستم. تا رسیدی خبرم کن. شاید سه چهار دقیقه هم نشد که توی اون شلوغی اون موقع خیابونای قم، رسید به جایی که گفتم... بهش گفتم: «ببین ابوالفضل جان! همین طورش هم خیلی از برنامه عقبیم! تا همین جاش هم عنایات حضرت معصومه بوده وگرنه نمیتونستیم به همین سر نخ خا هم برسیم... نمیخوام فعلا پای اداره قم را به پروژه خودمون باز کنم... اما لطفا کاری که بهت میگم، به طور دقیق و ظریف انجام بده!» ابوالفضل گفت: «چشم حاجی! فرمون بده!» گفتم: «ببین! برو کوچه شماره ..... الان روی نقشه ای برات فرستادم نگاه کن... از سمت چپت، سه تا خونه را بشمار برو جلو... رفتی؟!» گفت: «صبر کن حاجی! اره... الان پشت خونه سومم!» گفتم: «آباریک الله! یه دیوار سمت راستت میبینی! مگه نه؟!» گفت: «دیوار که چه عرض کنم! بیشتر میخوره دیوار حائل اسرائیل باشه! از بس بلنده!» گفتم: «شوخی میکنی! ینی چی؟ ینی اون قدر بلند؟!» گفت: «آره بابا... نگی تو این شلوغی کوچه ها برم بالا که دلگیر میشما!» گفتم: «په نه په میخواستی بشینی اونجا فال بگیری؟! من میخوام تو الان از اون دیوار بری بالا و کاری که بهت میگم انجام بدی!» گفت: «حاجی! نگو تو رو قرآن! درسته چست و چابکم اما بابا لنگ دراز که نیستم! چیکار کنم؟ کوچه هم شلوغه!» گفتم: «من نمیدونم... من میخوام یکی از FFDG های صوتی را توی اون دفتر کار بذاری! یه راهی پیدا کن!» با 233 ارتباط گرفتم... گفتم: «مکالمه من و ابوالفضل را شنیدی؟ چیزی به ذهنت نمیرسه؟ راهی؟ چیزی؟» 233 گفت: «دارم فکر میکنم... اما بعیده بتونیم از دیوار بریم بالا! ... آهان... یه راه بیشتر نداریم...» گفتم: «زود بگید!» گفت: «بنظرم باید جلسشون را موقتا بهم بریزیم... نه ... اصلا یه راه دیگه! آقا ابوالفضل میتونه نقشه....؟!» گفتم: «آره... چرا نتونه؟! پول میگیره که بتونه!» به ابوالفضل گفتم: «ابوالفضل شنیدی؟!» ابوالفضل گفت: «آره... اما نیست که خیلی هم پول میگیریم! حالا کفتر از کجا بیارم؟!» گفتم: «قرار نیست که کفتر دستت باشه! در بزن و بگو ببخشید کفترم روی پشت بومتون افتاده! راستی ریش داری یا زدی؟» آقا سرتون را درد نیارم... دیرمون شد... اما خیلی خوب بود که ابوالفضل تونست یه دستگاه میکرو FFDG را اونجا کار بذاره و وصلش کنه به گوشی من و منم وصلش کنم به مونیتور ادآره ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 اما 233 دوباره مجبور شد جای ماشینشو عوض کنه... دوباره با هزار بدبختی رفت یه جای پارک دیگه پیدا کرد ... کسانی که اون منطقه را بلدند میدونند که به خاطر دوربین های اون کوچه ها و حجم ترافیکش، پیدا کردن جای پارک تقریبا از محالات هست! اما بالاخره یه جایی ماشینو چپوند ... چادر سیاه عربی و پوشیه هم انداخت روی صورتش... و فورا برگشت سرجاش! تا توی اون کوچه بود، رفت و آمدهای زیادی بعد از رفتن عفت به اونجا مشاهده کرده بود. حدودا بیش از 15 نفر در مدت زمان کمتر از نیم ساعت به اون دفتر مراجعه کردن و پشت سرشون هم در را بستند! نکته قابل توجه تر این بود که همه اون 15 نفر، معمم به لباس روحانیت و از سن و سال های بین 25 تا 45 سال بود! هیچکدومشون با ماشین و راننده شخصی نرفته بودند الا دو نفرشون! اون دو نفر را فورا با عکسی که 233 از هرکدومشون فرستاد، تشخیص هویت کردیم! متاسفانه هردوشون از کسانی بودند که هم صاحب کرسی تدریس بودند و هم هر دوشون عالم زاده و از فرزندان علمایی بودند که حتی معروف به اخلاق و کرسی درس اخلاق و فقه بودند! 233 تونست از سه چهار نفر دیگشون هم عکس بگیره و بفرسته! یکیشون سابقه دار بود و قبلا به خاطر تبلیغ بر علیه نظام در شبکه های معاند، به تحمل حبس و تبعید مجازات شده بود! دو نفر دیگشون از طلاب سطوح عالی و از شاگردان پر و پا قرص دو تن از مراجع بودند! در طول اون سه چهار ساعتی که 233 بنده خدا اونجا کشیک میداد، به عبداللهی گفتم ته و توه دفتر و بیت اون مرجع را درباره! البته به زعم بعضی ها مرجع! وگرنه ....... حالا بعدا خودتون خواهید فهمید! مطالب خوبی به دست آوردیم... فقط به سه موردش اشاره میکنم و رد میشم: یکی اینکه حساب های بانکی و وجوهات دفتر اون مرجع، حدودا سه چهار ماه بود که خالی شده و مردم از پرداخت وجوهات بهش خودداری میکردند! این بحران مالی، تا حدی اون مرجع را تحت فشار قرار داده بوده که حتی توان اداره دفتر و بیت و شاگرداش هم نداشته! دوم اینکه به خاطر کنتاکتی که بین اون و بعضی از علمای دیگه وجود داشته، و همچنین زاویه ای که اون مرجع با نظام پیدا کرده بوده و بارها مورد دستاویز شبکه بهایی مسلک «من و تو» و شبکه VOA قرار گرفته بوده، سبب شده که مردم ازش فاصله بگیرن. به حدی که نتونه حتی پاسخگوی نیازهای تعداد اندک مقلیدنش باشه! سوم اینکه دو سه بار دیگه هم به پلیس و دستگاه های امنیتی گزارش شده بوده که تردد مشکوک به دفتر اون بنده خدا زیاد هست و حتی در مواردی، منجر به مزاحمت برای اهالی اون منطقه شده بوده! مثلا وقتی به دیدارش میومدند، اغلب افراد جلف و مانکنی بودند و حرمت اون منطقه و شهر را نگه نمیداشتند! 👈 خب دیگه فکر نکنم نیاز به نتیجه گیری باشه! قطعا خوانندگان محترم این مستند، از هوش و درایت خوبی برخوردارند و میتونن بفهمند که: چنین مرجع «تنها» و «بی پول» و «مسئله دار» و «دفتر و مدیر دفتر پرحاشیه» و «زاویه دار با نظام»، حکم هلو بپر تو گلو داره واسه کسانی که قصد دارند پشتون به یک حکم «مثلا» شرعی گرم باش ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 مسله اون شب عفت سه چهار ساعت طول کشید. ما فقط تونستیم اواخرش را از طریق صوت و دستگاهی که ابوالفضل با هزار مکافات کار گذاشته بود بشنویم. اما همون هم پرده از پروژه ریشه داری برداشت که پس از مشورت با کارشناسان دیگر اداره، این نظریه و ریشه دار بودن این دیدارها و پروژه ها تایید شد. مثلا در بخشی از اون صحبت ها اومده که عفت میگه: «ببخشید این ماه به علت محدودیت های مالی که وجود داشت، نتونستیم بیشتر از همین تقدیم کنیم. اما ان شاءالله ظرف چند روز آینده بخش قابل توجهی از معوقات هم تقدیم خواهیم کرد. فقط لطفا تقاضای واریز به حساب شخصیتون نکنید. چون همونطور که قبلا هم گفتم، برای خودتون مشکلاتی از طرف نهادهای مختلف پیش میاد که به دردسرش نمی ارزه! هفته آینده دیداری که با آیت الله....... داریم، از همه دوستان دعوت میکنیم که در تهران خدمت برسیم. چون قم جدیدا جوشسنگین تر شده و بنظر ما تهران بهتر هست که خدمتتون باشیم. حتی وسیله ایاب و ذهاب و پذیرای کامل هم خواهیم داشت. خواهش میکنم هر یک از دوستان، با یک نفر از کسانی که در لیست هم تشریف بیارند تا بتونیم جمع بیشتر و آبرومندانه تری را خدمت آیت الله...... باشیم. حتی ایشون از شما دعوت کردند که در انتخابات آتی، در تهران و قم بتونیم میتینگ هایی با حضور شما علمای بزرگوار و علمای دیگر از اصفهان، شیراز، بوشهر، کردستان، مشهد و چند نقطه دیگر داشته باشیم. مبلغی که الان تقدیم کردم فقط بخشی از عیدی معوقه است که امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید! اگر سوالی هست درخدمتم!» یکی از حضار از عفت میپرسه: «شاگردان ما از مشکلات مالی قابل توجهی رنج میبرند. شاگردانی که انصافا هم از هوش و ذکاوت خوبی برخوردارند و هم دستی در منبر و تبلیغ دارند. خوف این وجود داره که جذب بیت ش ش بشوند! چرا که اونا هم پولشون نقد است و حتی پیش پرداخت هم دارند! مثلا من اگر باشه به بیست تا طلبه ام کمک هزینه ای در کنار چندرغاز شهریه بدم، حداقل ماهی ده میلیون تومن نقدینگی لازم دارم. برای این مسئله هم تدبیری شده؟!» بقیه هم حرف اونو تایید کردند و حرف هایی در دنباله حرف اون زدند. صدای عفت نمیومد. تا اینکه عفت لب به سخن باز کرد و گفت: «آقایان علما! شان شما بیشتر از این حرف هاست که بخاطر مسائل مالی بخواهید اذیت بشوید و خاطر حضرتتان مکدر شود! روی هم رفته چند نفر شاگرد دارید؟ فکر نکنم بیشتر از 150 نفر باشند! درسته؟!» تقریبا تاییدش کردند! صدای کیف عفت میومد که سر کیفش را باز کرد و گفت: «بنده علی الحساب صد تومن تقدیم میکنم تا بخشی از مشکلات برطرف شود تا ببینیم چی پیش میاد! مشکلی نیست؟» صدای همهمه و خوشحالی و تایید میومد... حتی صلوات ختم کردند... ظاهرا خوشحال بودند که لقمه چرب و دندون گیری در کار بود... اما برخورد عفت با اونا خیلی حساب شده بود! جوری که هم کسی روی حرفش حرف نمیزد و هم اون هم حفظ احترام جمع را رعایت میکرد! جلسه داشت تمام میشد. دونه دونه از دفتر خارج شدند. اما ... مطلبی توجه ما را بیشتر به خود جلب کرد! ینی خیلی توجه ما را جلب کرد!! یکی از افرادی که معلوم بود سن و سال و پختگی خاصی در صدا و جملاتش داشت، وقتی اکثرا خدافظی کرده بودند و از اونجا رفتند، با عفت حرف هایی زد که بنظر من و کارشناسان ما، از همه سه چهار ساعت قبلی مهم تر و تعیین کننده تر بود!! اون فرد گفت: «بخاطر حمایت های شما از موسسه ما تونستیم یه ساختمون بهتر کرایه کنیم. اون مبلغ یک میلیارد هم به عنوان پیش قسط اول برای ساخت ساختمون جدید موسسه پرداخت کردیم. اما میدونید که این قدر برای شروع کار خوبه اما در ادامه کافی نیست. مخصوصا موسسه ای که از طرف حوزه علمیه قم نه تنها حمایت نمیشه بلکه ما را «غیر قانونی» هم میدونند! چی صلاح میدونید؟!» عفت خیلی جدی بهش گفت: «هیچ مشکلی وجود ندارد! یک میلیارد که سهله! ما ده ها میلیارد به خاطر تربیت طلاب باسواد شما حاضریم خرج کنیم. اما فکر کنم شما هم قرار بود کاری انجام بدید! بله؟» اون مرد گفت: «بله... یادم هست... اما «خلوت کردن درس اخلاق» و «ایجاد شبهه شرعی» برای موسسه مصباح یزدی کار خیلی دشواریه!! شما از جو قم و موسسه ایشون اطلاع ندارید. بنظرم خیلی باید با احتیاط حرکت کرد. چون اگر قرار باشه بچه ها جلسه هفتگی اخلاق مصباح یزدی را تحریم و تعطیل کنند، نیاز به حمایت قضایی هم داریم! اما خب بنظر خودتون این مسئله، شدنی هست؟! خب مسلمه که نه! چرا که ما چیزی که بتونه اونا را قضایی و دادگاهی کنه نتونستیم پدا کنیم! پس باید با همین منوال حرکت کرد و تلاش بکنیم به اساتید و هیئت علمی های اونجا نفوذ کنیم! که اینم ماشالله کاره حضرت فیله!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 عفت با اندکی تندی اما با کلامی توام با احترام گفت: «طریق و روش دست شماست! اصلا برید دربیارید و ببینید که اساتید و هیئت علمی موسسش، چند حقوق میگیرن؟ ما حاضریم دو برابر اون حقوق را در پژوهشگاه بهشون بدیم به شرطی که برای ما کار کنند! ماشالله دکتر م ب خیلی در پژوهشگاه موفق عمل کرده اند! ما اصلا فکرش نمیکردیم که ایشون در سه چهار تا سفر به قم بتونند یه جمع پژوهشگر را در شاخه تاریخ علم و تاریخ فلسفه شناسایی کنند و حتی بتونند ........» اون مرد که معلوم بود به پت پت افتاده گفت: «درسته! حق باشماست! اما حالا نمیشه بیخیال مصباح یزدی و موسسه اش و شاگردان و اعضای هیئت علمیش شد؟!» عفت پوز خندی زد و گفت: «حرف ها میزنید حاج آقا! تا اون زنده است و موسسه اش راه اون را پیش گرفته، نمیشه انتظار یه انتخابات بی دردسر داشت! بذارید راحتتون کنم! این آقا مزاحم دموکراتیکه کردن ایرانه! توی ککش نمیره که دوره ولی فیقه بازی سر اومده و نمیشه با حکم حکومتی ولی فقیه مملکت را اداره کرد! اصلا شما روی طرح تازه من فکر کنید! روی این فکر کنید که چطوری میشه مصباح و حلقه پرتو را به اسم ضعیف بودن «مبانی فقهی» و «فقیه نبودنشون» حداقل به مدت شش ماه خاموش کرد؟! برید تبلیغ کنین که «مصباح، فقیه نیست!» بگید «مصباح فیلسوف است!» بگید «فیلسوف چه ربطی به حکومت و اسلام؟» این طرح خیلی در مشهد جواب داده! تعجب میکنم شما اساتید بزرگوار چطور نتونستید از روش به جون «فلسفه» و «فیلسوف» انداختن فقها و حوزه های علمیه نهایت استفاده را نکنید؟!! چون ما خیلی با فقها و مراجعی که فقط به جنبه فقهی و شرعی میپردازند و مشغول کرسی و کلاس مکاسب و کفایه و... هستند کار و مشکلی نداریم! برن اینقدر مکاسب و کفایه و خارج اصول و خارج فقه درس بدن که همه عالم فقیه بشن! اساس مشکل ما با اونایی هست که از «فلسفه» و مخصوصا از «فلسفه سیاسی اسلام» دم میزنند!! مثل همین مصباح و شاگرداش! اینا هستند که مدام کار ما را خراب میکنند و به اسم پاسخ به شبهات و دوره طرح ولایت و... با جفت پا میزنند توی دهن دموکراسی و مدرنیته و...» سکوت سنگینی بر اون جمع حاکم شده بود! مشخص بود که حریف زبون و دلایل عفت نمیشن! مخصوصا اینکه پول های هنگفتی که دریافت میکردن، بسته به نظر و دل و موافقت عجوزه ای کارکشته و همه فن حریف بود! عفت با این جملات سخنش را با اون مرد تموم کرد: «رهبر ایران چند تا مثل مصباح و سبحانی مگه داره؟! من فکر میکنم و بلکه مطمئنم که تعداد شماها و تریبون هایی که در اختیار دارید خیلی میتونه در انتخابات آتی اثرگذار باشه! حتی بیشتر از شاگردان مصباح و سبحانی! اصلا بذارید خیالتون را راحت کنم... انتخابات آتی، زورآزمایی چپ با راست نیست! بلکه قیام علمی و تبلیغی علمای باسوادی مثل شما و دوستانتون هست بر علیه کسانی که با آیات سوره بقره به اصلاحات و اصلاح طلبان تاختند و خشونت دینی را ترویج کردند!» خب فکر نمیکنم نیاز به تحلیل و بررسی خاصی داشته باشه! به این کار عفت در مرحله مقدماتی، میگن: دامن زدن به «تضاد فقیه و فیلسوف!» و به این طرح در ادامه میگن: «شورش فقاهت بر علیه سیاست!» یا «شورش علما بر علیه ولایت!» طرح خیلی خطرناکیه! ینی خطرش از هر چی در ذهنتون فکرش میکنید، ضربدر هزار کنید! ینی هزار برابر خطرناکتره! اینقدر خطرناکه که سبب «استحاله» حوزه های علمیه و تربیت علمای باسواد «ضد سیاست» یا «ضد ولایت» خواهد شد!! اونطوری که اونا داشتند با هم راحت حرف میزدند... و به هم کد میدادند... و طبق طرح های قبلی و فعلیشون کار میکردند، مشخص بود که حداقل چندین سال داره این تربیت پیاده نظام های پروژه «شورش علما بر علیه ولایت!» طراحی و تئوریزه میشه! ما که تا اون موقع از بقیه حضار جلسه خبر نداشتیم که اونا قراره چه ماموریت هایی انجام بدهند! اما همین یک جلسه، نقشه حذف و یا سکوت آیت الله مصباح و منزوی کردن موسسه علمی و آموزشیشون و حلقه پرتو (هفته نامه موسسه امام) در انتخابات آتی بود! خدا میدونه بقیه داشتن روی چه افراد و یا چه طرح هایی کار میکردند!! کار از این چیزا که فکرش میکردم سخت تر بود! اما اجازه بدید خیلی از قم نگم ... اجازه بدید برگردیم تهران! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 وقتی شما در یک گلستان پر از گل و بلبل و عطر و گلاب، بیل دست بگیری و خاک ها را جا به جا کنی، خواه ناخواه موجودات زیر زمینی و کرم و قارچ هم به چشمت میخوره! خب این طبیعت دنیاست! همه جا همینجوریه. همه جا هم خوب هست و هم بد! پس خیلی فرقی نمیکنه قم باشه یا هر شهر دیگه! اینو گفتم برای کسانی که ممکنه خورده بگیرن و فکر کنند تصورات مردم درباره حوزه و روحانیت با شنیدن بخشی از توطئه هایی که در محافل معلوم الحال در حال شکل گیری است عوض میشه و دیگه احترامی برای علما قائل نمیشن و از اینجور حرف ها! نه! مردم ما خیلی باهوش تر از این حرف ها هستند. بگذریم! تقریبا پروژه ای که عفت در حال پیگیریش بود برامون روشن بود. ضمن اینکه خیلی درباره کسانی که در اون جلسه و چند جلسه بعدش بودند تحقیقات مفصلی صورت گرفت. شاید به جرات میتونم که اکثر کسانی که با عفت در اون پروژه شرکت داشتند، از کسانی بودند که یا پرونده تبلیغ علیه نظام داشتند و یا در رزومه اونا ترویج اکاذیب و دلسرد کردن مردم و... ثبت شده بود! ینی کلا آدمای مسئله داری بودند و کم پیدا میشد کسانی که صادقانه و درست و حسابی زندگی باشند اما یهویی به دم و دستگاه عفت و اینا متصل شده باشه! این خودش نکته ای است در خور توجه! اونا از مشکلات «مالی و معیشتی» و حتی «سیاسی» طلبه ها میخواستند سواستفاده کنند. مثلا اگر طلبه ای زمینه جذب به فعالیت علیه نظام داشت، تلاش میکردند با حل کردن مشکلات مالیش جذبش کنند. اما اگه کسی دقت کنه همین هم توی چشم میاد! با اینکه خیلی از طلبه ها هستند که مشکلات مالی متعددی دارند و با شهریه اندک طلبگی و امام زمانی دارن زندگی میکنند اما دم نمیزنند و به تکلیف شرعی و حوزویشون عمل میکنند! اما جالبه که عفت و اینا، دنبال هر طلبه ای نبودند. دنبال طلبه های خاص با میزان هوش و استعداد بالا و دارا بودن زمینه های منفی سیاسی بودند! ینی مثلا طلبه های سطح پایین و معمولی و غیر اجتماعی، به درد افکارشون نمیخورد و توسط تیم مد نظرشون جذب نمیشد! بلکه اونا بعضی از طلبه ها را به بهانه تحقیق و پژوهش در یک مرکز علمی و یا به بهانه تربیت تبلیغ و منبری در مجالس خاص و شهرها و روستاهای از پیش تعیین شده جذب میکردند! الحمدلله حوزه و دادسرای ویژه روحانیت تونستند در بعضی از موارد، به موقع وارد بشن و با پی بردن به حساسیت موضوع، حرکات خوبی ارائه بدن. ولی ... ولی سیستمی که توسط عفت و دار و دسته اش فعال بودند، خیلی آنلاین و لحظه ای، روش عوض میکردن و از راه های دیگه وارد میشدند. نمیدونم کار خدا بود یا... اینکه همون ایامی که ما درگیر این پرونده در قم بودیم، مطلع شدیم که حتی آیات عظام: نوری همدانی و مکارم شیرازی و سبحانی و علوی گرگانی و جوادی آملی و چندین مدرس عالی حوزه، به مناسبت های مختلف، طلاب و فظلای حوزه را دعوت به تبلیغ برای انتخابات و انتخاب اصلح و اینا میکردند. خب این خیلی عالی بود. چون اون سال در حوزه و دانشگاه، قرار بود امتحانات زودتر برگزار بشه و اصلا کم کم داشت ایام امتحانات طلاب شروع میشد و کرسی های درس در سال تحصیلی تموم میشد. هنوز هم برای خیلی ها جای شکر و تعجبه که چطور این مراجع باهوش و آگاه به زمان، ظاهرا بدون هماهنگی با هم، ظرف مدت دو هفته، از انتخابات حرف میزدند و خط دهی های مناسب و به نفع نظام ارائه میدادند! چون هنوز تا انتخابات خیلی فاصله داشتیم و موقع دعوت از مردم برای حضور در انتخابات نبود. اما این مراجع داشتند علنا طلبه ها و شاگردانشون را برای دعوت از مردم و حضور حداکثری مردم و شیوه جذب مردم به انتخابات و... نکاتی را میفرمودند و یاد میدادند. این کار مراجع و فضلای انقلابی حوزه، حتی به تیم ما هم یه انرژی خاصی داد. انرژی که باعث شد ما اینقدر احساس مسئولیت بکنیم که حتی بیشتر از تکلیفمون در پروژه عمل کنیم. تا این حد که به ابوالفضل بگم قم بمونه و تکلیف یه چیزی را روشن کنه و بعدش برگرده تهران! بذارید اینجوری بگم؛ روز جمعه، طرفای ظهر بود که 233 باید اون چهار نفر را برمیگردوند تهران! قبلش با من تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. بهش اجازه برگشت دادم. همشون در راه خواب بودند و مدتی هم که بیدار بودند صحبت های خاصی مطرح نشد. اما ... یه نفر از اون چهار نفر نیومد تهران! یادتونه گفتم عفت، یه نفر را کنار حرم پیاده کرد و بهش گفت «یادت باشه که زیر سی سال باشن!»... همون آشغال کثافت تهران نیومد! 233 میگفت اون یکی دو شب هم خیلی پیداش نبوده و کمتر در اون خونه رفت و آمد داشته! باید میفهمیدیم که اون مونده که چیکار کنه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 233 را لینک کردم به ابوالفضل... همه چیزایی که درباره اون زن باید ابوالفضل میدونست تا بتونه پیگیریش کنه و حتی تصویر اون زن را براش ارسال کردیم... عبداللهی هم زحمت تشخیص هویت اون زن کشید... اسم اون زن الناز... 35 ساله... متاسفانه شوهردار... فاقد فرزند... با چهره ای جذاب و هیکلی مانکنی... ارشد روانشناسی... دارای سابقه اغفال جوانان و دستگیر شده در دو پارتی بزرگ غرب تهران... دارای روابط عمومی بالا... 233 که هم خانمه و هم در کارش حرفه ای هست، میگفت که وقتی الناز چادر رنگ تیره میپوشه و اونجوری آرایش میکنه و از کنار مرد ها عبور میکنه، بعیده در دل های بیمار نتونه نفوذ بکنه و به دام نندازه! از نظر 233، الناز نماینده همه «چادری های بی حجاب» هست که تا حالا دیده!! دقت کنید لطفا! ما اصولا «بد حجاب» نداریم! خانم ها فقط دو گونه اند: یا «با حجاب» و یا «بی حجاب». همین! از نظر 233 الناز مرکب از دو مسئله است: هم «چادری» و هم «بی حجاب»! چرا این تیپ برای اون مکان و اون ماموریت به خصوص انتخاب شده؟! چون این تیپ، تیپ محبوب دل های بیمار مردهایی است که هم عنوان دینداری را یدک میکشند و هم در عین حال دوس ندارن با زن هایی که آنچنانی باشند! پس فقط یه تیپ میتونه اونا را جذب کنه... و اون تیپ هم تیپ «رپ مذهبی» است! یا همون «چادری بی حجاب»! اینا به کنار! حالا ابوالفضل کجا و چطوری پیداش کرد؟! ابوالفضل فوق العاده پسر غیرتی و درستی هست. به حضرت معصومه متوسل شد تا بتونه کارش را درست انجام بده! یک شب به طور کامل در کنج حرم حضرت معصومه تا صبح بیدار موند و گریه و توسل و... حالا چند شنبه؟ صبح شنبه! معمولا طلبه ها بین الطلوعین تا قبل از شروع کلاس ها در مسجد اعظم و کنار قبور علمای مدفون در حرم میشینند و با هم مباحثه میکنند. سنت خیلی خوبی هست که از علما به یادگار مونده و تا حالا هم ادامه داره. ابوالفضل برای زیارت قبر آیت الله بروجردی میره سالن بین مسجد اعظم و حرم! همون جا متوجه میشه که یه خانم میره پیش یه طلبه ای که منتظر هم مباحثه ای خودش بوده و ازش مثلا میخواسته مسئله شرعی بپرسه. ابوالفضل میگفت فقط عنایت بی بی حضرت معصومه بود که متوجه حضور اون زن شدم. پشتم بهش بود... میشنیدم که اون زن داره چی میگه! یه لحظه برگشتم... دیدمش... فهمیدم که خود الناز هست!! الناز سوال اولش را از قضای نماز صبحش شروع کرد... بعد رفت سراغ مسئله وضو... بعدش با هزار خجالت و منمن کردن، سوال درباره حیض و غسل حیض پرسید! اون طلبه از همه جا بی خبر هم داشت مثل بچه آدم جوابش میداد و حتی سرش هم پایین بود و خیلی نگا نمیکرد. تا اینکه بعد از چند دقیقه سوال و جواب، الناز بهش میگه: «چند روزه که شما را اینجا میبینم. شما هفته قبل هم بودید! همین جا مکاسب مباحثه میکردید... اما دیروز و پریروز نبودید! جسارت نباشه... خیلی ببخشید... مشکلی براتون پیش اومده بود؟!» اون طلبه هم که دهنش قفل شده بود، خیلی متعجابه گفت: «بله ... ینی نه... خب تعطیل بودیم دیگه! شما اینا را از کجا میدونید؟ چرا مراقب ما بودین؟!» الناز عفریته کثیف با یه لحن خیلی نرم و عشوه گرانه به اون طلبه میگه: «مراقب شما و همبحثتون نبودم! من فقط مراقب «تو» بودم... ماشالله خیلی خوش بیان و مودب و آقا هستید! میدیدم که چقدر با متانت و لبخند با هم بحث لجبازتون مدارا میکردید!» اون طلبه گفت: «نه... اون بنده خدا لجباز نیست... من باید برم... دیگه هم اینجا نبینمتون!» الناز گفت: «منتظر هم بحثتون نباشید! بعیده دیگه بیادش... جسارت نباشه... من این چند تا لقمه نون و پنیر و سبزی را برای شما آوردم!! به دلم واضح شده بود که رفیقتون نمیاد... من هیچوقت دلم بهم دروغ نمیگه... بخاطر همین سه تاش را به نیت شما درست کردم... میشه اینو از خواهر کوچیکتون بگیرید و بین کلاساتون نوش جون کنید؟!» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ابوالفضل چرخیده و رفته قسمت بالای سر مقبره آیت الله بروجردی... اونجا ایستاده و از همون جا به الناز و اون طلبه بنده خدا نگاه میکرده... جوری که اونا متوجه نشن! ابوالفضل میگفت: «میدیدم که الناز با چه ناز و عشوه ای پلاستیک لقمه ها را گرفته بود جلوی اون بنده خدای از همه جا بی خبر! و میدیدم که اون بنده خدا هم تردید از رفتارش میریخت! من همش تو دلم به اون بنده خدا میگفتم قبول نکن! جان مادرت ازش قبول نکن! قبول نکن تا بخوره توی پوزش و روش کم بشه! اما حواسم نبود که اصلا اون بنده خدا از همه جا بی خبره و الناز را نمیشناسه! هیچ دلیلی نداشت که ازش قبول نکنه! چرا از مردم توقع علم غیب و کشف و شهود داشته باشیم؟ باید کف دستش بو میکرد که با دو سه تا لقمه داره توی دام الناز پرونده دار همه کاره میفته؟! الناز، جوری که مثلا کسی نشنوه... با تن صدای آروم و لطیف بهش گفت: «فکر کنین من نذر دارم... اما نه برای ثوابش... برای دل خودم... برای یه حس خواهرانه که نسبت به کسی پیدا کردم که دارم چند روز از دور نگاش میکنم و اون اصلا خبر نداره... دو سه تا لقمه ساده است... شما به رسم ادب، نمیدونم به رسم رد نکردن دست یه خواهر، چه میدونم حالا هر چی... فقط ازم قبول کنین تا برم دو رکعت نماز شکر بخونم و برم! بفرمایید!» واقعا شرایط سختیه... اون طلبه شروع کرد وسایل و کتاباش را برداشت و توی کیفش گذاشت... از حالاتش معلوم بود که میخواد بره... اما الناز دو وجبی اون طلبه زانو زد و نشست! منی که ازش حداقل دو سه متر فاصله داشتم، بوی عطر غلیظ تن و بدن زنونه و دو سه کیلو مواد آرایش دست و صورتش را میشنیدم! چه برسه به اون طلبه بیچاره که الناز در اون فاصله ازش نشسته بود! اون طلبه مثل هر کسی دیگه که در حرم و جاهای مذهبی و زیارتی ممکنه نذری تعارفش بکنند از الناز لقمه ها را گرفت! اما مشخص بود که لقمه ها را گرفته تا یه جوری از دست الناز راحت بشه و حضور یه زن با اون تیپ و قیافه در کنار خودش براش دردسرساز نشه و توی چشم نیاد! بعدش هم فورا مشغول جمع کردن وسایلش شد. همین طور که داشت وسایلشو جمع میکرد، الناز بهش گفت: «مچکرم داداشی که دستمو پس نزدید! راستی چند روز پیش خودکارتون را اینجا جا گذاشته بودین! از بس بعد از مباحثتون عجله داشتین، حتی فرصت نکردین درست دور و برتون را نگاه کنید و بعدا برید! اینم خودکارت!!» اون طلبه با تعجب گفت: «دست شما درد نکنه! آره ... خودکارمو جا گذاشتم اما این که خودکار من نیست!» الناز خنده ای کرد و گفت: «این یه خودکار دیگه است! جدید و نو... اونو برداشتم واسه خودم... ببخشید بدون اجازه شما واسه خودم برداشتم!» اون طلبه که کم کم داشت شاخ درمیاورد گفت: «خواهش میکنم... اشکال نداره... اما دیگه لطفا برید... دیگه هم اینجا نبینمتون! و الا مجبورم جور دیگه رفتار کنم!» بعدش هم زود وسایلشو برداشت و بلند شد که بره... الناز بهش گفت: «چشم! دیگه منو اینجا ... نه... باشه... هر چی شما بگید... اما میشه شماره تون را داشته باشم که اگر سوالی داشتم مزاحمتون بشم؟! البته قول میدم خیلی مزاحمتون نشم!» اون طلبه راه افتاد... الناز هم دنبالش راه افتاد... واقعا لحظات سختی داشت برای اون طلبه که عرق هم کرده بود سپری میشد... همینطور که انگار داشت از دست عزرائیل در میرفت گفت: «من گوشی ندارم! ینی خط همراه ندارم! برید... خدانگهدار....» اما الناز دست از سرش برنمیداشت... منم رفتم دنبالشون... طلبه بیچاره داشت آب میشد که داره یه زن با اون تیپ و قیافه مثل سگ افتاده دنبالش! الناز گفت: «اما برای شما خط و گوشی واجبه! شاید کسی باهاتون کار واجب و سوال شرعی داشت! حالا اینا به کنار... فقط یه سوال! اگر براتون بخرم، ازم قبول میکنید؟! میخوام همین جا نذر کنم... نذر کنم که اگر حاجتم براورده شد واسه شما یه گوشی و دو تا خط بگیرم تا راحت باشید!» اون طلبه که بو برده بود که این النازه یه چیزیش میشه، یه کم سرعت گرفت و دو سه متر از الناز فاصله گرفت... الناز هم که اصرار داشت که یه پل ارتباطی بتونه ازش داشته باشه، ولش نمیکرد... اومد که جا نمونه و سرعتشو زیاد کنه تا بهش برسه، از پشت سر کفشمو انداختم جلوی پاهاش... اونم تعادلش بهم خورد و محکم نقش زمین شد! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید،
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 اینقدر محکم خورد زمین که توی اون هوای گرگ و میش اول صبح، هر کس صدای زمین خوردنش شنید، برگشت و نگاش کرد... خدا را شکر خیلی خلوت بود... هنوز داشت از درد به خودش میپیچید که مثل شکارچی که سایه خودش و تبرش روی روباه پیر جنگل افتاده، رفتم بالای سرش! تا اومد بلند بشه، میدونستم که ممکنه هر کاری بکنه... و حتی ممکنه مسلح باشه... به خاطر همین چیزا، با ته پاهام خوابوندم توی دماغ عملیش! گیج شد و جیغ زد و به خودش پیچید... یکی از خادمان ما را دید و با سرعت به طرف ما اومد... فکر کرده بود دعوا یا خفت گیری هست! تا به من نزدیک شد، کارتم را نشونش دادم و گفتم لطفا دخالت نکنید! اون هم عقب ایستاد! بهش گفتم لطفا دو تا خادمه بگید بیان اینجا! نشستم بالای سر الناز! گفتم: «نام الناز... 35 ساله... دارای پرونده فساد و اغفال... چهار روزه که قم هستی و با وجود اینکه شوهردار هستی، به اغفال مردم و طلبه های جوان مشغول بودی... به اسم خواهر و برادری باهاشون ارتباط میگرفتی... اینم که آخریش بود که محل سگ هم بهت نذاشت و الان هم که از چنگت پرید! از الان هر حرفی که بزنی، در دادگاه علیه خودت استفاده میشه! مخصوصا که اینبار جرمت سیاسی هست و سر و کارت با بچه های خودمونه!» الناز که داشت در خون و ناله خودش غلط میخورد با کمال پررویی گفت: «باشه! تسلیم! اما بذار ببینم این طلبه ای که آخرین شکارم بود چیکار میکنه با اون دو سه تا لقمه!» بدون هیچ تاملی و خیلی سریع گفتم: «داره میره... خیلی دور شده... اما باشه... پاشو... پاشو با هم بریم دنبالش!» اون دو تا خانم خادمه، الناز را گرفتند و بلند کردند... دستبند بهشون دادم و زدند به دستش... فورا راه افتادیم... یه تیکه از راه هم دویدیم... به صحن آیینه رسیدیم... دیدیم خبری از اون طلبه نیست... الناز گفت اگه راست میگین بریم بیرون... شاید بیرون باشه... بریم طرف مدرسه گلپایگانی... کلاساش اونجاست... من فقط میخوام ببینم چیکار میکنه... میخوام روی تو و امثال تو را کم کنم که فکر میکنید آخوندا پیغمبرند! میخوام بهت بفهمونم که تا کسی خودش نخواد، از الناز گردن کلفت تر هم نمیتونه اذیتش کنه! میخوام پوزتو به خاک بمالم که فکر نکنی الان که منو گرفتی، خیلی دمت گرمه و شیر شکار کردی! گفتم خفه شو! به اون خانمای خادمه گفتم بیاریدش بیرون حرم! حرم قداست داره! بیایید کنار اتاق نیروی انتظامی ... کنار پارک کنار حرم... رفتیم بیرون... خیلی تو فکر حرفهای الناز بودم... دوس داشتم یه جوری خوار و خفتش بدم... اما چجوری نمیدونم! یه لحظه رو کردم به طرف حضرت معصومه... خیلی آروم و توی دلم گفتم: «بی بی جان! حرف سنگینی زد این عفریته! یه جوری خوارش کن! اگر همین جا خوار شد، شده وگرنه خیلی بد میشه! میخوام خودت خوارش کنی! همین حالا! بقیش با من و حاجی! الان به دادمون برس بی بی جان!» با همین حال و هوا از حرم اومدیم بیرون... رفتیم به طرف ماشین نیرو انتظامی که با ماشین اونا الناز را ببرم اداره قم و از اونجا هم ببرمش تهران واسه بازجویی! فقط عنایت خودش بود... که یه لحظه چشمم خورد به اون طلبه... قشنگه که آدم ذات داشته باشه... پدر مادر دار باشه... مثل همون طلبه جوونی که عرق کرده بود وقتی الناز داشت پشت سرش میدوید و اذیتش میکرد... نمیدونم اون لحظه چطوری دل اون طلبه شکسته شده و توسل پیدا کرده بود که خدا انداخت توی دلم که دیگه الناز تمومه و باید کارش را یه سره کنیم... چهارتامون فقط وایسادیم و نگاه میکردیم... الناز که داشت میسوخت اما بوی سوختن و جزغاله شدنش نمیومد... وقتی که دید اون طلبه، دو سه تا گربه دور خودش جمع کرده و داره اون لقمه ها را تیکه تیکه میکنه و میریزه جلوی گربه های اطراف حرم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_20704809.pdf
2.01M
📚 خاک‌های نرم کوشک ✍مولف: سعید عاکف #کتاب #pdf ☘موضوع : دفاع مقدس 🎀خاطرات شهید برونسی🎀 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
PDF- کتاب-#شهید_حسین_خرازی.pdf
387.8K
📚 نسخه PDF 📖 #کتاب زندگینامه قصه فرماندهان #شهید_حسین_خرازی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵