eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 به 233 گفتم پاشو و بذار یه نفسی بکشه... حال اون خیلی بد بود... معلوم بود که رکب بدی خورده... همینطور که لوله صدا خفه کن را داشتم میبستم، قدم قدم رفتم طرفش... اون که خیلی ترسیده بود، همینجوری که روی زمین افتاده بود خودشو به طرف دیوار پشت سرش میکشوند... بهش گفتم: «حیف که فرصت بازجوییت ندارم... اگر هم داشتم، لزومی نداره از من بترسی... من که ترس ندارم... یا حئاقل الان ترس ندارم... چون حتی اجازه نمیدادم یه قطره خون از دماغت بیاد. اصولا وقتی از یه نفر خیلی متنفر باشم و عقده اش رو تو دلم نگه داشته باشم، نمیزنمش. بلکه بازجویی سردش میکنم. اینا را که باید خوب بلد باشی. اما میخوام بدونی که واقعا برات متاسفم.خبط بزرگی مرتکب شدی! همه زحمات دیگه خودت را بر باد دادی! تو میتونستی پاک بمونی و نور چشم تشکیلات باشی اما نخواستی! با ناراحتی زیاد گفت:میدونم. احساس بدبختی میکنم..مخصوصا اینکه نمیدونستم تو در جریان این پرونده هستی! اما تو هم فکر نکن خیلی راحت و بدون درد و مشکل از کنار این پرونده رد میشی! داشت حرفای گنده تر از دهنش میزد. اما باید میزد.گفتم: «عالیه... فرضیه منو اثبات کردی. فهمیدم که آدم خودت نیستی. خب طبیعی هم هست که آدم خودت نباشی و از یکی دستور بگیری. اما حیف که وظیفه من این نیست که بخوام از زیر زبونت بکشم که کی پشت سرت وایساده و توی بدبخت را فرستاده جلو؟! .یکی دیگه ازت بازجویی میکنه. یکی که فکر نکنم روش منو قبول داشته باشه و به روش خودش باهات رفتار میکنه... راستی چرا اینقدر دهنت خشک شده؟ (به 233 نگاه کردم و گفتم:) لطفا بهش اون لیوان آبو بده! گفت: «نمیخوام. لازم نکرده! گفتم:این چه حرفیه؟ تو تشنه ای! باید آب بخوری! گفت:گفتم نمیخوام! تو که گفتی اهل زور و اجبار نیستی! گفتم:من کی گفتم اهل زور و اجبار نیستم. من گفتم اهل خون و خونریزی نیستم. حالا هم حرف بدی نمیزنم.‌. میخوام که آبی که خودت برای اون بنده خدا آورده بودی یه کم بخوری که تشنگیت برطرف بشه! بعدش به 233 نگاه کردم و بهش گفتم: «اون لیوانو بده من تا سیرابش کنم! دیدم اون شخص داره سکته میکنه. فهمید که نقشه ای دارم. رفتم طرفش. گفتم باید بخوری! نه وخواهش میکنم و خیلی ممنون و حالا تشنم نیست و این حرفها هم نداریم! یا میخوری یا همین جا خلاصت میکنم. بگیر . بگیر گفتم! زد زیر ظرف آبو و با داد و بیداد گفت: «نمیخوام دیوونه عوضی! تو روانی هستی! گفتم:وا. این چه حرفیه؟ من فقط گفتم آب بخور! خب نخور! به جهنم! بعد رو کردم به233 و گفتم:حالا فهمیدی چرا دیشب وقتی داشتیم میومدیم اینجا، وسط خیابون با ماشین حمل متهم وایسادم و رفتم شام خریدم و اومدم؟! حالا فهمیدی چرا دیشب نذاشتم نه تو بخوابی و نه خودم و نه متهم؟ چون دیشب قرار بوده اون بدبختو بزنن! اما نتونستند! به روش مسمومیت! حتی به قیمت مسمومیت همه ما! این بابا هم اینو میدونسته که آب شب مونده دیشبو نخورد! حالا فهمیدید چرا نامه زدم و اعلام موقعیت کردم و.؟! 233دهنش باز مونده بود و چشماش گرد گفت: «کاش نیروی کف خیابون و پیاده نبودم! احساس میکنم وقتمو تلف کردم که اینا را بلد نیستم! شما ماشالله حساب همه چیزو میکنید! جسارتا راستی چرا این اینقدر آدم ناشی و بیخودی هست که اومده و میخواد با چاقو در روز روشن و در لحظه ای که میدونه حداقل سه چهار نفر مواظبش هستند این کارو بکنه؟! گفتم:دقیقا نکتش همین جاست! یا خیلی احمق و بی فکره! که بعیده! یا پشتت گرمه و میدونه که از بیرون پوشش داده میشه! که این احتمال قوی تره! بخاطر همین تو برو پیش الناز و تحت هیچ شرایطی بیرون نیا. فقط النازو داشته باش! باید زنده بمونه! حتی به قیمت شهادت خودت! وقتی حاضرند تا اینجا بیان واسه کشتن الناز، معلوم میشه که خیلی هم آدم پیاده و شاسکولی نیست! 233فورا رفت پیش الناز. همونجا هم مستقر شد. الناز را فرستاد توی کمد لباسی و خودش مسلح وایساد جلوی کمد. در را هم از پشت قفل کرد و آماده هرگونه حمله یا درگیری شد! منم بیسیم زدم و به مرکز گفتم که بیان داخل و ببرنش! در مدت زمانی که طول کشید بیان پایین و ببرنش واحد تحقیقات حفا، فکری به ذهنم رسید.رو کردم به اون بنده خدا و بهش گفتم: «چون تو لو رفتی، حتی اگر الان بچه های خودتون بیان داخل و بخوان مثلا از من تحویل بگیرنت و بروند، دیگه زندت نمیذارن! پس حداقل اگه دوس داری چند روز بیشتر زنده بمونی، بهم بگو که اینا که الان میان داخل، خودشون هستند یا نه؟!» خیلی ترسیده بود! فکر اینجاش نمیکرد! قبول کرد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت68 جفت ابروهام ناخداگاه بالا رفتن -خونه شما؟!!! خیره نگام کرد -بله مشکل
هر جور دوست داری فک کن ولی خونه امیر نمیری عصبی شد -پس میشه بفرمایین کجا برم قبرستون خوبه؟ پرو بازی در آوردم -هوم ... باز بهتر از خونه اوناست ... چشماش گرد شد ... امیر داشت با برگه ترخیص میومد سمتمون.... نگام به اون بود ولی طرف صحبتم پناه بود -بهش میگم میخوای با من بیای -مگه اینکه از رو نعش من رد شی بزارم بگی ... برگشتم سمتش ... ریلکس گفتم -عزیزم اصلا دوست ندارم این کارو بکنم ولی لازم باشه از رو نعش تو که سهله از رو نع شه این تنه لشم رد میشم .... اخم غلیظی کرد -خیلی بد دهنی میدونستی ؟ از جام بلند شدم –نه دمت گرم که گفتی ... برگه ترخیص و همراه با کارت گرفت سمتم ... -ممنون لطفت کردی .. شونه ای بالا اندخت -خواهش میکنم ... خانوادت میان دنبالت یا ما برسونیمت ... دستمو دراز کردم سمتش -نه مرسی تو برو ... دستی باهام دادو بی هیچ تعارف اضافه ای رو به پناه کرد -بریم حس میکردم من و امیر خیلی شبیه همیم بزرگترین تفاهممون این بود که جفتمون چشم دیدن اون کی و نداشت ... بی معطلی گفتم -مرسی پناه با من میاد ... سعی کردم به قیافه پر اخم پناه نگاه نکنم ... -کجا اونوقت ؟ -لبخند یه وری تحویل اخمای درهمش کردم -خونه مادر بزرگم ... هم تنها نیست هم امنه امنه ... پناه خواست حرفی بزنه که دست انداختم دور مچ دستشو محکم فشارش داد ... قیافش شدید رفت توهم ولی آخ نگفت امیر ارسلان با اخمایی خیلی غلیظ اول به دستامونو بعد به من نگاه کرد ... یه سر بودم تابلو بود علاقه آنچنانی به پناه نداره حالا شاید ازش خوشش میومد ولی عشق و کشکی در کار نبود همه و همه واسه خاطر این بود که نمیخواست جلو من کم بیاره ... و این دقیق کاری بود که منم میخواستم انجامش بدم ... -ولی قرار دیگه ای با من گذاشته بود دستمو بار دیگه دراز کردم سمتش خب تصمیمش عوض شده .... مرسی از کمکت بهتره بری سر پروژه از کار داریم عقب می افتیم ... ترجیح داد بیشتر از این خودشو ضایع نکنه خیلی سفت و محکم دستمو فشار دادو بی اینکه حتی نیم نگاهی به صورت پناه بندازه خدافظی کردو رفت -خیلی آدم بیشعوری هستی الان ناراحت شد بیخیال شونه ای بالا انداختم -بشه ...ناراحتی اون آخرین چیزیه که ممکنه ذهن منو مشغول کنه ... دستشو گرفتم و کشیدم دنبال خودم -راه بی افت سریعتر بریم .... تند دستشو از دستم بیرون کشید -اَه ... ول کن ببینم دستمو ... میشه انقد تماس فیزیکی نداشته باشیم؟ کاملا چرخیدم سمتش ... ناخداگاه شیطنت پسرونم گل کرد با همه بد خلقیام گاهی خیلی شیطون میشدم کمی خم شدم سمتشو صورتم و تو چند سانتی صورتش نگه داشتم... جای بخیه ها کمی تیر کشید ک زیاد مهم نبود برام انگار درد داشت عادی میشد واسم ...از تعجب چشمای درشتش و درشت تر کرد صدامو کمی آوردم پایین ... -یعنی میخوای بگی من تا این حد وسوسه برانگیز و تحریک کنندم که شک داری به خودت .... نگاهش به جای اینکه عین دخترای آفتاب مهتاب ندیده سریع پر بشه از خجالت پر شد ا ز خباثت... دستشو آورد بالا و پشت دستشو نشونم داد مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی