یادداشت‌💌✍
#یکسال_دوری آن وقت‌ها که تو بودی سکان زندگی ناخدای قوی‌ای داشت، خیال‌مان راحت راحت بود، انگار آرام
دستانت... انگار دستان گرمی روی چشمانش آمده و جلوی اشک را گرفته است. سوزش و سنگینی مهمان دیدگانش شده است. در همهمه‌ی مغزش صدای دختر بچه و پیرزن لهجه‌دار گم می‌شود و دلش را پریشان‌تر می‌کند. اما انگار این پریشانی، ناخوشایند نیست!‌ شاید چون سایه‌ای از آن بالا در این هوای گرم و نفس‌گیر او را از سوختن مقابل نور خورشید سوزان غم، محافظت می‌کند! راه که می‌رود کسی زیر شانه‌هایش را گرفته ولی او را نمی‌بیند، دستانش را ندارد، اما حسش می‌کند! انگار در آغوش کسی است که گرمای تنش نیست، حسش می‌کند! او نیست اما، لرزش وجود دخترک را، فقط و‌ فقط، آغوش گرم و جادویی خدا آرام می‌کند و توان راه رفتن، خندیدن، گرییدن، حرف زدن و حتی نفس کشیدن را به او می‌دهد. حضورش را با بند بند وجودی که او داده است دوست می‌دارم. پ.ن: گوشه گوشه این شهر نه، انگار کل دنیا را برایم شاخه گلی از خاطراتت کاشتی تا لبخندی تلخ‌تر از اشک بر لبانم بیاورد! نیستی اما با تمام وجود حست می‌کنم، همیشه دارمت پدر... ✍️فاطمه خانی حسینی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60