♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۰۳ نامه‌م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۴ سوار ماشین حامد شدیم. فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه. اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم. گفتم: _خوبم..وخونه ی خودم راحت ترم. حاج مهدوی گفت: _شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟ فاطمه بجای من جواب داد: _نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند. حاج مهدوی گفت: _همون خدا کافیست. 🍃🌹🍃 به دم آپارتمان رسیدیم. هوا هنوز تاریک بود.فاطمه هم با من پیاده شد. گفت: _بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه. برخلاف میلم گفتم: _من خوبم.تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری. حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند. نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم. ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم: _شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید.. حاج مهدوی سرش پایین بود.محجوبانه گفت: _خواهش میکنم.ان شالله خدا عافیت بده.. فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم. 🍃🌹🍃 تا ساعات گذشته لبریزاز حس مرگ بودم. ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود.حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد.از خودش گفت.دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد.او منو دلداری داد.. تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم:ممنونم ازت الهاااام… نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود.از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم. خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید.فاطمه بهم زنگ زد. نگرانم بود.پرسید: _داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو. تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود.گفتم: _خوبم نگرانم نباش. اوهنوز نگران بود.پرسید:_دیگه گریه نکردی که؟؟ خندیدم:_نه گفت: _قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی.وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی.. دلم گرفت.گفتم: _همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم. فاطمه گفت: _این حرفونزن. واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟ دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم. _نمیدونم!! خودم هم گیج شدم..از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم .عالمو آدم  برعلیه‌م شدن جز تو.. فاطمه سکوت کرد.فکر کردم قطع شده.. پرسیدم: _هنوز پشت خطی؟ گفت: _ببینم همسایه هات قبلا رابطشون باهات چطوری بود؟! گفتم: _رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم.البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز..اینم بگم من اصلا هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد. فاطمه گفت: _بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟ برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم: _من  خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم.. فاطمه با تردید گفت: _یعنی بنظرت کار کامرانه؟ گفتم: _نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه.مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت وبا آبرو تومحل زندگی کنم.همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش واون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده. فاطمه با ناراحتی گفت: _الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟! گفتم:_آره فاطمه اهی کشید: _چی بگم والله.خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه.پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی.باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی باتعجب گفتم: _چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن.برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!! فاطمه با مهربانی گفت: _حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته.. باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی.. نجوا کردم: _چشم آبجی.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌼.🍃🌼═╝