تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ شراره در خوابی عمیق فرو رفت
و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشمهای پر از خواب حسین را نگاه میکردند. فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید.
روح الله درحالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را میخواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد.بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده میگفت:
_م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت..
روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد. سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست، بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق میکرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت:
_روح الله! من دیگه خسته شدم، بچههام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روزرسانی میکنن!
روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند. فاطمه آه کوتاهی کشید و درحالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او میخواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود،انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش میکرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ فاطمه، حسین را انقدر ناز و
و زینب را دید که مشغول ماساژ پاهای فاطمه بود، نگاهی به فاطمه انداخت و انگار که نه فاطمه بود بلکه دشمنی خونی را جلوی چشمش میدید و حسی او را قلقلک میداد که به طریقی،فاطمه را بچزاند. گلویی صاف کرد و با لحنی عصبانی گفت:
_بزار بچه بره سر درسش، تمام زندگیش را که نباید وقف تو کنه..
فاطمه با تعجب سرش را بگرداند و گفت:
_چی میگی روح الله؟! حالت خوبه؟!
روح الله که انگار آدم دیگه ای شده بود گفت:
_من خوبم اما انگار تو حالت خوب نیست، اصلا هیچوقت حالت خوب نبوده..
فاطمه همانطور صدایش میلرزید به زینب گفت:
_دخترم، برو به درست برس
زینب دست مادر را در دست گرفت، فشار ریزی داد و گفت:
_حالا وقت....
فاطمه با عصبانیت به میان حرف زینب دوید وگفت:
_میگم برو بیرون و در را هم پشت سرت ببند.
زینب آرام چشمی گفت و بیرون رفت. فاطمه روی تخت نشست و گفت:
_رفت سر درسش، خیالت راحت شد؟! شما هم بفرما به کارت برس تا مبادا تمام زندگیت را بذاری برا من..
روح الله که انگار تازه به خود آمده بود، جلو رفت، روی تخت نشست و من من کنان گفت:
_برات یه طلسم تمرکز نوشت
دست فاطمه را در دست گرفت و طلسم را کف دستش گذاشت و ادامه داد:
_هر وقت خواستی بخوابی بزار زیر سرت، اینجوری تمرکزت برمیگرده
و با زدن این حرف مانند انسانی شرمسار، از جا بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت. همین حرکت روح الله، آبی بود که بر خشم فاطمه ریخته شد، لبخندی زد و کف دستش را نگاه کرد، خودش را به سمت متکای روی تخت کشاند و کاغذ تا شده را زیر متکا قرار داد..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ فاطمه درحالیکه گردنش را از
_فهمیدم، فهمیدم...
فاطمه هم که مثل همیشه بی خواب بود و خودش را به خواب زده بود آهسته گفت:
_چی را یافتی روح الله؟! دم سحری چت شده؟!
روح الله به بازوی راستش تکیه کرد و گفت:
_اون کاغذ که بهت دادم برا تمرکز چکارش کردی؟
فاطمه به متکا اشاره کرد و گفت:
_زیر همین متکاست، خودت گفتی..
روح الله اوفی کرد و گفت:
_اینجور معلومه این طلسم ها و اون سایت زرقاط، همه اش شیطانی بوده، همین که صبح زود باید بریم یه جا بندازیمش، خدا آخر عاقبتمون به خیر کنه، احتمالا نتایج کامل این طلسم هنوز آشکار نشده....خدا کنه مشکل جدیدی پیش نیاد.
فاطمه مثل برق گرفته ها از جا پرید سریع دستش را برد زیر بالشت و تکه کاغذ را بیرون آورد و پرت کرد طرف در و گفت:
_وای روح الله! من میترسم، یعنی بازم قراره اتفاقی بیافته...
روح الله همانطور که از جا بلند میشد و به طرف در میرفت تا کاغذ طلسم را بردارد گفت:
_حالا بریم نمازمون را بخونیم، بعد نماز همه با هم میریم بیرون و اینو یه جا سرنگون میکنیم، توی رودخونهای چیزی... انشاالله که اتفاق بدی نیافته
و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. فاطمه از جا بلند شد و همانطور که پتو را روی حسین میداد با خودش زمزمه کرد:
_خدایا به بزرگیت قسم این درد را از ما بگیر و نصیب هیچ بنی بشری نکن...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ ماشین کنار جاده ایستاد و فا
و این موضوعات به همین جا ختم نمیشد، با اینکه ماهها بود که روح الله درخواست جدایی از شراره را داده بود اما هیچ خبری از طرف دادسرا نمیشد و این خیلی عجیب بود، در عصر کنونی که تمام ارتباطات توسط عالم مجازی ست و احکام به راحتی در پرونده الکترونیکی جای میگیرند و به دست فرد میرسند، یک پرونده ناگهان مهرو موم شود ، خیلی عجیب است، روح الله چندین بار حضوری به دادسرا مراجعه کرد و هر بار با این جواب روبه رو میشد:
"اصلا درخواستی از شما به این شرح در سیستم ما موجود نیست"
و روح الله چندین بار درخواست کتبی نوشت و به محضر دادگاه ارائه کرد و در کمال تعجب هر بار همین جواب را میشنید، پرونده ای که به محض باز شدن، نامریی میشد و دست او به جایی بند نبود
و روح الله حالا خوب میدانست که مشکل این پرونده از کجا آب میخورد. دیدن این وضعیت و تحمل آن برای روح اللهی که قلبش در گرو مهر همسر و فرزندانش بود زجرآور و کشنده تر از هر چیزی بود، پس به دنبال راه حل افتاد و کتابهای حوزوی و فقهی زیادی را جستجو کرد،
دستش باز بود و به علمای زیادی دسترسی پیدا کرد، میخواست کاری کند، اما قبل از آن باید میفهمید که این کار در دین امری پسندیده و طاهر است و منعی برای آن نشده؟ تمام علما و مطالب کتاب هایی که خوانده بود همه متفق القول بر این مطلب دلالت میکردند که :
✨تسلط بر علوم غریبه و به خدمت درآوردن روحانیت های پاک و علوی برای از بین بردن موکل های سفلی و شیطانی که باعث آزار بندگان مومن خدا میشوند و گره در کار و زندگیشان می اندازند، اگر برای آسایش بندگان باشد، کاری پسندیده است و بنا بر حکم همه علما روح الله که زندگی اش تحت تاثیر ماورایی ها قرار گرفته
و بسیار اذیت شده بود میتوانست در دفاع از خود با توسل و کمک از موکلین علوی و مسلمان، به موکلین سفلی و شیطانی حمله کند و از زندگی خود و فرزندانش دفاع کند.
چندین روز روح الله درگیر این موضوع بود و حال که به او ثابت شده بود، کارش درست است، پس نیت کرد تا با توکل به خدا و طبق دستوراتی که گفته شده بود دست بکار شود و گویا این آخرین و تنها راه باقی مانده برای او بود...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح ا
💤تالاری بزرگ و زیبا با سنگ های مرمر سفید و درخشان که سقف آن آسمان آبی زیبا بود، بوی خوشی که تا به حال نمونهاش را نشنیده بود به مشام زینب میرسید....گوشهٔ تالار که کف و دیوارش میدرخشید، انگار باغچه ای پر از گل های محمدی بود، زینب ناخوداگاه به طرف گلها حرکت کرد، انگار گلها او را به سمت خود میخواندند....نزدیک باغچه گل شد، با دقت نگاه کرد، چه گلهای عجیبی، بی نهایت زیبا با گلبرگ های پهن و صورتی رنگ و ساقه های صاف و بدون خار که عطری قوی و بهشتی در هوا می پراکندند، زینب خم شد تا شاخه گلی را ببوید... که ناگاه گلها شروع به تکان خوردن کردند، انگار رایحه ای قوی تر از بوی خودشان حس کرده بودند و همه گلها رو به آسمان سرشان را بالا گرفتند...زینب هم سرش را بالا گرفت، چشم هایش تابلویی را به تصویر کشیدند که تکرار ناشدنی بود، آسمان آبی زیبا که ناگهان از هم شکافته شد، نوری به سمت زینب آمد... فرشته ای که جسمی از نور داشت آن جسم نورانی دستانش را به سمت زینب دراز کرد،... کلیدی درخشان که مانند اشعه های خورشید میدرخشید را در دست زینب نهاد و با صدایی ملکوتی گفت:
✨این کلید را به پدرت بده...باید گره از کار خود و بندگان خدا باز کند...
این را گفت و دوباره به آسمان برگشت و شکاف آسمان بهم آمد. زینب سرشار از حسی زیبا و شیرین بود، حسی که در عمرش نمونه اش را ندیده بود، انگار عسلی بهشتی در کامش و عطر گلهای محمدی در جانش پاشیده باشند....زینب کلید نورانی را به سینه چسپانید و از خواب پرید..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ روح الله به سجده رفته بود و
شراره که در دنیای تسخیر اجنه و راز و رمز این دنیا خیلی مهارت پیدا کرده بود و نابغه ای در این سرزمین محسوب میشد و می دانست اگر حمله هایش را توسط موکلین دیگران و دوستانش انجام دهد، قابل شناسایی نخواهد بود،پس ابتدا از رضوان و برادرش کمک گرفت و وقتی متوجه شد موکلین رضوان و برادرش توسط روح الله از بین رفته اند،
پس تصمیم گرفت با تمام قوا، خودش وارد میدان مبارزه شود با موکل قوی و شیطانی اش، ملکه عینه و شیطانک های خدمتگزار او به جنگ با روح الله رفت. چند شب گذشت و روح الله متوجه شد که حمله اجنه بیشتر و بیشتر شده، او از هیچ چیز نمیترسید و تنها نگرانی اش پیرامون زن و فرزندانش بود و میترسید در این جنگ، آسیبی به آنها برسد،
پس باید کاری میکرد که این حمله ها را از سرچشمه نابود میکرد شیطانک ها یکی پس از دیگری حمله میکردند و موکلین قرانی روح الله به اذن قاضی اجنه و امر روح الله با آنها میجنگیدند و موکلین شیطانی را میکشتند و از بین میبردند تا اینکه...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ شب و روز روح الله شده بود ک
صدای روح بخش اذان در فضا پیچید و روح الله همزمان با صدای اذان از خواب بلند شد، از جا برخواست و خودش را روی سجاده دید، باز به یاد ساعاتی قبل افتاد، چقدر سخت و نفس گیر بود، برای گرفتن وضو به سمت سرویس ها رفت..
نماز صبح را خواند و مشغول تعقیبات نماز بود که متوجه شد گوشی اش زنگ میخورد، سجاده را بهم آورد و به سمت میز عسلی کنار مبل رفت، نگاهی به صفحه گوشی انداخت، باورش نمیشد، یکی از اساتیدی بود که در علوم غریبه او را راهنمایی میکرد. روح الله با تعجب تماس را وصل کرد، اخر این وقت صبح سابقه نداشت..روح الله با صدای گرفته گفت:
_سلام استاد، صبح به خیر...
استاد که با صدایی سرشار از هیجان گفت:
_سلام، ان شاالله حالت خوب باشه، ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم، اما خبر مسرت بخشی بود که حیفم اومد بهت نگم
روح الله لبخند کمرنگی زد و گفت: _نفرمایید استاد، شما مراحمید، اتفاقی افتاده؟!
استاد با لحنی ملکوتی گفت:
_بله اتفاق افتاده اونم چه اتفاقی...دیشب به من خبر رسید که در آسمانها بین روحانیت های علوی جشنی بزرگ برپا بود، انگار جنگی بین اجنه در گرفته و یکی از دختران ابلیس که سهم بزرگی در گمراهی انسانها داشته و تقریبا میشه گفت یکی از بزرگترین ابلیسهای جادوگری بوده کهاغلب جادوگران برای سحر و طلسم به او متوسل میشدند به درک واصل شده، این ابلیس نامش ملکه عینه بوده، الان باید بگم دست خیلی از ساحرانی که موکلشون این ابلیس بوده از سحر و جادو کوتاه شده و ....
روح الله دیگه حرفهای استادش را نمی شنید و دوباره گریه اش شروع شد و این اشک ها، هم اشک شوق بود و هم دلتنگی.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ شراره که انگار سرتا پایش در
شراره با دستپاچگی گفت:
🔥_ن..ن..نه صبر کن کارت داشتم، اگر ملکه عینه نابود شده، پدرش که هست، من میخوام خود ابلیس را به خدمت بگیرم...
استاد که تعجب در حرفهایش موج میزد گفت:
🔥_چی میگی تو؟! ابلیس را به خدمت بگیری؟!
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_بله...من تا زهرم را به اینا نریزم ول کن نیستم،یا من نابود میشم یا روح الله و خانواده اش...
استاد نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_خیلی سخته...یعنی از سخت بودن هم یه پله اونورتره، فکر نکنم بتونی و شایدم به قیمت جونت تموم بشه، آیا با این وجود حاضری؟!
شراره آب دهنش را قورت داد و گفت:
🔥_آ...آره من هستم.
استاد لحظه ای سکوت کرد و بعد شمرده شمرده گفت:
🔥_ببین من الان خودم میخوام ابلیس را به استخدام دربیارم، حالا که تو هم میخوای، بیا با هم تلاش میکنیم، بالاخره یکیمون موفق میشیم ،یک سری وسایل و ملزومات هست باید تهیه کنم. سعی کن وقت غروب آفتاب بیای پیش من، همون خونه اونروز، یا آدرس بده یه جا بیام دنبالت که با هم انجام بدیم، چون وشوشه ها منم از کار افتاده و این برای تو شاید یه موضوع ناراحت کننده باشه اما برای من یه فاجعه است، چرا که من مریدهای زیادی دارم و همچنین دشمنان بی شماری...بارها و بارها لو رفتم و پلیس در صدد دستگیریم بوده، همین وشوشه ها باخبرم کردند و دست کسی به من نرسیده، اما اگر الان اقدام به دستگیری من کنن، مطمئنا در امان نیستم، چون وشوشه ای نیست به من خبر بده پس باید ابلیس را به خدمت بگیرم تا قدرتمندترین موکل را داشته باشم و...
استاد توضیح داد و توضیح داد، شراره سرش را تکان میداد و زیور که شاهد ماجرا بود ترس از آن داشت که با این کارهای شراره بلایی به سرش بیاد، درسته براش مهم بود دخترش موکل داشته باشه اما دوست نداشت این ما بین از طرف موکلش آسیبی به او برسد...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ زیور برای چندمین بار شماره
فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت، از آشپزخانه بیرون امد و گفت:
_سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین
و بعد لپ حسین را فشاری داد و گفت:
_بله...گل پسرم یاد گرفته چطوری بازی کنه
و بغض گلوش را فرو داد و ادامه داد:
_بچه از وقتی پا به این دنیا گذاشته مدام درگیر سحر و ساحری یک مشت خدانشناس بوده، تازه میفهمه چیزی هم به اسم بازی هست
و بعد رویش را به آسمان کرد و گفت:
_خدایا این آرامشی که چند روزه انداختی تو دامنمان را ابدی و همیشگی کن...
روح الله لبخندی زد و گفت:
_انشاالله که چنین است، برو غذا را بکش که الان اینقدر اشتها دارم که میتونم یه گاو درسته را بخورم.
فاطمه همانطور که چشمی میگفت به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_چیشده آقایی؟! همچی کبکت خروس میخونه؟!
روح الله، حسین را زمین گذاشت و به سمت اوپن آشپزخانه آمد، تکه کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت:
_خوب حالا شما خوب باشه، حال منم خوبه، اما امروز دو تا خبر دارم براتون، یکی خوب و یکی بد، حالا بگو اول کدوم را بگم..
فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت:
_خدای من!! بازم خبر بد؟! اول همون خبر بد را بگو که شیرینی اون خبر خوبت را زایل نکنه...
روح الله مزه دهانش را گرفت و گفت:
_عرض کنم حضور انورتان، بنده برای مدتی باید برم مأموریت و نیستم که سعادت حضور در کنارتان را داشته باشم و شما به تنهایی سکان دار این کشتی هستید...
فاطمه با نگاه خیره اش به ظرف غذا آهسته زیر لب گفت:
_اهه، چندوقت باید تنها باشیم؟!
روح الله داخل آشپزخانه شد، عمامه را از سر برداشت و زیر بغلش گرفت و پشت سر فاطمه ایستاد و گفت :
_حالا ذهنت را درگیر این موضوع نکن، روزها داره زود میگذره و تا چشم بهم بزنی تموم میشه، الان بذار خبر خوبه را بگم...
لبخند کمرنگی صورت فاطمه را پوشوند و گفت:
_حتما ماموریتت رفتن به کربلاست هاااا اینم خبر خوبت...
روح الله قهقه ای زد وگفت:
_نه بابا!چی میگی تو؟! باید به عرضت برسونم امروز بهم خبر دادند پرونده مفقود شده طلاق شراره پیدا شده...
فاطمه با ناباوری خیره به دهان روح الله شد، انگار میخواست واژهها را ببلعد،پس گفت:
_چی میگی روح الله؟! پیدا شده؟!
روح الله سری تکان دادو گفت:
_آره اینطور که میگفتن، درخواست کتبی ما توی فایل درخواست ها اون زیر زیرا بوده که الان پیدا شده...
فاطمه خنده بلندی کرد و گفت:
_کار ملکه عینه بوده حتما
روح الله که درخشش برق خوشحالی را در چشمان همسرش میدید گفت:
_انگار همین طوریا بوده و من میخوام قبل از رفتن به ماموریت با هم بریم قم و این پرونده را به جاهایی برسونیم و شر و نحوست شراره را از زندگیمون بکنیم..
فاطمه نفسش را آهسته بیرون داد و بار دیگه نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت:
_خدایاااا، شکرت
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ روح الله عازم مأموریت شد و
فاطمه عادت کرده بود که شبها به بستر نرود چون خواب رفتن همان و کابوسهای واقعی دیدن همان، در خواب نه تنها آرامشی نداشت،بلکه روح و روانش خسته و زخمی تر میشد، پس برای جلوگیری از این احوالات مدام مشغول ذکر و ریاضت بود.
باز هم شبی دیگر فرا رسید، بچه ها یکی یکی داخل اتاقشان شدند و روی تختشان خوابیدند، فاطمه که انگار نگهبان این خانواده بود،داخل هال بیدار بود و تسبیح به دست و ذکر به لب بود، ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای جیغ بلند حسین، فاطمه از عالم دعا و ذکر بیرون آمد، از جا بلند شد و به سرعت خودش را به اتاق رسانید.
از صدای جیغ حسین،زینب و عباس هم بیدار شده بودند، فاطمه حس میکرد هالهای سیاه رنگ اطراف حسین میگردد، خودش را به حسین که هنوز چشمانش بسته بود رساند، حسین را در آغوش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش میکرد گفت:
_جیغ نکش پسرم، گریه نکن عزیزم، همه اش یه خواب بود گلم، چشمای خوشگلت را باز کن و ببین که تو بغل مامان هستی، ببین هیچ چیز ترسناکی اینجا نیست
اما صدای نگران فاطمه که سعی در آرام کردن پسر کوچکش داشت در جیغهای بلند و مداوم حسین گم میشد. حسین جیغ بلند میکشید و گاهی نفس نفس میزد و بین همین فریادها با لکنت نام "ما.. ما.. ن" را بر زبان میآورد
و عجیب اینکه هر چه فاطمه تلاش میکرد حسین بیدار شود، تلاشش بیفایده بود و حسین چشمانش را باز نمیکرد، فاطمه که حسین را در آغوش گرفته بود رو به زینب مضطربانه گفت:
_دخترم برو، برو اسپند دود کن و بیار اینجا بگردون
زینب که از ترس و استرس صورتش بی رنگ شده بود چشمی گفت و از جابلند شد و فاطمه مدام پشت سر هم صدا میزد:
_گلاب هم بیاور...سرکه هم بیاور...آخ خدای من قرآن هم بیاور..
اضطراب فاطمه با دیدن وضعیت حسین بیشتر و بیشتر میشد و میترسید حسین از ترس و کابوسی که انگار تمامی نداشت زهر ترک شود و قالب تهی کند، پس همانطور که گریه میکرد و اشک میریخت بلند بلند میگفت:
_آاااخ خدا چرا تمام نمیشه؟! چرا بچه ساکت نمیشه...حسین داره میمیره..
انگار مغزش قفل کرده بود،یکساعتی میشد که حسین در همین حالت بود، با چشمان بسته گریه میکرد، ناله میزد و گاهی جیغ های بنفش میکشید، حتی زمانی که فاطمه با دست مقداری آب به صورت حسین پاشید، بچه باز هم چشمانش را باز نکرد، انگار توان باز کردن پلک هایش از او گرفته شده بود
و به نظر میرسید کسی روی پلک های حسین را محکم با دست گرفته..در این هنگام عباس که بغض گلویش را گرفته بود، گوشی فاطمه را به سمت او داد و گفت:
_مامان چرا به بابا زنگ نمیزنی و فاطمه تازه یادش افتاد که بهترین راه همین بوده..
فاطمه شماره روح الله را گرفت و با دومین زنگ صدای گرم روح الله در گوشی پیچید، فاطمه همانطور که هق هق میکرد گفت:
_میشنوی روح الله؟!این صدای گریه و جیغ حسین توی خواب هست، الان چند ساعت هست به این حاله، تو رو خدا یه کاری بکن..
روح الله با حرارتی در کلامش گفت:
_فاطمه! تو الان باید به خودت مسلط باشی، من از این طرف یک سری کارهایی میکنم، تو هم همین الان اگه #مداحی، یا #روضهای چیزی روی گوشی داری بگذار و صدای گوشی را زیاد کن تا توی اتاق بپیچه...
فاطمه چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و با دستان لرزانش وارد صفحه مداحی ها شد و اتفاقی یک مداحی را انتخاب کرد و گذاشت و صدا در اتاق پیچید:
🎙یا حسین غریب مادر...
تویی ارباب دل من...
یه گوشه چشم تو بسه...
واسه حل مشکل من...
و انگار این مداحی آبی بود که بر آتش کابوس حسین ریخته شد، حسین گریهاش قطع شد، چشمانش را باز کرد و چون خود را در آغوش مادر دید، خودش را محکم به اوچسپاند و گفت:
_مامان اون آدمای سیاه و ترسناک میخواستند منو از کوه بندازن پایین، من میخواستم بیام پیش تو، اما منو محکم گرفته بودند، خواستم صدات بزنم که جلو چشمام و دهانم را با دست های گنده و زشتشون گرفتن، مامان من خیلی ترسیدم...
و فاطمه همزمان با اینکه اشک میریخت و سرو صورت حسین را غرق بوسه میکرد، همراه مداحی، نوحه را تکرار میکرد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ میلاد وارد خانه رضوان شد و
در همین حین تقه ای به در خورد.شراره با سرعت زرورق دستش را توی کشو میز جا داد و با صدای ضعیفی گفت:
🔥_کیه؟!
زیور در اتاق را باز کرد و با نگاهش دنبال شراره میگشت و وقتی چشمش به او افتاد آهی کشید و گفت:
🔥_کجایی دختر؟! یعنی صدای زنگ در را نشنیدی؟! وکیلت اومده، انگار درخواست طلاق روح الله داره به سرانجام میرسه و وکیلت میخواد باهات حرف بزنه....
دوباره زیر شکمش تیر کشید، شراره همانطور که دست به لبه میز میگرفت و بلند میشد گفت:
🔥_برو بگو بره رد کارش، حالم خوش نیست، حوصله هیچکس را ندارم، بگو هر غلطی دلش میخواد بکنه...
زیور که زجر کشیدن شراره ناراحتش کرده بود، بغض گلویش را فرو داد و گفت:
🔥_میگه بهترین راه اینه که نصف سکههای مهریه را بگیری و تمام ..
شراره روی تخت افتاد و گفت:
🔥_بگو فعلا برو خبر مرگت، حالم خوب شد باهاش تماس میگیرم..
زیور سری تکان داد و با همان حالت در اتاق را بست و شراره دنبال راهی بود برای زجرکش کردن روح الله و خانوادهاش، دیگه طلسم برای روح الله و فاطمه و بچه هاش و حتی خانواده فاطمه، پدر و مادر و خواهر و دایی و عمو و... که قبلا انجام داده بود مدنظرش نبود، طلسمهایی که باعث جنون دایی فاطمه، بیماری مادر و نزدیکان فاطمه شده بود، اما شراره دنبال راهی بهتر برای سوزاندن بیشتر روح الله و فاطمه بود.
روزی سرنوشت ساز بود، هم برای شراره و هم روح الله و فاطمه، آخرین دادگاه آنها که بالاخره تکلیف را مشخص میکرد، روح الله میبایست #غرامت ازدواجی را بدهد که حتی یک لحظه هم زیر یک سقف نبودند و تا دلت بخواهد زیر #شکنجههای_ابلیسی شراره بودند. شراره فکرهای شیطانی زیادی در سرش چرخ چرخ میزد، باید ضربه اصلی را به روح الله میزد، ضربه ای سخت و ماندگار...
این زن که مصداق واقعی «تجسم شیطان» بود، تصمیم خودش را گرفته بود، آب که از سر گذشت چه یک وجب و چه چند وجب، حالا خوب میدانست که با مرگ فاصله چندانی ندارد، پس میبایست آخرین زورش را هم بزند، پس بهترین نقشه را انتخاب کرد، باید داغی به دل این خانواده میگذاشت و سپس جایی خودش را گم و گور میکرد و تا پایان عمر مخفیانه زندگی میکرد، که البته زندگی نبود، بندگی شیطان میکرد.
وقت دادگاه ساعت ده صبح داخل یکی از دادسراهای تهران بود، شراره خوب میدانست، فاطمه از ذوقی که دارد شاید ساعتی زودتر از وقت مقرر در آنجا حاضر شود و از علاقه او به بچههایش خبر داشت و بی شک این جلسه دادگاه را میخواست با حضور بچهها به جشنی خانوادگی بدل کند.
شراره یک ساعت زودتر از وقت موعود، جلوی دادگاه حاضر شد، سر و صورتش را آنچنان با شال مشکی و چادری که تنگ گرفته، پوشیده بود که در لحظه اول شناخته نشود و مطمئنا هیچکس به ذهنش خطور نمیکرد که این زن نحیف چادری، همان شرارهٔ بی حجب و حیا باشد. شراره اطراف را با دقت از نظر گذراند، اما انگار خبری از آنها نبود، زیرلب گفت:
🔥_احتمالا توی راهرو دادگاه هستن، اما با یه لشکر بچه که نمیشه رفت اونجا
و با زدن این حرف میخواست به طرف در ورودی دادگاه برود که ناگهان متوجه سمند سفید رنگی شد که بدون تردید متعلق به کسی جز روح الله نبود. شراره راه رفته را برگشت و در پناه دیواری دور از دید روح الله ایستاد. با دیدن فاطمه و بچه هایش، سری تکان داد و گفت:
🔥_درست حدس زده بودم، همه باهم اومدن، کاش یه تفنگ داشتم همه شون را به رگبار میبستم..
شراره تمام وجودش شده بود چشم، او برای ربودن حسین نقشه کشیده بود،نگاه شراره به عباس افتاد، از تعجب دهانش باز ماند و آهسته گفت:
🔥_این که شده کپی باباش، فقط توی سایز کوچک تر، پسرکی با شانه های پهن که صورتش با روح الله مو نمیزد...
روح الله ماشین را پارک کرد و به طرف دادگاه رفت، فاطمه و بچههایش هم به طرف نیمکت سیمانی آبی رنگی که روی چمنهای روبه روی دادگاه گذاشته بودند رفت. زینب و فاطمه روی نیمکت نشستند و حسین با دیدن چمنها شروع به ورجه ورجه کردن نمود و عباس هم مثل عقابی تیز چشم بالای سر حسین ایستاده بود و مراقبش بود.
باید حداقل یک ربع می گذشت تا نقشه اش را عملی میکرد. شراره خیره به حرکات فاطمه بود و دید که گوشی اش را بیرون اورد و انگار شماره ای را گرفت و شراره خوب میدانست که فاطمه شماره روح الله را گرفته تا بفهمد هوویش آمده یا نه؟! شراره خیره به فاطمه که با گوشی صحبت میکرد زهر خندی زد...
فاطمه تماس را قطع کرد. و حالا نوبت شراره بود، گوشی را بیرون آورد و میخواست شماره روح الله را بگیرد که طبق نقشه قبلی میخواست شماره روح الله را بگیرد و به طریقی که از ترفندهای شیطانی او بود، فاطمه را داخل دادگاه بکشاند و در یک لحظه حسین را برباید و برود، هنوز شماره نگرفته بود که متوجه شد عباس به سمت مغازه ای کمی دورتر از فضای سبز که از قضا شراره همانجا ماشینش را پارک کرده بود رفت...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ یک لحظه فکری جدید از ذهنش گ
به طرف چهارپایه رفت و همانطور که پشت سر هم می خندید از چهارپایه بالا رفت و در یک لحظه حلقه ریسمان را گردنش انداخت و گفت:
🔥_اینجوری فهمیدی؟!
در همین حین درد شدیدی زیر شکمش پیچید و انگار قسمتی از تنش کنده شد و داخل لباسش افتاد که شراره خوب میفهمید حتما دسته ای از همان کرمهای نفرت انگیز هستند که مدتهاست به جانش افتادهاند و در همین لحظات صدایی زیر گوشش وزوز کرد:
😈_خودت را بکش تا راحت شی، از این درد راحت شی، از دست کرمهای متعفن راحت شی، از دست فاطمه و روح الله راحت شی، دیگه نبینیشون...دیگه خوشبختی اونا و بچه هاشون را نبینی
و شراره انگار با این صدا جنون آنی به او دست داد، شروع کرد خود را به تکان تکان دادن و فریاد زد، آره راست میگی و ناگهان چهارپایه از زیر پایش ول شد و شراره همانطور که دست و پا میزد، آخرین نفسش را کشید و اسلحه که واقعی نبود از دستش ول شد و چشمانش رو به آسمان خیره ماند، آسمانی که جای او و امثال او نبود، او باید به قعر زمین و عمق جهنم رهسپار میشد تا تقاص تمام کارهای شیطانی اش را بدهد.
شراره با همان مرگی مرد که شوهرش سعید مرد و باعث مرگ سعید کسی جز شراره و موکلین شیطانی اش نبود و اینک او به دست خود و به وسوسه موکلش ابلیس به درک واصل شد...
💫زندگی شراره باید #سرمشقی شود....
برای تمامی کسانی که از درگاه خدا روی گرداندند و راه را اشتباهی رفتند و به جای توکل به خداوند و مدد از انوار الهی، دست به دامان #ابلیس میشوند، هم برای خود و هم برای اطرافیان زندگی سختی میسازند و عاقبت به دست همان ابلیسی که به استخدام درآوردند، نابود میشوند....
و همه بدانند به گفتهٔ قرآن:
«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» {...همانا شیطان دشمنی آشکارا برای شماست}
✍و دشمن دشمن است چه او با او #هم_عهد شوی و چه بر علیه او #بجنگی... خدایا ما و فرزندانمان را از شر تمام شیطانهای #جنی و #انسی نجات بخش..
🌱🌱 #پایان🌱🌱
قسمت اول رمان 👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/112240
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝