تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۸ _اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت.
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۹ وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش میخواست بفهمد چه اتفاقی افتاده.. قدم به قدم که نزدیک در ورودی میشد استرسش بیشتر میشد. جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل. صدای گفتگو های یواش و آرامی را میشنوید. بیخیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد..تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم میزد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف‌های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمیخواستند او بفهمد؟ چرا میخواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟ فکر نبودن حورا در این خانه عذابش میداد. در اتاقش قدم میزد و با خودش حرف میزد. _بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو باخبر کنم. نمیخوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه.باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمیزنه. اون که به من اصلا محل نمیده. منو آدم حساب نمیکنه. همین غرورش منو جذب کرده. موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام. با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد.. شام را کشیدند و حورا نیامد. به مارال نگاهی کرد و گفت: _مارال برو حورا رو صدا کن. مادرش خیلی سریع گفت: _نه حورا درس داره. _ناهارم نخورد مادر من. _تو به فکر خودت باش نمیخواد جوش کسیو بزنی. مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت...حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا. نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش... مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝