🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی
#حورا (حوراء)
✨قسمت ۳۱
و حورا تنها چیزی که میخواست،خلاص یافتن از آن وضعیت بود..زندگی در خانه داییاش برایش حکم زندان را داشت.
وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام کوچکی اکتفا کرد و رفت داخل خانه.
_حورا خانم؟کارتون دارم.
حورا بدون آنکه برگردد، آرام گفت:
_مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری...
_مامان نیست.
حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت.
_حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نکشین و سرتون پایین نباشه؟
_خجالت نیست...
_آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلی جدی دارم.
_چی؟ بفرمایید.
مهرزاد بیقرار بود و نمیدانست این مسئله را چگونه مطرح کند.دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفی بدهد. برای همین با مقدمه چینی، گفت:
_حورا خانم شما خیلی دختر پاک و مهربونی هستین. تو این خونه هم سختی زیاد کشیدین هممون میدونیم.راه چاره رهایی یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه.!
حورا با تعجب لحظهای به مهرزاد خیره شد.
تا به حال او را از نزدیک ندیده بود..موهای قهوهای مجعد، چشمان میشی رنگ و بینی و لب هایی مردانه. اما بدون ریش و سیبیل.
حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت.
_برای اولین بار نگاهم کردی اما...
کمی به صورتش دستی کشید و سپس گفت:
_بیخیال.. خلاصه که با ازدواج کردن راحت میشی.
_خب؟
_سعیدی هم که آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلی سخته جلو تو حرف زدن.
حورا عقب تر رفت و گفت:
_بفرمایین.
_حورا من اون حرفی که چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتی محض بود که هنوزم پابرجاست. ازت میخوام بهم اعتماد کنی.
حورا کمی جا خورده بود اما گفت:
_چ..چی؟
_اعتماد کن حورا. من تو رو از این خونه میبرم. مطمئن باش و بهم اعتماد کن تا ببینی چطور همه چی رو درست میکنم.
👈
#ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝