تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۳ شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایی‌ا
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۴ وارد هیئت که شد عطر عجیبی به مشامش رسید. یک فضای خاص بود که با وارد شدنت دلت آرام میگرفت. از همان ابتدا قطره‌های اشک یکی‌یکی قل خوردند روی صورت مهتابی حورا..قطره‌هایی که هرکدام غم و اندوه بزرگی را در خود داشت.. صدای نوحه‌خوان از پخش بلندگو می‌آمد و همه را غصه‌دار میکرد. حورا مقابل پرده حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ایستاد و دست ادب به سینه گرفت. «یا فاطمةالزهرا(سلام‌الله‌علیها) خودت زندگیمو درست کن. میدونی چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه کاری بکن قسم به بزرگی نامت که خیلی محتاجم به نگاهی از شما.» بعد همانطور که اشک‌هایش را پاک میکرد وارد حسینیه شد و گوشه‌ای نشست... کتاب دعایی برداشت و تک‌تک دعاهایی که میخواست را خواند.. سخنرانی که تمام شد،... نوحه خوان روضه را شروع کرد..آنچنان دردناک و سوزناک می‌خواند که هر شنونده‌ای گریه و ناله سر میداد. دل حورا شکست. با خود گفت: «خدایا.. میشه به منم یک نگاهی کنی. من دیگه از این زندگی خسته‌ام. کسی رو ندارم باهاش دردودل کنم. کسیو ندارم که بهم محبت کنه. کسیو ندارم که سرمو بزارم رو شونه اش و هق هق کنم...خودت که میبینی حال و روزمو....به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص کن از این زندگی که از اول تا همین حالا جز شب‌هایی که پیش توام روی خوشی بهم نشون نداده....مهرزادم، کاری کن فراموشم کنه. من به دردش نمی‌خورم. نمی‌تونه رو پای خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهمتر... تو رو باور نداره...من بنده توام خدا. همیشه دست نیازم به سوی تو دراز بوده. دست خالی برم نگردون از مجلس بی‌بی فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها..حاجتمو بده..» گریه میکرد و با خدا حرف میزد.. آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایی که روضه خوان گفت، زمزمه کرد: خدایا آخر و عاقبتمان رو به خیر کن. با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند.... حورا آخر از همه خارج شد و دید که دارند غذا می‌دهند..پرس غذای خود را که از بویش میتوانست تشخیص بدهد که قیمه است، از دست پسرک جوانی گرفت و راه افتاد سمت در خروجی.اما کمی مکث کرد و دوباره برگشت سمت حسینیه.. همان پسری که غذاها را تقسیم میکرد، با دیدن حورا در آن وضع محو او شد. _یعنی چقدر مشکل داره که این جوری مثل ابر بهار گریه میکنه؟!! حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد... "کاش خدا کمی مرا ببیند. خب چه می‌شود؟ مگر من سهمی از این دنیا ندارم؟ مگر من چقدر چیزی می‌خواهم که اینگونه دنیا با من لج می‌کند؟ خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک کوچک است. هیچکس به آرزوهایش نمی‌رسد." 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝