تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۴ وارد هیئت که شد عطر عجیبی به مشامش ر
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۵ ساعت۱۱بود که حورا وارد خانه شد..صدای مریم خانم بلند بود. حورا زیر لب گفت: باز شروع شد... _این دختره کجا گذاشت رفت این وقت شبی؟ ماشالله تو هم خونسردی اجازه دادی بره. معلوم نیست کدوم گوری میره با کیا میگرده که انقدر پررو شده. تو هم به جای اینکه جلوشو بگیری تشویقش می‌کنی بره... آفرین... باریکلا.... فردا تو در و همسایه حرف درمیارن میگن حورا خانم تا نصفه‌های شب تو کوچه خیابون پلاسه. آقا رضا گفت: _هیس بسه دیگه مریم چقدر بلند حرف میزنی...زشته.. _زشت دختر جوونه که شب تو خیابون معلوم نیست چه غلطی می‌کنه. حورا خواست برود، خواست جوابی بدهد، خواست حرف‌های دلش را که در این چندین و چند سال روی دلش مانده است را بزند اما.. فقط صبر کرد..دستانش رو مشت کرد و فشار داد. حرفی نزد و سر جایش ایستاد. ناگهان صداے مهرزاد را شنید که مانند همیشه به طرفداری از او آمده بود. _چه خبرته مامان؟ مثل این که یادت رفته دختر خودته که تو خیابونا میچرخه نه حورا. سپس رو کرد به پدرش و گفت: _چرا وایستادین نگاه میکنین؟ باید بزارین مثل همیشه زنتون هرچی از دهنش درمیاد به حورا بگه؟ مریم خانم باز به صدا درآمد: _چته تو مهرزاد؟ انقدر از این دختره طرفداری نکن. دختر بی‌ننه بابا که طرفداری نمی‌خواد. _حورا بی‌مادر و پدره اما یکیو داره که خیلی دوسش داره. اونم حورا رو دوست داره. انقدر دوسش داره که تا الان هواشو داشته و علاقه حورا هم بهش ذره‌ای کم نشده... انقدر دوسش داره که بهش این همه صبر و آرامش داده تا شما و حرفاتون و جهنمی که تو این خونه براش درست کردین رو تحمل کنه. _حرفای جدید میزنی مهرزاد. ببینم نکنه این دختره رو... _آره مامان دوسش دارم. مگه دوست داشتن جرمه؟ اونم دوست داشتن دختر پاک و معصومی مثل حورا. مریم خانم این دفعه جوش آورد و به حالت جیغ گفت: _خاک بر سرم شد. واااای خدا بیچاره شدم بدبخت شدم. آقا رضا زیربغل همسرش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. مریم خانم همچنان گریه میکرد و مانند کسی که عزیزش را از دست داده شیون میکرد. دختر ها از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت مادرشان رفتند. _دیدی مهرزاد؟ از اخر کار خودتو کردی ببین مامان به چه روزی افتاد از دست تو! مهرزاد با پوزخند گفت: _هه تو یکی دیگه حرف مراعات و اینا رو نزن. باید بیام از خیابونا جمعت کنم. _خجالت بکش مهرزاد. سمت برادرش حمله کرد که پدرش جلویش را گرفت. _بی غیرت بی‌آبرو.. برو با اون دختره امل که لیاقتت همونه 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝