🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی
#حورا (حوراء)
✨قسمت ۵۲
حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت..
در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار میکشید..
حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود..
با خود این ها را زمزمه می کرد:
«مردها برای خالی کردن بغض خود،
برخلاف زنها؛ نه بغل میخواهند، نه درددل با کسی! گریه کردن هم به کارشان نمی آید! ...
آنها فقط سیگار می خواهند!
یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!
فقط سیگار باشد!
آن هم وینستون سفید!
سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود! به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید...تا همانطور که می دانند؛..بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!
حورا اشکهای مهرزاد را دید و دلش سوخت...
دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.... به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش....به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.
سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل.
مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود.!
چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟
چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟
باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.
👈
#ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝