مثلا شوهرم کاری میکنه ک من ذهنم افکار منفی رو جذب کنه عمه شوهره این دختر فوت شده بود میخاست بره مراسم تشیعع پُلیور آبی پوشیده بود میگف کفشامو واکس بزن شلوارمو اتو کن بهش گفتم کی میره مراسم فاتحه خونی آبی میپوشه درصورتی ک شوهرم زیاد اهل اتو و این چیزا نبوده جدیدا اینطورشده یا عمه دختره ک فوت شده بود وقتی پنج شنبه میشد میرفت سرخاک با ی تیشرت و شلوار لی تنگ میپوشید شوهرم اینطوری نبود ک هر پنج شنبه بره سرخاک اما هر هفته الان میره منم ذهنم درگیرمیشه میگم بخاطر دخترس ک تیپ کرده کی تیپ آبی میزنه میره سرخاک و... فامیله شوهره دختره دوست شوهرمه برادرشوهرش هم همینطوردوتاشون هم تو ی خونه دوطبقه ای زندگی میکنن حتی شده ب همین بهانه هاشوهرم میره خونه برادرشوهرش یا خونه همین دختره طوری نیس ک ب شوهرم بگم درموردش حرف نزن چون خواهی نخواهی پیش میاد ک ببیندش شوهره دختره رفته بود کربلا شوهرم گف بیا بریم پیششون من بهش گفتم الان چند ساله پشت سر هم داره میره کربلا تو تاحالا نگفتی بریم پیشش حالا چی شده ک میگی بریم پیشش من این چند ساله ک باتو ازدواج کردم خیلی کم پیش اومده بگی رفیق صمیمیمه الان میبینم میگی، میگه همیشه رفیقم بوده گفتم پس تاحالا چرانمیگفتی شوهرم میگه از الان میخام باشه حرفی داری منم کارش ندارم و چیزی نگفتم ی بار میبینی اعصابم خراب بشه بهش بگم تو بخاطر دخترس ک میری تیپ آبی میزنی بعد میری سرخاک یا تو ب بهونه های مختلف میری خونه برادرشوهره دختره ک این دخترروببینی اما دوباره پشیمون میشم و روش نمیارم لطفا راهنماییم کنین از این خودخوری ودرگیری ذهنی که دارم نجات پیدا کنم خیلی ممنون 🙏🙏