eitaa logo
سید مجتبی رسول نژاد | نویسنده
1.3هزار دنبال‌کننده
283 عکس
8 ویدیو
2 فایل
دل نوشته هایم را ثبت می کنم. برای سال ها بعد... برای روزی که از امروز... چیزی جز خاطراتی نمانده برایم.
مشاهده در ایتا
دانلود
افکار پریشانم را بر صفحه کاغذ نقش می‌زنم. شاید لحظه‌ای خواب، میهمان چشمانم شود. آه... غروب پاییز، عجیب دلگیر است. دلتنگی غوغا می‌کند و آرزوهایی که هر روز در سینه دفن می‌شوند. اینجا کسی برای لبخند ارزشی قائل نیست. اینجا تنها کاربرد واژگان، دل شکستن است. ✒️ _____________________________ @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲۳
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲۳ حسنا: باشه فقط عصبانی نباشید. - من عصبانی نیستم فقط حس بدی دارم دوباره داره قضیه شروع میشه؛ یعنی کدوم نامردی اینطوری قفل کرده رو من؟ باید همون بلایی که سرم آورد رو سر خودش بیارم تا حساب کار دستش بیاد. به مقصد که رسیدند ماشین را پارک کرد و به همراه حسنا به‌طرف مغازه ای که لوازم امنیتی نصب می‌کرد رفت. بعد از نیم ساعت بحث و گفت و گو تعدادی دوربین و یک دزدگیر تصویری سفارش داد قرار شد همان روز نصاب به خانه بیاید و همه‌ی تجهیزات را نصب کند. در راه بازگشت حسنا لبخندی زد و گفت:  خیلی براتون خرج برداشت چرا این کار رو می‌کنید شاید بی‌خودی تعقیبتون می‌کردن. - نه اینطور نیست امکان نداره، بیخودی تعقیبمون نمی‌کردن دلیل اینکه تعقیبم می‌کنن اینه که همکاراشون اعتراف کردند می‌ترسن لو برن دستشون به اون سه تا که تو بازداشتند نمی‌رسه برا همین می‌خوان از شر من خلاص بشن ولی کور خوندن. الانم که دیدی دارم دوربین نصب می‌کنم برای این نیست که می‌ترسم بلکه برای اینه که شما توی اون خونه زندگی می‌کنید. نمی‌خوام دیگه شاهد اون صحنه باشم. اگه بلایی سرتون بیاد هرگز نمی‌تونم خودمو ببخشم. متوجه میشی؟ من طاقت یه عذاب وجدان دیگه رو ندارم. نمی‌تونم دووم بیارم. بقیه مسیر در سکوت گذشت به خانه که رسید گوشی را برداشت و شماره فردی را که از قبل می‌شناخت گرفت باید روی دیوارها هم دزد گیر فلزی نصب می‌کرد آرام و قرار نداشت. نمی‌توانست یک جا بند شود عجیب می‌ترسید. عجیب نگران بود نگران حسنا، نگران خانواده‌اش. اگر بلایی به سرشان می‌آمد دیگر نمی‌توانست قد راست کند دیگر برای همیشه نابود می‌شد. نصاب دزدگیر و دوربین مشغول به کار بود. شایان: اگه کسی بیاد می‌تونه این دزدگیر و دوربین‌ها رو غیر فعال کنه؟ نصاب: در حالت عادی نه چون تمام سیم‌های دزدگیرها رو از داخل دیوار رد می‌کنم برا همین نمی‌تونن با قطع سیم دزدگیریا دوربین‌ها رو از کار بندازن. تنها مشکلی که هست اینه که برق قطع بشه اگه برق قطع بشه حتی اگه دوربین‌ها هم از کار نیوفته هیچ فیلمی ذخیره نمی‌کنه چون تمام تصاویر روی هارد کامپیوتر ذخیره میشه و کامپیوتر هم با برق کار می‌کنه. - خب راهی نداره که بشه فیلم‌ها رو داخل خودشون ذخیره کنند؟ نصاب: چرا یه راه هست اونم اینه که یه حافظه جانبی شارژی روی دوربین‌ها نصب کنیم که در این صورت فیلم‌ها هم روی هارد و هم روی اون حافظه ذخیره میشه در طول مدتی که برق دارید دائم شارژ میشه اما وقتی برق قطع بشه خودکارمیره رو باتری، اما چون حجم تصاویر بالاست هزینه نصب حافظه خیلی گرون در میاد. - هزینش برام مهم نیست هر کاری می‌کنی بکن فقط می‌خوام هم توی تاریکی هم تو روشنایی چه برق قطع باشه چه نباشه تصویر بگیره. نصاب: پس مشکلی نیست دوربین‌ها هم مجهز به مادون قرمز هستن و توی شب راحت فیلم برداری می‌کنند. - خوبه. در همین حین صدای زنگ در بلند شد. خودش بود همان کسی که قرار بود روی دیوارها دزدگیر فلزی نصب کند. مرد: سلام آقا. - سلام خوش اومدید. مرد: خب من چیکار باید بکنم؟ - می‌خوام تمام دیوارهای دور تا دور خونه رو حفاظ فلزی بزنی جوری که کسی جای پا برای بالارفتن از دیوار نداشته باشه و این که انتهای میله‌ها تیز و برنده باشه. چقدر طول می‌کشه؟  مرد: خب اگه بخوام همین الان شروع به کار کنم و همین‌جا حفاظ ها رو بسازم دست کم یک هفته طول می‌کشه چون متراژ دیوار خیلی زیاده - یک هفته خیلی زیاده من می‌خوام ظرف حداکثر یک یا دو روز تموم بشه. مرد کمی چانه‌اش را مالید و گفت: پس با این حساب باید از حفاظ های پیش ساخته استفاده کنم این‌جوری فقط نصبشون می‌کنیم و زمان رو برای جوش دادن میله‌ها از دست نمیدیم. - مهم نیست هر کاری می‌کنی سریع‌تر شروع کن. مرد: بسیار خب من باید با شاگردم تماس بگیرم و متراژ این دیوارها رو بهش بگم تا حفاظ‌ها رو برام بیاره. - خوبه. این را گفت و به داخل خانه رفت. احساس می‌کرد در حال ساختن قفسی برای خود است اعصابش به شدت به هم ریخته بود یعنی ممکن بود همان اتفاق پنج سال پیش مجددا برایش اتفاق بیوفتد؟ نه این امکان نداشت او با شایان پنج سال پیش خیلی متفاوت بود او دیگر مثل یک گرگ باران دیده بود دیگر از تهدید و هشدار نمی‌ترسید دیگر آن آدم بی دست‌وپای پنج سال پیش نبود حالا دیگر آن‌قدر قدرت داشت که از پس سه یا چهارنفر که حتی رزمی کار هم نبودند بر بیاید. @s_mojtabard
تنها نگرانیش حسنا وخانواده‌اش بود اگر او را می‌گرفتند چه باید می‌کرد؟ اگر از او برای شکست دادنش استفاده می‌کردند چی؟ تمام این افکار ذهنش را پریشان کرده بود نمی‌توانست تمرکز کند. بالاخره بعد از یک روز پر مشغله تمام کارها تمام شده بود دزدگیرها فعال بودند و حفاظ‌ها هم روی دیوار نصب شده بود. باورش نمی‌شد که دست به چنین کاری بزند. نصب دوربین، نصب حفاظ آن هم در یک روز با صرف چندین میلیون هزینه که از جیب داده بود. مهم نبود هزینه در برابر جان انسان‌ها هیچ اهمیتی ندارد. باید از چند نفر که برایش مهم بودند محافظت می‌کرد. باید قوی می‌بود باید برای انتقام آماده می‌شد. به حسنا هشدار داده بود که درب خانه را با حفاظ آهنی که برایشان نصب کرده بود ببندند. تمام پنجره ها و درها را حفاظ بندی کرده بود دیگر چه باید می‌کرد؟ دیگر برای محافظت از آنان چه باید می‌کرد؟ تمام حفاظ‌ها را بست و قفل کرد باید مثلا می‌خوابید و استراحت می‌کرد؛ اما این بار بدون قرص نباید قرصی می‌خورد اگر به خانه نفوذ می‌کردند نمی‌توانست با خواب آلودگی مقابلشان بایستد. شب از نیمه گذشته بود. چشمانش برای اولین بار بعد از پنج سال سنگین شده بود شاید برای فعالیت زیادی که در روز کرده بود خسته بود خودش هم تعجب کرده بود. چاقوی سرنیزه مانندی را که جز وسایل باشگاهش بود در کنار تختش قرار داده بود که در صورت نیاز از خود دفاع کند. **** با صدای زنگ ساعت ازخواب پرید. ساعت 9 صبح بود. کی خوابش برده بود؟ با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد. اتفاق خاصی افتاده بود؟ نه هیچ کس به سراغش نیامده بود نفس راحتی کشید. سریع از تخت بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد. با دیدن حسنا که در حیاط مشغول ورزش کردن بود نفس راحتی کشید. بخیر گذشته بود کسی به سراغشان نیامده بود. باید به زندگی عادیش ادامه می‌داد نباید از چیزی می‌ترسید اگر مشکلی هم پیش بیاید یک بار برای همیشه در مقابلش می‌ایستاد یک بار برای همیشه نقطه بر پایان تمام کابوس‌هایش خواهد گذاشت. صبحانه مختصری خورد شلوار جین مشکی با یک تیشرت آبی نفتی پوشید در مقابل آینه دستی به موهای خوش حالتش کشید باید به کافه می‌رفت این چند روز به حدی درگیر کارهای راه اندازی شعبه دوم کافه و نصب دزدگیرها و حفاظ بود که به کلی از کافه غافل شده بود. همین‌که از خانه خارج شد حسنا را دید که برای رفتن به کافه آماده شده بود. در حالی که یک سینی بزرگ در دست داشت به‌طرف دروازه می‌رفت. شایان سریع خودش را به او رساند. - سلام چه خبر شده این چیه؟ حسنا در حالی که می‌خندید گفت: سلام - چی شده چیز خنده داری گفتم؟ حسنا: نه ولی از اینکه منو در این حالت دیدید خندم گرفت. - خب حالا بگو این چیه؟ حسنا سینی را روی سکوی کنار دروازه گذاشت و گفت: خب من دیشب یه مقدار شیرینی پختم که امروز با خودم بیارم کافه و تو منو قرار بدم. برا همین دارم این سینی رو دنبال خودم میکشم. - بیا بیا بذارش تو ماشین با هم میریم کافه. حسنا: آخه ... مزاحمتون نمیشم من با تاکسی میام. - آخه با این سینی ده کیلویی چطور می‌خوای سوار تاکسی بشی بیا سوار شو. یک طرف سینی را شایان گرفته بود و یک طرف را حسنا. از زمانی که حسنا و خانواده اش وارد زندگی‌اش شده بودند دیگر کمتر ذهنش درگیر افکار گذشته می‌شد دیگر کمتر عذاب می‌کشید انگار گذشته کم کم داشت دست از سرش برمی‌داشت. شاید بالاخره روزی برسد که تنهایی‌هایش به پایان برسد شاید روزی می‌رسید که دیگر برای خوابیدن‌هایش به قرص نیاز نداشته باشد شاید روزی برسد که زندگی روی خوبش را به او هم نشان دهد. در حال رفتن به‌طرف ماشین بودند که صدای بلند ترمز ماشین گوش‌هایش را تیز کرد. این کوچه بن بست بود چطور ممکن بود که ماشینی با این سرعت وارد کوچه شود که مجبور باشد چنین ترمز شدیدی بگیرد. ناگهان یاد ماشینی افتاد که دیروز تعقیبشان می‌کرد؛ یعنی ممکن بود که به سراغش آمده باشند؟ آن هم در روز روشن؟ ناگهان از بیرون صدای شلیک به گوش رسید. شایان بلند فریاد زد: حسنا بدو بدو برو تو خونه. حسنا هم بدون اینکه حرفی بزند سینی را رها کرد و به‌طرف خانه دوید. صدای شلیک می‌آمد. صدای ماشین پلیس می‌آمد. بی‌شک همان مامورهایی بودند که قرار بود از خانه مراقبت کنند. چند گلوله به صورت رگباری به دروازه برخورد کرد شایان به شدت ترسیده بود باید فرار می‌کرد. به‌طرف خانه دوید که ناگهان در بازوی چپش احساس سوختگی شدیدی کرد. یکی از گلوله‌ها از دروازه عبور کرده و به بازویش خورده بود. اصلا نمی‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد. سریع خودش را به خانه رساند در را به زور باز کرد و خودش را به داخل انداخت. دستش به شدت خون‌ریزی داشت و درد عجیبی در کل بدنش می‌پیچید. آن‌ها که بودند؟ چه از جانش می‌خواستند؟ @s_mojtabard
یعنی مرگ دختر و همسرش کافی نبود که حالا بعد از پنج سال دوباره برایش لشکر کشی کرده بودند؟ بی‌شک با یک گروه حرفه‌ای طرف بود. پنج سال پیش با چاقو به سراغش آمده بودند حالا با اسلحه و مسلسل. چه باید می‌کرد؟ گوشی تلفن را برداشت و با سرهنگ تماس گرفت. بعد از چند بوق گوشی را برداشت. سرهنگ: به به چه عجب یادی از ما کردی. شایان با صدایی که از درد می‌لرزید گفت: احوال‌پرسی هاتو بذار یه وقت دیگه سرهنگ سرهنگ با اضطراب پرسید: چی شده شایان؟ - مثل اینکه از هیچی خبر نداری؟ یه عده با مسلسل به خونم حمله کردن منم تیر خوردم. سرهنگ: جدی میگی؟ - مگه من با تو شوخی دارم لعنتی. از درد فریادش به هوا بلند شده بود. سرهنگ: حالت خوبه کجات تیر خورد؟ - من خوبم بازوم تیر خورد زودتر نیروی کمکی بفرست مامورات بیرون درگیر شدن بعید می‌دونم بتونن از پسش بر بیان. سرهنگ: باشه تو نگران نباش الان نیروی ویژه رو می‌فرستم. تو کجایی؟ جات امنه؟ - فعلا اره تو خونم اما اگه نجنبی معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد من مهم نیستم اینجا یه خانواده زندگی می‌کنه خواهش می‌کنم عجله کن. می‌ترسم از ترس بلایی سرشون بیاد. این را گفت و گوشی را به ‌طرفی پرت کرد به آشپزخانه رفت جعبه کمک‌های اولیه را باز کرد مقداری باند برداشت و بالای زخمش را بست باید از خون‌ریزی جلوگیری می‌کرد. به اتاق خواب رفت از زیر تخت جعبه‌ای را که در آن وسایل و ابزارهای باشگاهش را نگه‌داری می‌کرد بیرون کشید. باید در صورت لزوم از خودش دفاع می‌کرد. هر چند بعید بود بتواند با یک دست کاری از پیش ببرد. چند چاقو که شبیه سر نیزه بود برداشت چکار باید می‌کرد؟ باید به قیمت جانش هم که شده از حسنا و خانواده‌اش محافظت می‌کرد. اگر بلایی بر سرشان می‌آمد محال بود دیگر بتواند خودش را ببخشد. چاقوها را در غلافشان فرو کرد و از خانه بیرون زد. هنوز صدای تیراندازی می‌آمد و گه گاهی یکی دو گلوله به در و دیوار خانه برخورد می‌کرد. زنگ درب خانه حسنا را زد. حسنا به سرعت در را باز کرد. صورتش از اشک خیس خیس بود. جز این هم نمی‌توانست انتظار داشته باشد. حسنا در حالی که گریه می‌کرد گفت: آقا شایان چه بلایی سر دستتون اومده؟ شایان که استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود سریع وارد خانه شد و درب را از پشت قفل کرد و زنجیرش را بست. شایان: چیز مهمی نیست نگران نباش. پدر مادرت کجان؟ - اونا خونه نیستن بابام مامانم رو برده دکتر وقت دکتر و رادیولوژی داشتن. شایان نفس راحتی کشید و گفت: خداروشکر اگه اینجا بودند بی‌شک از ترس بلایی سرشون میومد. بیا نباید اینجا بمونیم باید بریم. حسنا که گریه‌هایش به هق‌هق تبدیل شده بود گفت: کجا بریم بیرون جنگ راه افتاده. دستش به شدت تیر می‌کشید. دست چپش را نمی‌توانست تکان بدهد. - دنبالم بیا دنبالم بیا و هیچی نگو. شایان یکی از چاقو ها را به حسنا داد و با هم به‌طرف درب پشتی خانه رفتند دربی که کلیدش را هیچ وقت به حسنا و خانواده‌اش نداده بود. حسنا: یه لحظه صبر کن. - چی شده الان وقت نداریم معطل کنیم. حسنا: بابام توی کمد یه اسلحه شکاری داره ممکنه به دردمون بخوره. شایان با کلیدی که داشت درب پشتی خانه را باز کرد. - تو برو بیرون من اسلحه رو بر می‌دارم میام. حسنا از درب پشتی خارج شد. شایان هم به سرعت وارد اتاق شد و درب کمد دیواری را بازکرد. اسلحه‌ی دولولی را که روی دیوار نصب بود را برداشت یک جعبه فشنگ هم داخل کمد بود برداشت ناگهان از پنجره دید که چند نفر که مسلح بودند از دروازه به داخل پریدند. ضربان قلبش به شدت افزایش پیدا کرده بود به سرعت خود را به درب پشتی رساند و خارج شد از پشت حفاظ فلزی را کشید و قفل کرد از در که خارج شدند وارد فضای تقریبا بزرگی شدند یک حیاط بزرگ پشت خانه بود که در انتهایش یک ساختمان کوچک قرار داشت. پشت دو خانه‌ای که در کنار هم قرار داشت یک فضای بزرگ قرار داشت که حسنا تا به حال ندیده بودش تمام حیاط گل کاری شده بود گل‌های قرمز و زرد سفید آبی همه نوع گل در حیاط پشتی خانه کاشته شده بود. با هم به‌طرف ساختمان اتاق مانند انتهای حیاط دویدند. شایان با کلیدی که در دست داشت قفل اتاق را باز کرد و با هم وارد شدند. وارد که شدند درب را از داخل قفل کردند. حسنا که از خستگی به نفس نفس افتاده بود گفت: اینجا دیگه کجاست آقا شایان؟ شایان که از پنجره‌ی حفاظ کشیده شده به بیرون خیره شده بود گفت: اینجا؟ به نظرم ندونی بهتره. - چرا؟ مگه چی شده؟ شایان سکوت کرده بود و تمام تمرکزش را به بیرون گذاشته بود. - چرا؟ مگه چی شده؟ شایان سکوت کرده بود و تمام تمرکزش را به بیرون گذاشته بود. حسنا از جایش برخاست و به‌طرف اتاق‌های دیگر رفت در آن ساختمان فقط یک اتاق و یک درب وجود داشت آرام درب آن اتاق را باز کرد ناگهان با صحنه‌ای مواجه شد که هوش از سرش پرید نمی‌توانست چیزی را که دیده باور کند. @s_mojtabard
بیا خاطراتمان را قاب کنیم. برای روزهای بی هم بودنمان برای شب‌های پر تکرار تنهایی. و برای تمام عاشقانه‌هایی که... سالهاست برایت نوشته‌ام. می‌دانم وقتی که نباشی تنهایی بر سرم آوار خواهد شد و قاب عکس خاطراتمان ... به آتش می‌کشد دودمانم را ‌ ✒️_______________________________ @s_mojtabard
جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را ✒️_______________________________ @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲۴-۲۵
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲۴-۲۵ دو سنگ قبر داخل اتاق بود دو قبر یکی بزرگ و یکی کوچک و روی هر یک از آن قبرها یک قاب عکس قرار داشت و یک پارچه مشکی روی قبرها کشیده شده بود. آرام پارچه را برداشت روی قبر بزرگ‌تر اسمی آشنا نوشته شده بود. سما توحیدی. روی قبر کوچک‌تر هم نام دیگری بود سنا صدر. عکس‌ها را به دقت نگاه می‌کرد از تعجب زبانش بند آمده بود خیلی جوان بود عکس سما خیلی زیبا و روشن افتاده بود این‌ها قبر همسر و دختر شایان بود نمی‌توانست باور کند که مزارشان در پشت خانه‌اش قرار داشت. آیا شایان دیوانه بود یا عاشق ؟چه عذابی می‌کشید او که قبر عزیزانش تا این حد نزدیکش بود‌ برایش مزار درست کرده بود چه کسی چنین کاری می‌کند؟ با صدای شلیک به خودش آمد. شایان بود که با اسلحه شکاری به‌طرف مهاجم‌ها شلیک می‌کرد. شایان: کجایی بیا اینجا دختر. سریع خودش را به شایان رساند. - چی شده؟ بیا سریع این اسلحه رو پر کن من با یه دست نمی‌تونم پرش کنم. سریع دو گلوله در اسلحه شکاری قرار داد. شایان مجددا به‌طرفشان نشانه رفت با کشیدن اولین ماشه یک گلوله به پای یکی از مهاجمان برخورد کرد و نقش زمین شد صدای فریادش به گوش می‌رسید. یکی دیگر از مهاجمان به‌طرف شخصی که تیر خورده بود رفت تا او را عقب بکشد؛ که شایان گلوله‌ی دوم را به بازوی چپش زد. تعدادشان این بار بیشتر به نظر می رسید، حداقل چهار الی پنج نفر بودند، باید کاری می‌کرد. ناگهان با لگد محکمی که به درب خورد درب شکست و یک نفر وارد شد شایان سریع چاقو را برداشت و قبل از اینکه فرد عکس العملی از خود نشان دهد به‌طرفش هجوم برد. با زانو ضربه محکمی به زیر جناق سینه‌اش وارد کرد، (یک نقطه‌ی حساس که به زیر هشت معروف بود، نقطه‌ای که مجموعه‌ای از اعصاب معروف به شبکه خورشیدی را شامل می‌شد و دقیقا پشت معده قرار داشت.) با ضربه‌ی زانو که به معده ی طرف وارد کرده بود او را از پای درآورد روش‌هایی که یاد گرفته بود بالاخره به دردش می‌خورد. - حسنا تو برو تو اتاق. حسنا بلافاصله منظور شایان را فهمید و خودش را به اتاقی که قبرها در آن بودند رساند و درب را بست. صدای زد و خورد از بیرون اتاق می‌آمد مشخص بود که شایان باز با کسی درگیر شده است. صدای شلیک گلوله به زد و خورد خاتمه داد. حسنا نگران بود می‌ترسید که مبادا شایان بلایی به سرش آمده باشد. آرام درب را باز کرد و شایان را در حالی که چاقویی در بازوی چپشفرو رفته بود دید یعنی دقیقا همان بازویی که تیر خورده بود، به‌طرفش دوید. حسنا نمی‌توانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. تکه ای از پارچه مشکی که روی قبر بود را پاره کرد و چاقو را به زور از بازویش بیرون کشید. درد زیادی در وجود شایان می‌پیچید اما به زور خودش را کنترل می‌کرد تا فریاد نزند. @s_mojtabard
بعد از بیرون کشیدن چاقو با پارچه زخم را محکم بست. ناگهان از هر طرف صدای شلیک گلوله به گوش رسید مطمئنن نیروهای ویژه از راه رسیده بودند. بعد از نیم ساعت درگیری و تیراندازی همه‌چیز آرام شد. نیروهای ویژه تمام خانه را تحت کنترل داشتند و پنج نفر را دستگیر کرده بودند شایان و حسنا به‌طرف پلیس‌ها رفتند چند نفر از مامور ها با دیدن شایان به‌طرفش دویدند و کمکش کردند تا حرکت کند. سرهنگ عظیمی هم از راه رسیده بود و دور تا دور خانه را نواز زرد رنگ کشیده بودند و اجازه ورود به کسی نمی‌دادند. روی دروازه و ماشین و در و دیوار سوراخ گلوله به چشم می‌خورد خانه‌اش به ویرانه تبدیل شده بود. اورژانس بلافاصله شروع به بررسی زخم های شایان کرد خوشبختانه گلوله در دستش نمانده بود و با برخورد سطحی تنها یک بریدگی بزرگ ایجاد کرده بود و خارج شده بود که با درمان سرپایی حل می‌شد. سرهنگ: برای ورود به خونه به قفل دروازه شلیک کردن دوتا ماموری هم که مراقب بودن زخمی شدن برای همین تونستن به این راحتی وارد خونه بشن. شایان که در حال تحمل درد شدید بخیه بود با قیافه ای درهم رفته گفت: حالشون چطوره؟ کسی که کشته نشد؟ سرهنگ: نه خداروشکر فقط چند روز باید تحت مراقبت باشن. شایان بعد از بخیه و پانسمان زخم گلوله و چاقو در حالی که دستش از گردنش آویزان بود از جایش بلند شد و به‌ طرف آن پنج نفر رفت. با دست راستش یقه‌ی یکی از آن‌ها را گرفت و از حالت نشسته بلندش کرد. با صدایی که عصبانیت در آن موج می‌زد گفت: چرا؟ چرا به خونه من حمله کردید عوضیا؟ کی بهتون دستور داده بوده؟ تنها کاری که می‌کردند سکوت بود؛ و این به شدت اعصابش را خط خطی می‌کرد. مشت محکمی توی شکم او نشاند و دوباره سوالش را تکرار کرد. - بگو لعنتی اگه می‌خوای جون سالم به در ببری بهتره حرف بزنی وگرنه قسم می‌خورم خودت و خانوادت تاوانشو پس بدین. سرهنگ جلو آمد و شایان را از او جدا کرد. سرهنگ: شایان بهتره آروم باشی. بقیه رو بسپار به ما پسر ما می‌دونیم چجوری ازشون حرف بکشیم. این را گفت و با اشاره ای دستور داد تا آن‌ها را ببرند. شایان که به شدت عصبانی بود گفت: واقعا فکر می‌کنی که به شما اعتماد می‌کنم؟ اصلا معلوم هست توی این خونه چه خبره؟ تو روز روشن یه عده با اسلحه به خونه‌ی من حمله کردند همه‌چیزو نابود کردند حالا تو اومدی میگی بقیشو بسپارم به شما؟ مگه اون سه نفر قبلی رو که گرفتید چه چیز مهمی از زیر زبونشون بیرون کشیدید که حالا می‌خواین از این عوضی‌ها حرف بکشید. سرهنگ: شایان من درکت می‌کنم چه حالی داری به من اعتماد کن قول میدم به زودی همه‌چیز رو از زیر زبونشون بیرون بکشم. پس نگران نباش. اگه نتونم از زیر زبونشون حرف بکشم قسم می‌خورم استعفامو بنویسم. کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: باشه اگه تونستی بفهمی کار کی بوده که هیچ اما اگه نفهمیدی من خودم اقدام می‌کنم به روش خودم. سرهنگ: باشه باشه هر چی تو بگی فعلا بهتره بری استراحت کنی تا زخمت بهتر بشه ** یک ماه از آن هجوم می‌گذشت هنوز از سرهنگ خبری نشده بود. باید به سراغش می‌رفت باید با او صحبت می‌کرد دیگر خسته شده بود باید کاری می‌کرد نگرانی هایش برای حسنا بیشتر بود تا خود. خودش که دیگر آب از سرش گذشته بود. اوکه دیگر آرزویی نداشت برای از دست دادن. تنها نگرانیش حسنا بود. از جایش برخاست کاغذهایی که روی میزش بود را برداشت و جمع و جور کرد از اتاقش که خارج شد که مردی را دید که پشت یکی از میزها نشسته و قهوه می‌نوشد و پوزخندی بر لب دارد. خودش بود همان مردی که مدت‌ها پیش آمده بود تا او را به پدرش برساند همان مردی که اکنون فهمیده بود برادرش است یک برادر از نامادری‌اش. هر چندکه دیگر آن‌ها را جزو خانواده محسوب نمی‌کرد. با دیدن او از رفتن به آگاهی منصرف شد و تصمیم گرفت تا به یک تماس قانع باشد. نمی‌توانست در حضور او کافه را ترک کند. رو به سعید کرد و گفت: - اون یارو رو می‌بینی اونجا نشسته؟ سعید: آره چطور؟ - حواست شش دانگ بهش باشه مراقبش باش مبادا کاری بده دستمون من باید یه تماس مهم بگیرم. سعید: اوکی. حواسم هست. به اتاقش برگشت و گوشی تلفن را از روی میز برداشت همین که اولین عدد را شماره گیری کرد ناگهان خشکش زد. دستی که گوشی در آن بود آرام پایین آمد و گوشی را قطع کرد. صدای آشنایی در ذهنش پیچید همان صدایی که در آن شب نحس شنیده بود: "یالا دیگه لعنتیا پلیسا اومدن فلنگو ببندید." و پشت سرش یاد صدایی افتاد که آن روز کامبیز به کافه آمده بود. کامبیز: تو شایان صدر هستی؟ بابا منتظرته. منو فرستاده دنبالت... صدایش همان بود همان کسی که در آن شب به آن افراد دستور می داد همان نفر چهارم همان پست فطرتی که قِصردر رفته بود و امروز با کمال وقاحت در کافه‌اش به او پوزخند می‌زد. @s_mojtabard
تمام آن مدت بازی خورده بود. تمام آن مدت فکر می‌کرد که اگر به خانواده پدرش کاری نداشته باشد اگر رهایش کند دست از سرش بر می دارند. چه ساده بود چه خوش خیال بود که فکر می‌کرد پدرش ازحال ‌و روزش بی‌خبر است. آن‌ها پنج سال قبل نقشه قتلش را کشیده بودند. سریع گوشی را از روی میز برداشت و شماره سرهنگ را گرفت پس از چند بوق که به اندازه چند ساعت طول کشید برایش تلفن را جواب داد: +الو سلام شایان چطوری؟ - سلام ببین من الان یادم اومد که نفر چهارم اون شب کی بود. +جدی میگی؟ اتفاقا منم همین روزها می خواستم بهت زنگ بزنم ما هم تونستیم از زیر زبون اون چند نفر حرف کشیدیم گفتن که یه شخصیه به اسم کامبیز صدر فکر کنم فامیلته امروز حکم جلبش صادر شده قراره الان با بچه ها بریم سراغش. شایان که تحمل شنیدن حرف اضافه نداشت سراسیمه گفت: - ساکت باش و فقط گوش کن سرهنگ من وقت ندارم تا تلف کنم. اون لعنتی همون کامبیز صدر رو میگم برادر ناتنی منه منم همین چند وقت پیش از وجود چنین برادری مطلع شدم. اون عوضی الان دقیقا توی کافه ام نشسته، داره قهوه کوفت می کنه نمی‌دونم چه قصدی داره اما حالا یک خطر بزرگ مشتری‌ها و کارکنان منو تهدید می‌کنه. باید بجنبی سرهنگ دیر بجنبی یه قتل عام راه میوفته. سرهنگ که این حرف را شنید سریع به نیروهایش دستور حرکت داد در حدود پانزده دقیقه خود را به کافه رساندند تمام کافه را محاصره کرده بودند. شایان از درب پشتی کافه خارج شد و به سمت سرهنگ رفت و گفت: - توی اون کافه کلی آدمه ممکنه بخوان گروگان بگیرن. خیلی خطرناکه نباید همین جوری بی‌گدار به آب بزنید. سرهنگ: می دونم شایان بهتر بری داخل و بکشیش بیرون. - چی؟ اون بدون شک برای قتل من اومده من برم داخل همون اول کلک منو میکنن. سرهنگ نگران نباش تک تیر اندازا مراقبتن در ضمن تو هم باید جریقه ضد گلوله بپوشی. باید خیلی مراقب باشی. بعد از آنکه جریقه را پوشید پیراهنش را روی جریقه به تن کرد تا مبادا کسی به او شک کند. به‌طرف کافه رفت و از درب پشتی داخل شد. سارا و سعید مشغول پذیرایی از مشتری‌ها بودند. سعید و هوشنگ که بادیگارد و محافظ کافه بود با دیدن شایان سری تکان دادند. شایان رو به همه مشتری‌ها کرد و گفت: - خیلی ممنونم که به این کافه اومدید اما باید بگم که متاسفانه برام یه مشکل کاری پیش اومده و از این ساعت مجبورم کافه رو تعطیل کنم. باز هم از همتون معذرت می‌خوام ان‌شاءالله دفعات بعدی جبران می‌کنم. سعید و هوشنگ مشغول راهنمایی کردن مشتری‌ها به بیرون بودند اما کامبیز و چند نفر دیگه همچنان روی میزشان نشسته بودند. مشخص بود که همه‌ی آن پنج شش نفر افراد کامبیز هستند که خودشان را در میان مشتری‌ها مخفی کرده بودند. حالا که همه مشتری‌ها از کافه خارج شده بودند دیگر امکان گروگان گیری وجود نداشت. - سعید سارا، حسنا شما هم بهتره از اینجا برید. سارا: چه اتفاقی افتاده؟ - فقط خیلی زود برید خونه از اینجا برید، دلیلش رو بعدا براتون میگم. @s_mojtabard