شایان رو به حسنا گفت لطفا تو ماشین بمون تا برگردم، ازچهره حسنا به وضوح میخواند که ترسیده،
-نترس اینجا روبه روی اداره آگاهیه، هیچ جا امن تر از اینجا نیست، باز شدن چهره ی حسنا را که دید معطل نکرد به طرف ورودی آگاهی رفت، و مستقیم به سمت اتاق سرهنگ رفت
به سربازی که کنار اتاق بود گفت: با سرهنگ عظیمی کار دارم.
با هماهنگی سرباز وارد اتاق شدند،
سرهنگ از جایش بلند شده بود و به طرفش آمد و گفت: واقعا حلال زادهای الان میخواستم بهت زنگ بزنم که بیای اینجا.
- اتفاقی افتاده؟
سرهنگ که آرام روی صندلیاش مینشست گفت: بله توی بازجوییها از قاتلین مشخص شد که رد پای یک نفر چهارمی هم وجود داره.
- بله منم همین امروز یادم اومد که اون شب صدای یک نفر چهارمی هم میشنیدم کسی که بهشون گفته بود تا خونه رو آتیش بزنن و مدارک رو از بین ببرن اما با اومدن پلیس دیگه فرصت پیدا نکردند.
سرهنگ: جدا؟ خب ازش چیزی یادت هست؟
- نه من در وضع مناسبی نبودم تا بتونم چهرش رو ببینم اما صداش هنوز توی گوشمه. هنوز هم می تونم صداش رو به یاد بیارم تن صداش همهچیزش توی ذهنم ثبت شده؛ اما یه چیز عجیب اینه که حس میکنم اون صدا خیلی برام آشناست انگار یه جایی غیر از اون شب صداشو شنیدم.
سرهنگ که متعجب شده بود گفت: واقعا؟ مطمئنی؟ اگه بتونی به یاد بیاری کارمون خیلی ساده میشه.
- مطمئنم که میشناسمش حتما یه آشنا بوده؛ اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد. امروز صبح هم وقتی تحت تعقیب بودم ناگهانی این مساله یادم اومد.
سرهنگ از جایش بلند شد و گفت: تحت تعقیب بودی؟ از چی داری صحبت میکنی؟
شایان هم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و شماره ماشین را که یادداشت کرده بود به او داد.
شایان: یعنی ممکنه هنوز دنبالم باشن؟
سرهنگ که به فکر فرو رفته بود گفت: من فکر میکردم که قضیه تو و خانوادت حوادثی بود که در پی یک سرقت به وجود اومده اما اینطور که معلومه این قصه سر دراز داره.
- یعنی چی؟ یعنی میگی که قتل خانوادم سازمان یافته بوده؟
سرهنگ: به طور قطع و یقین نمی تونم چنین چیزی بگم اما احتمالش خیلی زیاده که به قصد قتل وارد اون خونه شده باشن. ممکنه کسی اجیرشون کرده تا تو و خانوادت رو از بین ببرن.
- این... این امکان نداره یعنی کی می تونه چنین کاری بکنه؟ من که کسی رو نداشتم.
سرهنگ: ممکنه کار یکی از دوستان و نزدیکان باشه با کسی دشمنی نداری؟
- نه من که آزارم به کسی نرسیده دشمنی کجا بود هیچ فامیل و آشنایی هم ندارم.
سرهنگ به هر حال چون میگی که صدای اون شخص برات آشنا بوده پس به احتمال 90 درصد شخصیه که تو میشناسیش. باید جانب احتیاط رو نگه داریم من برای امنیتت چند تا از بچهها رو مامور مراقبت از خونت میکنم. تو هم باید مراقب باشی اگه چیزی شد سریع با ما تماس بگیر.
- بسیار خب. پس بقیش با شما ببینید شاید بتونید از اونا اعتراف بگیرید. مطمئنا اسم و آدرس طرف رودارن.
سرهنگ: توی بازجویی گفتن که نمی شناسنش و تا حالا ندیدنش فقط بهشون دستور داده که چنین کاری بکنن.
- دروغ میگن من خودم تو صحنهی جرم صداشو شنیدم امکان نداره ندیده باشنش. یا دارن دروغ میگین یا اون کسی که بهشون دستور داده شخص دیگهای بوده بنابراین احتمالش هست پای نفر پنجمی هم در میون باشه.
سرهنگ: درسته. در هر حال باید خیلی مراقب باشی. از امشب مامورا به صورت نامحسوس دور و اطراف خونتون مستقر میشن. شما هم باید خیلی مراقب باشید هر چیز مشکوکی دیدی سریع به ما یا به مامورایی که همون اطراف هستن اطلاع بدید.
- باشه. ممنون.
بعد از خداحافظی شایان از آگاهی خارج شد.
حسنا در حالی که ترس از چهرهاش مشخص بود گفت: آقا شایان حالا باید چیکار کنیم من نگرانم.
- نگران نباش هیچ کاری نمیتونن بکنن بهتره سوار شیم باید جایی بریم.
به سرعت رانندگی میکرد انگار میخواست سریع بهجایی برسد.
حسنا: داریم کجا میریم؟
- میخوام سفارش بدم خونه رو دزدگیر و دوربین مداربسته نصب کنن.
حس ترس و اضراب وجودش را فرا گرفته بود با صدایی لرزان گفت:
یعنی واقعا لازمه؟
- آره لازمه نمیخوام مثل اون سال وقتی وارد خونه شدن دستم خالی بمونه. نمی خوام بیان هر غلطی که دلشون میخواد بکنن و من بعد از پنج سال گشتن تازه ردی ازشون پیدا کنم دیگه نمیخوام مثل پنج سال پیش شکست بخورم. اینجا دیگه ته خطه آخر راهیه که خودشون شروع کردن. بلایی سرشون میارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنند.
@s_mojtabard
میخواهم بروم.
از شهری که آدمهایش
هیچ خاطراتی نمیسازند.
می خواهم بروم
شاید به نقطهای دور دست.
به جایی بکر و سرسبز
که جز خودم، افکارم و وزش بادهای بهاری نباشد.
جایی همینجا روی زمین
جایی پر از سکوت، در کنار تو...
✒️ _______________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
#دلنوشته
@s_mojtabard
سلام به همه دوستان عزیز هم همراهان قدیمی و هم همراهان جدیدی که تازه به جمع ما اضافه شدن جهت مشاهده قسمتهای مختلف رمان پایان یک سناریو میتونید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پارت۱ پارت۱۳ پارت۲۸
پارت۲ پارت۱۴ پارت ۲۹
پارت۳ پارت۱۵ پارت۳۰
پارت۴ پارت۱۶
پارت۵ پارت۱۷-۱۸
پارت۶ پارت۱۹
پارت۷ پارت۲۰
پارت۸ پارت۲۱
پارت۹ پارت۲۲
پارت۱۰ پارت۲۳
پارت۱۱ پارت۲۴-۲۵
پارت۱۲ پارت۲۶-۲۷
✒️ __________________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
افکار پریشانم را
بر صفحه کاغذ نقش میزنم.
شاید لحظهای خواب، میهمان چشمانم شود.
آه...
غروب پاییز، عجیب دلگیر است.
دلتنگی غوغا میکند
و آرزوهایی که هر روز در سینه دفن میشوند.
اینجا کسی برای لبخند ارزشی قائل نیست.
اینجا تنها کاربرد واژگان، دل شکستن است.
✒️ _____________________________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲۳
حسنا: باشه فقط عصبانی نباشید.
- من عصبانی نیستم فقط حس بدی دارم دوباره داره قضیه شروع میشه؛ یعنی کدوم نامردی اینطوری قفل کرده رو من؟ باید همون بلایی که سرم آورد رو سر خودش بیارم تا حساب کار دستش بیاد.
به مقصد که رسیدند ماشین را پارک کرد و به همراه حسنا بهطرف مغازه ای که لوازم امنیتی نصب میکرد رفت. بعد از نیم ساعت بحث و گفت و گو تعدادی دوربین و یک دزدگیر تصویری سفارش داد قرار شد همان روز نصاب به خانه بیاید و همهی تجهیزات را نصب کند.
در راه بازگشت حسنا لبخندی زد و گفت:
خیلی براتون خرج برداشت چرا این کار رو میکنید شاید بیخودی تعقیبتون میکردن.
- نه اینطور نیست امکان نداره، بیخودی تعقیبمون نمیکردن دلیل اینکه تعقیبم میکنن اینه که همکاراشون اعتراف کردند میترسن لو برن دستشون به اون سه تا که تو بازداشتند نمیرسه برا همین میخوان از شر من خلاص بشن ولی کور خوندن. الانم که دیدی دارم دوربین نصب میکنم برای این نیست که میترسم بلکه برای اینه که شما توی اون خونه زندگی میکنید. نمیخوام دیگه شاهد اون صحنه باشم. اگه بلایی سرتون بیاد هرگز نمیتونم خودمو ببخشم. متوجه میشی؟ من طاقت یه عذاب وجدان دیگه رو ندارم. نمیتونم دووم بیارم.
بقیه مسیر در سکوت گذشت به خانه که رسید گوشی را برداشت و شماره فردی را که از قبل میشناخت گرفت باید روی دیوارها هم دزد گیر فلزی نصب میکرد آرام و قرار نداشت. نمیتوانست یک جا بند شود عجیب میترسید. عجیب نگران بود نگران حسنا، نگران خانوادهاش. اگر بلایی به سرشان میآمد دیگر نمیتوانست قد راست کند دیگر برای همیشه نابود میشد.
نصاب دزدگیر و دوربین مشغول به کار بود.
شایان: اگه کسی بیاد میتونه این دزدگیر و دوربینها رو غیر فعال کنه؟
نصاب: در حالت عادی نه چون تمام سیمهای دزدگیرها رو از داخل دیوار رد میکنم برا همین نمیتونن با قطع سیم دزدگیریا دوربینها رو از کار بندازن. تنها مشکلی که هست اینه که برق قطع بشه اگه برق قطع بشه حتی اگه دوربینها هم از کار نیوفته هیچ فیلمی ذخیره نمیکنه چون تمام تصاویر روی هارد کامپیوتر ذخیره میشه و کامپیوتر هم با برق کار میکنه.
- خب راهی نداره که بشه فیلمها رو داخل خودشون ذخیره کنند؟
نصاب: چرا یه راه هست اونم اینه که یه حافظه جانبی شارژی روی دوربینها نصب کنیم که در این صورت فیلمها هم روی هارد و هم روی اون حافظه ذخیره میشه در طول مدتی که برق دارید دائم شارژ میشه اما وقتی برق قطع بشه خودکارمیره رو باتری، اما چون حجم تصاویر بالاست هزینه نصب حافظه خیلی گرون در میاد.
- هزینش برام مهم نیست هر کاری میکنی بکن فقط میخوام هم توی تاریکی هم تو روشنایی چه برق قطع باشه چه نباشه تصویر بگیره.
نصاب: پس مشکلی نیست دوربینها هم مجهز به مادون قرمز هستن و توی شب راحت فیلم برداری میکنند.
- خوبه.
در همین حین صدای زنگ در بلند شد.
خودش بود همان کسی که قرار بود روی دیوارها دزدگیر فلزی نصب کند.
مرد: سلام آقا.
- سلام خوش اومدید.
مرد: خب من چیکار باید بکنم؟
- میخوام تمام دیوارهای دور تا دور خونه رو حفاظ فلزی بزنی جوری که کسی جای پا برای بالارفتن از دیوار نداشته باشه و این که انتهای میلهها تیز و برنده باشه. چقدر طول میکشه؟
مرد: خب اگه بخوام همین الان شروع به کار کنم و همینجا حفاظ ها رو بسازم دست کم یک هفته طول میکشه چون متراژ دیوار خیلی زیاده
- یک هفته خیلی زیاده من میخوام ظرف حداکثر یک یا دو روز تموم بشه.
مرد کمی چانهاش را مالید و گفت: پس با این حساب باید از حفاظ های پیش ساخته استفاده کنم اینجوری فقط نصبشون میکنیم و زمان رو برای جوش دادن میلهها از دست نمیدیم.
- مهم نیست هر کاری میکنی سریعتر شروع کن.
مرد: بسیار خب من باید با شاگردم تماس بگیرم و متراژ این دیوارها رو بهش بگم تا حفاظها رو برام بیاره.
- خوبه.
این را گفت و به داخل خانه رفت. احساس میکرد در حال ساختن قفسی برای خود است اعصابش به شدت به هم ریخته بود یعنی ممکن بود همان اتفاق پنج سال پیش مجددا برایش اتفاق بیوفتد؟
نه این امکان نداشت او با شایان پنج سال پیش خیلی متفاوت بود او دیگر مثل یک گرگ باران دیده بود دیگر از تهدید و هشدار نمیترسید دیگر آن آدم بی دستوپای پنج سال پیش نبود حالا دیگر آنقدر قدرت داشت که از پس سه یا چهارنفر که حتی رزمی کار هم نبودند بر بیاید.
@s_mojtabard
تنها نگرانیش حسنا وخانوادهاش بود اگر او را میگرفتند چه باید میکرد؟ اگر از او برای شکست دادنش استفاده میکردند چی؟ تمام این افکار ذهنش را پریشان کرده بود نمیتوانست تمرکز کند.
بالاخره بعد از یک روز پر مشغله تمام کارها تمام شده بود دزدگیرها فعال بودند و حفاظها هم روی دیوار نصب شده بود. باورش نمیشد که دست به چنین کاری بزند. نصب دوربین، نصب حفاظ آن هم در یک روز با صرف چندین میلیون هزینه که از جیب داده بود. مهم نبود هزینه در برابر جان انسانها هیچ اهمیتی ندارد. باید از چند نفر که برایش مهم بودند محافظت میکرد. باید قوی میبود باید برای انتقام آماده میشد.
به حسنا هشدار داده بود که درب خانه را با حفاظ آهنی که برایشان نصب کرده بود ببندند. تمام پنجره ها و درها را حفاظ بندی کرده بود دیگر چه باید میکرد؟ دیگر برای محافظت از آنان چه باید میکرد؟
تمام حفاظها را بست و قفل کرد باید مثلا میخوابید و استراحت میکرد؛ اما این بار بدون قرص نباید قرصی میخورد اگر به خانه نفوذ میکردند نمیتوانست با خواب آلودگی مقابلشان بایستد. شب از نیمه گذشته بود. چشمانش برای اولین بار بعد از پنج سال سنگین شده بود شاید برای فعالیت زیادی که در روز کرده بود خسته بود خودش هم تعجب کرده بود. چاقوی سرنیزه مانندی را که جز وسایل باشگاهش بود در کنار تختش قرار داده بود که در صورت نیاز از خود دفاع کند.
****
با صدای زنگ ساعت ازخواب پرید. ساعت 9 صبح بود. کی خوابش برده بود؟ با تعجب به اطراف نگاه میکرد. اتفاق خاصی افتاده بود؟ نه هیچ کس به سراغش نیامده بود نفس راحتی کشید. سریع از تخت بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد. با دیدن حسنا که در حیاط مشغول ورزش کردن بود نفس راحتی کشید. بخیر گذشته بود کسی به سراغشان نیامده بود.
باید به زندگی عادیش ادامه میداد نباید از چیزی میترسید اگر مشکلی هم پیش بیاید یک بار برای همیشه در مقابلش میایستاد یک بار برای همیشه نقطه بر پایان تمام کابوسهایش خواهد گذاشت.
صبحانه مختصری خورد شلوار جین مشکی با یک تیشرت آبی نفتی پوشید در مقابل آینه دستی به موهای خوش حالتش کشید باید به کافه میرفت این چند روز به حدی درگیر کارهای راه اندازی شعبه دوم کافه و نصب دزدگیرها و حفاظ بود که به کلی از کافه غافل شده بود.
همینکه از خانه خارج شد حسنا را دید که برای رفتن به کافه آماده شده بود. در حالی که یک سینی بزرگ در دست داشت بهطرف دروازه میرفت.
شایان سریع خودش را به او رساند.
- سلام چه خبر شده این چیه؟
حسنا در حالی که میخندید گفت: سلام
- چی شده چیز خنده داری گفتم؟
حسنا: نه ولی از اینکه منو در این حالت دیدید خندم گرفت.
- خب حالا بگو این چیه؟
حسنا سینی را روی سکوی کنار دروازه گذاشت و گفت: خب من دیشب یه مقدار شیرینی پختم که امروز با خودم بیارم کافه و تو منو قرار بدم. برا همین دارم این سینی رو دنبال خودم میکشم.
- بیا بیا بذارش تو ماشین با هم میریم کافه.
حسنا: آخه ... مزاحمتون نمیشم من با تاکسی میام.
- آخه با این سینی ده کیلویی چطور میخوای سوار تاکسی بشی بیا سوار شو.
یک طرف سینی را شایان گرفته بود و یک طرف را حسنا. از زمانی که حسنا و خانواده اش وارد زندگیاش شده بودند دیگر کمتر ذهنش درگیر افکار گذشته میشد دیگر کمتر عذاب میکشید انگار گذشته کم کم داشت دست از سرش برمیداشت. شاید بالاخره روزی برسد که تنهاییهایش به پایان برسد شاید روزی میرسید که دیگر برای خوابیدنهایش به قرص نیاز نداشته باشد شاید روزی برسد که زندگی روی خوبش را به او هم نشان دهد.
در حال رفتن بهطرف ماشین بودند که صدای بلند ترمز ماشین گوشهایش را تیز کرد.
این کوچه بن بست بود چطور ممکن بود که ماشینی با این سرعت وارد کوچه شود که مجبور باشد چنین ترمز شدیدی بگیرد. ناگهان یاد ماشینی افتاد که دیروز تعقیبشان میکرد؛ یعنی ممکن بود که به سراغش آمده باشند؟ آن هم در روز روشن؟
ناگهان از بیرون صدای شلیک به گوش رسید.
شایان بلند فریاد زد: حسنا بدو بدو برو تو خونه.
حسنا هم بدون اینکه حرفی بزند سینی را رها کرد و بهطرف خانه دوید. صدای شلیک میآمد. صدای ماشین پلیس میآمد. بیشک همان مامورهایی بودند که قرار بود از خانه مراقبت کنند. چند گلوله به صورت رگباری به دروازه برخورد کرد شایان به شدت ترسیده بود باید فرار میکرد. بهطرف خانه دوید که ناگهان در بازوی چپش احساس سوختگی شدیدی کرد. یکی از گلولهها از دروازه عبور کرده و به بازویش خورده بود.
اصلا نمیدانست چه اتفاقی دارد میافتد. سریع خودش را به خانه رساند در را به زور باز کرد و خودش را به داخل انداخت. دستش به شدت خونریزی داشت و درد عجیبی در کل بدنش میپیچید. آنها که بودند؟ چه از جانش میخواستند؟
@s_mojtabard
یعنی مرگ دختر و همسرش کافی نبود که حالا بعد از پنج سال دوباره برایش لشکر کشی کرده بودند؟ بیشک با یک گروه حرفهای طرف بود. پنج سال پیش با چاقو به سراغش آمده بودند حالا با اسلحه و مسلسل. چه باید میکرد؟ گوشی تلفن را برداشت و با سرهنگ تماس گرفت. بعد از چند بوق گوشی را برداشت.
سرهنگ: به به چه عجب یادی از ما کردی.
شایان با صدایی که از درد میلرزید گفت: احوالپرسی هاتو بذار یه وقت دیگه سرهنگ
سرهنگ با اضطراب پرسید: چی شده شایان؟
- مثل اینکه از هیچی خبر نداری؟ یه عده با مسلسل به خونم حمله کردن منم تیر خوردم.
سرهنگ: جدی میگی؟
- مگه من با تو شوخی دارم لعنتی.
از درد فریادش به هوا بلند شده بود.
سرهنگ: حالت خوبه کجات تیر خورد؟
- من خوبم بازوم تیر خورد زودتر نیروی کمکی بفرست مامورات بیرون درگیر شدن بعید میدونم بتونن از پسش بر بیان.
سرهنگ: باشه تو نگران نباش الان نیروی ویژه رو میفرستم. تو کجایی؟ جات امنه؟
- فعلا اره تو خونم اما اگه نجنبی معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد من مهم نیستم اینجا یه خانواده زندگی میکنه خواهش میکنم عجله کن. میترسم از ترس بلایی سرشون بیاد.
این را گفت و گوشی را به طرفی پرت کرد به آشپزخانه رفت جعبه کمکهای اولیه را باز کرد مقداری باند برداشت و بالای زخمش را بست باید از خونریزی جلوگیری میکرد. به اتاق خواب رفت از زیر تخت جعبهای را که در آن وسایل و ابزارهای باشگاهش را نگهداری میکرد بیرون کشید. باید در صورت لزوم از خودش دفاع میکرد. هر چند بعید بود بتواند با یک دست کاری از پیش ببرد. چند چاقو که شبیه سر نیزه بود برداشت چکار باید میکرد؟ باید به قیمت جانش هم که شده از حسنا و خانوادهاش محافظت میکرد. اگر بلایی بر سرشان میآمد محال بود دیگر بتواند خودش را ببخشد. چاقوها را در غلافشان فرو کرد و از خانه بیرون زد. هنوز صدای تیراندازی میآمد و گه گاهی یکی دو گلوله به در و دیوار خانه برخورد میکرد.
زنگ درب خانه حسنا را زد. حسنا به سرعت در را باز کرد.
صورتش از اشک خیس خیس بود. جز این هم نمیتوانست انتظار داشته باشد.
حسنا در حالی که گریه میکرد گفت: آقا شایان چه بلایی سر دستتون اومده؟
شایان که استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود سریع وارد خانه شد و درب را از پشت قفل کرد و زنجیرش را بست.
شایان: چیز مهمی نیست نگران نباش. پدر مادرت کجان؟
- اونا خونه نیستن بابام مامانم رو برده دکتر وقت دکتر و رادیولوژی داشتن.
شایان نفس راحتی کشید و گفت: خداروشکر اگه اینجا بودند بیشک از ترس بلایی سرشون میومد. بیا نباید اینجا بمونیم باید بریم.
حسنا که گریههایش به هقهق تبدیل شده بود گفت: کجا بریم بیرون جنگ راه افتاده.
دستش به شدت تیر میکشید. دست چپش را نمیتوانست تکان بدهد.
- دنبالم بیا دنبالم بیا و هیچی نگو. شایان یکی از چاقو ها را به حسنا داد و با هم بهطرف درب پشتی خانه رفتند دربی که کلیدش را هیچ وقت به حسنا و خانوادهاش نداده بود.
حسنا: یه لحظه صبر کن.
- چی شده الان وقت نداریم معطل کنیم.
حسنا: بابام توی کمد یه اسلحه شکاری داره ممکنه به دردمون بخوره.
شایان با کلیدی که داشت درب پشتی خانه را باز کرد.
- تو برو بیرون من اسلحه رو بر میدارم میام.
حسنا از درب پشتی خارج شد.
شایان هم به سرعت وارد اتاق شد و درب کمد دیواری را بازکرد. اسلحهی دولولی را که روی دیوار نصب بود را برداشت یک جعبه فشنگ هم داخل کمد بود برداشت ناگهان از پنجره دید که چند نفر که مسلح بودند از دروازه به داخل پریدند. ضربان قلبش به شدت افزایش پیدا کرده بود به سرعت خود را به درب پشتی رساند و خارج شد از پشت حفاظ فلزی را کشید و قفل کرد از در که خارج شدند وارد فضای تقریبا بزرگی شدند یک حیاط بزرگ پشت خانه بود که در انتهایش یک ساختمان کوچک قرار داشت. پشت دو خانهای که در کنار هم قرار داشت یک فضای بزرگ قرار داشت که حسنا تا به حال ندیده بودش تمام حیاط گل کاری شده بود گلهای قرمز و زرد سفید آبی همه نوع گل در حیاط پشتی خانه کاشته شده بود. با هم بهطرف ساختمان اتاق مانند انتهای حیاط دویدند.
شایان با کلیدی که در دست داشت قفل اتاق را باز کرد و با هم وارد شدند.
وارد که شدند درب را از داخل قفل کردند.
حسنا که از خستگی به نفس نفس افتاده بود گفت: اینجا دیگه کجاست آقا شایان؟
شایان که از پنجرهی حفاظ کشیده شده به بیرون خیره شده بود گفت: اینجا؟ به نظرم ندونی بهتره.
- چرا؟ مگه چی شده؟
شایان سکوت کرده بود و تمام تمرکزش را به بیرون گذاشته بود.
- چرا؟ مگه چی شده؟
شایان سکوت کرده بود و تمام تمرکزش را به بیرون گذاشته بود.
حسنا از جایش برخاست و بهطرف اتاقهای دیگر رفت در آن ساختمان فقط یک اتاق و یک درب وجود داشت آرام درب آن اتاق را باز کرد ناگهان با صحنهای مواجه شد که هوش از سرش پرید نمیتوانست چیزی را که دیده باور کند.
@s_mojtabard
بیا خاطراتمان را قاب کنیم.
برای روزهای بی هم بودنمان
برای شبهای پر تکرار تنهایی.
و برای تمام عاشقانههایی که...
سالهاست برایت نوشتهام.
میدانم وقتی که نباشی
تنهایی بر سرم آوار خواهد شد
و قاب عکس خاطراتمان ...
به آتش میکشد دودمانم را
✒️_______________________________
#سید_مجتبی_رسول_نژاد
@s_mojtabard
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
✒️_______________________________
#حافظ_شیرازی
@s_mojtabard