eitaa logo
سید مجتبی رسول نژاد | نویسنده
1.3هزار دنبال‌کننده
282 عکس
8 ویدیو
2 فایل
دل نوشته هایم را ثبت می کنم. برای سال ها بعد... برای روزی که از امروز... چیزی جز خاطراتی نمانده برایم.
مشاهده در ایتا
دانلود
سعید و بقیه هم از کافه خارج شدند؛ و تنها شایان ماند و کامبیز و پنج نفر از افرادش که همچنان روی میز نشسته بودند. شایان: معذرت می‌خوام کافه تعطیل شده. کامبیز پوزخندی زد و گفت: این چه طرز رفتار با برادرته؟ در دلش پوزخندی زد و گفت چه برادری که قصد کشتن برادرش را دارد. شایان: من برادری ندارم. کامبیز خنده‌ی بلندی کرد و گفت: نه مثل اینکه واقعا یه چیزیت شده. چند ماه پیش تو منو از کافت بیرون کردی در حالی که من اومده بودم برت گردونم پیش بابا اون می‌خواست اموالشو به نامت بزنه. - می‌دونم چند ماه پیش باهاش ملاقات کردم و بهش گفتم که مال و اموالشو برای خودش نگه داره. من به مال و اموالش نیازی ندارم. کامبیز از جایش بلند شد و گفت: می دونم بابا شش سال پیش منو فرستاد تا پیدات کنم. خیلی گشتم تا اینکه بعد از یک سال تونستم پیدات کنم؛ اما نمی‌تونستم خودمو راضی کنم که ببرمت پیش بابا. آخه هر چی باشه تو پسر بزرگش بودی اگه می‌فهمید که زنده‌ای به خاطر عذاب وجدانی که برای کشتن مادرت داشت و اینکه تو رو از خودش رونده بود تا از شرت خلاص بشه مطمئن بودم تمام دار و ندارش رو به نامت می‌کرد. مخصوصا که پسر دوست داشتنیش ازدواج کرده بود و یه خانواده خوشبخت داشت. اما اوضاع نباید اینطور پیش می رفت شرکت بابا بخاطر زحمات من به اون ثروت رسید همش به خاطر کارها و معاملات غیر قانونی که من انجام میدادم تونست پیشرفت کنه حتی تاسیس اون هتل هم ایده من بود تا بتونم پولای غیر قانونی رو پولشویی کنم. از شدت خشم دستش را مشت کرده بود اگر آن پنج نفر داخل کافه نبودند بی‌شک با دستانش گردنش را می‌شکست. - خب؟ کامبیز: خب نداره. دیگه برادر عزیزم. این شد که من پنج سال پیش یه دستور کوچیک دادم اینکه بیان به خونت و کار تو و خانوادت رو یکسره کنند. البته من فقط دستور قتلتونو دادم اما اون عوضی‌های مفت خور اونجور که انتظار داشتم کار رو تموم نکردند،خارج از دستورم به همسرت تجاوز کردند و ... تو هم قرار نبود زنده بمونی، اما توی سگ جون زنده موندی و قاتلای همسر و دختر کوچولوتو پیدا کردی و الان تا پای دار رفتن اما می دونی یه چیز باعث شد دوباره بیام سراغت اونم این بود که ممکن بود اون سه تا مفت خور حرف بزنن و پای منو وسط بکشن؛ اما مهم‌تر از اون وصیتی بود که پدر برات کرد و اون توی وصیتش خواست تا تمام داراییشو به نامت کنند؛ که من نمی‌تونم چنین چیزی رو بپذیرم. - چرا؟ چرا زن و بچم رو کشتی عوضی؟ کامبیز با وقاحت خنده‌ی بلندی کرد در حالی که هر لحظه به شایان نزدیک تر می شد گفت: متوجه نشدی؟ تو هم باید می‌مردی برادر. اینکه هنوز زنده‌ای جای تعجب داره. حالا من اومدم تا کارتو بسازم تو هم به زودی از این زندگی فلاکت بارت راحت میشی و میری پیش زن و بچت. لحظه به لحظه خون به مغز شایان هجوم می‌آورد از شدت خشم به زور می‌توانست آرامشش را حفظ کند. دستش را آرام بدون آنکه کسی متوجه شود به پشت پیشخوان برد. از روز هجوم همیشه چاقویی را در دسترس قرار می‌داد. محال بود که یک بار دیگر از او شکست بخورد. باید کارش را می‌ساخت. پنج نفری که روی میز نشسته بودند از کیفی که در دست داشتند اسلحه‌ای بیرون کشیدند. کامبیز: خداحافظ برادر بزرگ‌تر من با زنت خوش باش. در یک لحظه شایان با یک حرکت سریع گردن کامبیز را گرفت و از پشت چاقو را روی گلویش گذاشت. کامبیز که از این حرکت غیرمنتظره‌ی شایان شوکه شده بود گفت: داری چی...چیکار می‌کنی؟ شایان که از شدت خشم ضربان قلبش بالا رفته بود با صدای وحشی‌اش گفت: هیچی برادر کوچولو دارم سگ قربونی می‌کنم. به اون بی‌شرف‌ها بگو اسلحشون رو بندازن وگرنه مثل سگ می‌کشمت آشغال. کامبیز: فکر کردی می تونی منو بکشی؟ نه برادر تو عرضه‌ی چنین کاری نداری تو مثل ما نیستی. با فریاد گفت: می‌خوای امتحان کنی؟ می‌خوای؟ چاقو را روی گلویش فشار داد تیزی سرنیزه‌اش پوشت گلویش را برید و مقداری خون جاری شد. کامبیز که وحشت کرده بود گفت: احمقا چرا منتظرید اسلحتون رو بندازید. هار شده. - من هار شدم؟ نه من دارم انتقام زن و بچم رو می‌گیرم. انتقام مادر بدبختم که با پدر بی‌شرفت ازدواج کرد پدری که توله سگی مثل تو رو به بار آورد. حالا سرت رو براش می‌فرستم خودم میرم پیشش و سرت رو مثل یه تکه آشغال میندازم جلوش و با همین چاقو قلبشو از سینه در میارم. فکر کردی من همون بی دست‌وپای پنج سال پیشم آره؟ فکر کردی می‌مونم تا مثل گربه سرمو ببری؟ آره آشغال؟ کامبیز: آروم باش احمق چرا افسار پاره کردی؟ - آره افسار پاره کردم، هار شدم دارم له له می‌زنم برای خونت بعد از پنج سال پیدات کردم تمام این سال‌ها منتظر بودم تا قاتل زنمو پیدا کنم قاتل دختر بیچارمو حالا پیداش کردم اون سه نفر اعدام میشن تو رو هم با دستای خودم می‌کشم کثافت. به شدت عصبی بود نمی‌توانست خشمش را کنترل کند با تمام قدرتی که داشت چاقو را در بازوی راست کامبیز فرو کرد. @s_mojtabard
کامبیز که از درد فریاد می‌کشید با صدای لرزانش گفت: عوضیا چرا معطلید بکشیدش. - جلو نیاید وگرنه نه تنها شما بلکه خانوادتون رو هم پیدا می‌کنم و می‌کشم. فکر کردید موش گرفتید آره؟ عوضی زدی به کاهدون این قفسی که پاتو توش گذاشتی قفس شیره فکر کردی جون سالم در می‌برید آره؟ فکر کردی میای منو می‌کشی و آب هم از آب تکون نمی‌خوره؟ جواب منو بده لعنتی؟ حالا تاوان تموم جنایاتی رو که کردی پس میدی. بار دیگر با تمام قدرتش چاقو را در دست چپ کامبیز فرو کرد. کامبیز از شدت درد دیگر نای حرف زدن نداشت. شایان خنده‌ی بلندی کرد و گفت: چی شده داداش کوچولو؟ گربه زبونتو خورده؟ کجا رفت اون پوزخندها و لبخندهای مسخرت؟ در همین حین پلیس‌ها به سرعت وارد کافه شدند. تمام آن پنج نفری که اسلحه را زمین انداخته بودند دستگیر شدند. شایان هم کامبیز را به شدت هل داد کامبیز هم به شدت به زمین افتاد. در حالی که از درد به خودش می‌پیچید. چاقو را با پارچه‌ای تمیز کرد و از کافه بیرون زد. جریقه ضد گلوله را از تن خارج کرد سرش به شدت درد می‌کرد. دیگر تحمل آن فضای منفور را نداشت. سرهنگ آرام به کنارش آمد و گفت: چه بلایی به سرش آوردی. بدبخت تو خوابشم نمی‌دید نقشش این‌جوری از آب در بیاد. شایان سیگاری از پاکت درآورد و روشن کرد: اون عوضی تمام خانوادمو کشت برای اینکه اون پدر بی‌همه‌چیزم مال و اموالش رو به نامم نزنه. سرهنگ سری از روی تاسف تکان داد و گفت: بالاخره این پرونده هم به نتیجه رسید بالاخره می تونی یه نفس راحت بکشی. - نه سرهنگ من تا اونا رو بالای دار نبینم نمی‌تونم یک‌نفس راحت بکشم. سرهنگ نگران نباش دیگه همه‌چیز روشنه تمام مدارک علیه کامبیز و نوکراشه. به زودی شاهد اعدامشون میشی. تو این ماه دادگاه تشکیل میشه به احتمال نود درصد حکمشون صادر میشه چون همه‌چیز کامله. فقط تا اجرایی شدن حکم ممکنه کمی طول بکشه. چون پرونده قتله و باید بره دیوان عالی. شایان در حالی که سیگار را میان دو انگشتانش گرفته بود با همان دست به سرهنگ اشاره کرد و گفت: ببین این چیزا برای من مهم نیست من فقط می‌خوام مطمئن باشم که سرشون بالای دار میره. می خوام دست‌وپا زدنشونو ببینم می‌خوام التماس کردنشون برای زندگی رو ببینم. سرهنگ: بسیار خب. مشکلی نیست. فقط باید صبر کنی. برای امروزش بس بود ظرفیتش تکمیل شده بود درب کافه را بست و به‌طرف خانه‌اش حرکت کرد. عید نزدیک بود اما حال‌ و روزش بدتر از همیشه بود بدتر از هر سال قبل. خسته شده بود دیگر نمی‌کشید. ذهنش در حال انفجار بود. نمی‌دانست باید چه کند زندگی‌اش پیچیده‌تر از همیشه شده بود. دیگر تحمل آن همه اضطراب و درد را نداشت. به خانه که رسید حسنا را دید که روی تاب نشسته و آرام تاب می‌خورد. گاهی حسرت می‌خورد. از اینکه نمی‌تواند مثل همه جوانی کند دیگر سنی ازش گذشته بود. سی‌وپنج سال سن زیادی نبود اما احساس یک مرد 60 ساله را داشت تمام احساساتش مرده بود او فرصت جوانی کردن را مدت‌ها پیش از دست داده بود. دیگر هر کاری هم که می‌کرد محال بود بتواند مثل دیگران شاد باشد بخندد عاشق شود و یک زندگی جدید را شروع کند. حسنا به‌طرفش دوید. دلش عجیب هوای شاد بودن کرده بود اما افسوس که دوران شاد بودنش را قبل از آنکه بتواند از آن استفاده کند از دست داده بود. حسنا در حالی که نفس نفس می‌زد گفت: سلام. خوبید؟ - آره بد نیستم چطور؟ حسنا که با انگشتان دستش بازی می‌کرد گفت: خب چون برام عجیب بود که اون وقت روز کافه رو تعطیل کردید. - آره عجیب بود چون فهمیدم اون کسی که سما و سنا رو کشته برادر ناتنیم بوده. از تعجب دهانش بازمانده بود نمی‌توانست چنین چیزی را باور کند. حسنا: یعنی همون آقایی که نزدیک درب خروجی نشسته بود؟ - بله. خود لعنتیش بود حالا هم به شدت درب و داغون شده و روی تخت بیمارستان داره جون میده. حسنا جیغ بلندی کشید. - چته دختر گوشم درد گرفت. حسنا جلوی دهانش را گرفت و آرام گفت: ببخشید یعنی یعنی شما کشتینش؟ - نه هنوز نه اما بلایی سرش آوردم که ذره‌ای به پای دردی که سما کشید نمیرسه. حالا باید منتظر اعدامش باشم می‌خوام التماسش برای زنده موندن رو بشنوم می‌خوام اون لحظه تو صورتش تف بندازم کاری کنم برای زنده موندن گریه کنه. به پام بیوفته و در کمال لذت کشیده شدنش بالای دار رو تماشا کنم. اون وقته که می‌تونم یه نفس راحت بکشم. اون وقت می‌تونم بعد از پنج سال از این نفرین راحت بشم. شاید اون وقت بتونم یه زندگی جدید رو شروع کنم. حسنا: خب حالا بیخیال این چیزا بشید لطفا. راستی شما یه اومدن پیش ما رو بهم بدهکارید. - چی؟ منظورت چیه؟ حسنا خندید و گفت: ببخشید نفهمیدم چی گفتم منظورم اینه که شما باید امشب شام بیاید پیش ما. یادتون که نرفته چند ماه پیش که اومدیم اینجا گفتید سر فرصت میاین - حالا حتما باید بیام؟ حسنا اخم‌هایش را در هم کشید و با لحنی طلبکارانه گفت: معلومه که باید بیاید قول دادید. - من که یادم نمیاد قولی داده باشم.
بیا برای لحظه‌ای خاموش باشیم. سکوت، آرامش دریا و طعم گرم یک آغوش سرانجامِ رویاهای خفته در دل هامان چه خواهد شد؟ وقتی که تنهایی در کنج دلهامان می‌خزد. ✒️_______________________________ @s_mojtabard
لبخند بزن بانو اینجا همان پایان دنیاست. و این، من و تو هستیم که ایستاده ایم تا ته خط عاشقانه ها. لبخند بزن ... اینجا همان مقصد سفریست که سال ها پیش آغاز کرده‌ایم. اینجا پایان تمام درد هاست. دستان تو در دستانم. و آغوشت مامن خاطراتی خسته. لبخند بزن... که پایان تنهایی آغاز شد. اینجا پایان گذشته رقم می خورد. و آغازیست برای آینده ای روشن... ✒️_______________________________ @s_mojtabard
این بار من سکوت را می‌شکنم. و می‌گویم دوستت دارم. و تو همچنان سکوت می‌کنی... و این یعنی هنوز امیدی هست.‌‌ ✒️_______________________________ @s_mojtabard
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت ۲۶-۲۷
رمان عاشقانه پایان یک سناریو | پارت۲۶-۲۷ حسنا که می دانست شایان امروز، روز بسیار سختی داشته است، به هیچ وجه نمیخواست در خانه تنها بماند، میترسید بلایی بر سر خودش بیاورد، ناراحتی از چهره‌‌اش می‌بارید گفت: آقا شایان خواهش میکنم،مادرم کلی تدارک دیدن، دلشو نشکنین. شایان با لحنی که خستگی از آن می بارید فقط گفت:باشه. حسنا با شادی گفت: واقعا؟ واقعا راست میگید؟ - معلومه مگه تا حالا بهت دروغ گفتم؟ حسنا: باشه پس امشب منتظریمااا. - نگران نباش دخترجون میام. فعلا خداحافظ من تو خونه کمی کار دارم. حسنا: باشه پس وقت شام میام صداتون می‌کنم خونه باشیدا یه وقت نبینم ازخونه برید بیرون. لحن بچه‌گانه حسنا ناخودآگاه باعث لبخند کم رنگی بر لب هایش می شد، وقلب آشفته اش را اندکی از اتفاقات تلخ روزگارش دور میکرد. شیطنت‌هایش او را به یاد سما می‌انداخت. چه می‌شد سما زنده بود و برایش از این شیطنت‌های دخترانه می‌کرد؟ چه می‌شد از پیشش نمی‌رفت؟ آن قطعه خاک عجیب خوشبخت است، که تن مهربان همسرش را در آغوش کشیده بود. به خانه رفت قهوه‌جوش را روشن کرد تا یک وعده قهوه‌ی همیشگی‌اش را بنوشد. خودش را روی مبل انداخت و به سقف خیره شد. مدت‌ها پیش خانه‌اش تا این حد سوت و کور نبود زنی زیبا و مهربان هر روز و هر شب در کنارش بود و دخترکی معصوم که با شیطنت‌هایش خانه را روی سرش می‌گذاشت درون اتاق‌های خانه می‌دوید. سما هم مدام به او تذکر میاد تا شاید بتواند جلوی شیطنت‌هایش را بگیرد. چقدرخوشبخت بود؛ اما حالا چی؟ یک خانه که از سکوت هر شب فریاد می‌کشید و خاطرات گذشته را همچون پرده سینما در مقابل چشمانش ظاهر می‌کرد. او چه گناهی مرتکب شده بود که باید این‌گونه تاوان می‌داد؟ چه گناهی کرده بود که باید در خانواده‌ای به دنیا می‌آمد که بویی از انسانیت نبرده بود؟ چه کرده بود که در آن سن و سال گرد پیری روی موهایش نشسته بود و تنها مانده بود؟ خوب که فکر می‌کرد مقصرکشته شدن همسرش خودش بود اگر آن موقع هم مانند حالا فکری به حال امنیت خانه‌اش می‌کرد شاید حالا سما و سنا زنده بودند شاید هنوز خانه‌اش پر بود از هیاهوی بچه‌گانه دخترش شاید هنوز خنده‌های همسرش تنها عشق زندگی‌اش در فضای خانه می‌پیچید. از روی مبل بلند شد و به حمام رفت کار هر روزش بود همیشه سعی می‌کرد تا فکر و خیالاتش را با یک دوش آب داغ بشوید و به فراموشی بسپارد اما محال بود که بتواند فراموش کند. محال بود. در حالی که حوله تن پوش آبی‌رنگی به تن داشت از حمام خارج شد قهوه‌جوش را که صدای سوتش بلند شده بود خاموش کرد و یک فنجان قهوه ریخت. سرش ضربان داشت. دیگر داشت به ته خط نزدیک می‌شد. ته خط یک داستان نفرین شده. همان داستانی که پنج سال پیش شروع شد اما تاریخی به اندازه 35 سال داشت. بعد از پایان خط باید به فکر خودش می‌بود باید سعی می‌کرد یک زندگی جدید را آغاز کند. هر چه عزاداری کرده بود دیگر کافی بود. خسته شده بود از تمام این بی‌رنگی‌ها. بعد از گرفتن انتقام امیدوار بود تا نفرین این بغض شکسته شود. مقداری از قهوه‌اش را نوشید. مثل همیشه تلخ مانند زهر. باید برای مهمانی کوچک حسنا آماده می‌شد. چرا دعوتش را پذیرفته بود؟ مگر آن دختر چه داشت که این‌گونه ذهنش را به خود درگیر کرده بود؟ چرا شیطنت‌هایش برایش حس عجیبی می‌آورد؟ حسی که مدت‌هاست فراموشش شده. حس زندگی حس امید. با او چه باید می‌کرد؟ از جایش برخاست به اتاقش رفت سشوارش را برداشت و شروع کرد به خشک کردن موهایش. برای اولین بار در عمرش به خانه کسی دعوت شده بود. دعوتش کرده بودند مثل یک آدم معمولی و این یعنی هنوز زنده بود. هنوز نفس می‌کشید هنوزم آدم‌هایی بودند که او را می‌دیدند در اطرافشان هنوز کسانی بودند که فراموشش نکرده بودند. موهایش را خشک کرد و به سمت بالا شانه زد تیشرت سفید رنگش را از کمد برداشت و شلوار جین آبی رنگش را به تن کرد. شیشه ادکلن را روی خودش خالی کرد موهای سفیدی که لابه لای موهای مشکی اش می درخشید،زیبایی خاصی به چهره‌اش بخشیده بود. روی مبل نشست نگاهی به کنترل تلویزیون انداخت سال‌ها بود که در این تلویزیون چیزی جز فیلم‌های ضبط شده همسر و دخترش را تماشا نمی‌کرد. کنترل را برداشت و تی وی را روشن کرد. بیزار بود از تمام برنامه‌های مزخرف و حوصله سربرش. تنها برنامه جذاب برنامه کودک بود. تنها برنامه‌ای که شاید می‌توانست لبخند را برای لحظه‌ای به لبش بیارود. با شنیدن صدای زنگ خانه تی وی را خاموش کرد. از جایش بلند شد که در را باز کند. برای اطمینان از چشمی درب بیرون را نگاه کرد دیگر به چشمان خودش هم اعتماد نداشت. با دیدن چهره‌ی حسنا که در چادر گل دار سفید رنگش با مزه تر از همیشه شده بود لبخندی به لبش نشست. آرام درب را باز کرد. @s_mojtabard
حسنا با لبخند سلامی داد. - سلام. حسنا: همه چیز آماده اس، خانواده ام منتظرن شما تشریف بیارید. نفس عمیقی کشید. - بسیار خب. از خانه بیرون آمد و درب را قفل کرد. - بفرماید. با ورودشان به خانه پدر و مادرش از جایشان بلند شدند. شایان: خواهشا بفرمایید بشینید، ببخشید هم مزاحمتون شدم، هم دست خالی اومدم. پدر: این حرفو نزن پسرم خونه خودته. بیا داخل خوش اومدی. حسنا به همراه مادرش به آشپزخانه رفته بود تا شام را آماده کند. پدر: خب چیکار می‌کنی؟ این روزا مثل اینکه سرت خیلی شلوغه. - بله مشکلات این روزها بیشتر از قبل شده. پدر: آره خبرشو از حسنا شنیدم. خوشحالم که قاتلای خانوادت رو پیدا کردن هر بلایی سرشون بیاد حقشونه. - بله دیگه این داستان هم داره به ته خط می‌رسه. پدر: درسته. هر داستانی یه پایانی داره. مخصوصا چنین داستانی. - خب شما چیکار می‌کنید؟ پدر: من که می‌بینی یا بیکارم و دارم تو خونه کتاب می‌خونم یا اینکه حاج خانم رو می‌برم دکتر. زندگی ما پیرمردا و پیر زنا جز این چی می‌تونه باشه. شایان لبخندی زد و گفت: نه اتفاقا زندگی خوبی دارید. یه زندگی جمع و جور. خیلیا حسرت چنین خانواده‌ای رو دارن. پدر خندید و گفت: زندگی ما پیرا چه حسرتی داره جوون. همش درد و بیماری و پیریه. نفس عمیقی کشید و به نقطه‌ای خیره شد و گفت: این یعنی یک زندگی معمولی مگه نه؟ اینکه زن و شوهر کنار هم هستین اینکه تنهایی هم رو پر می‌کنید. اینکه وقتی حال یکی از شما خوب نیست یک نفر کنارتون هست مگه غیر از اینه؟ پدر که لبخندش محو شده بود گفت: به عنوان یک جوون شنیدن چنین حرف‌هایی رو ازت انتظار نداشتم. - آره از یه جوون نمیشه چنین حرفی رو انتظار داشت اما من دیگه جوون نیستم نگاه به قیافم نکن. از نظر روحیه حس می‌کنم هم سن یه آدم 60 ساله هستم. پدر: تو تو زندگیت خیلی سختی کشیدی. داغ عزیز خیلی سخته. بی‌خوابی عذاب وجدان درد ناراحتی خستگی اینا چیزایین که یه آدم رو خسته می کنه پیر می‌کنه. به نظر من سن آدما به جوونی و پیری و سال و عدد و شماره نیست. سن آدم با معیار تعداد مشکلات و دردهایی سنجیده میشه که تحملشون می‌کنی. برای اولین بار با حرف‌های یک بزرگ‌تر هم عقیده بود چرا که اینبار قضاوت نشده بود. نصیحت نشنیده بود بلکه تماما همدردی بود. پدر: خب اما دیگه باید به فکر خودت باشی. باید زندگی کنی. این دنیا چه ما توش باشیم چه نباشیم می‌گذره. بدون کوچکترین توقفی تنها انتقامی که می تونی از این دنیا بگیری اینه که زندگی کنی. شاد زندگی کنی. اینکه قوی باشی. مرد باشی. بعد از مشخص شدن وضعیت اون نامردا بعد از صدور و اجرای حکم داستان اون شب نفرین شده به آخر می‌رسه. بذار داستان غم و تنهایی‌هات هم به آخر برسه. شاد باش زندگی کن. لبخند بزن بشو مثل همون آدم قدیمی که بودی همون شایان قبل از پنج سال پیش. تو هنوز هم می‌تونی خوشبختی رو پیدا کنی. - امیدوارم که بشه پیداش کرد. حسنا: بابا؟ آقا شایان؟ شام حاضره تشریف بیارید. پدر: بریم ببینیم خانومای خونه چه کردن، بیا پسرم. با هم به ‌طرف میز ناهارخوری رفتند. حسنا ظرف غذا رو به پدرش داد و پدرش با دقت و وسواس شروع کرد به کشیدن برای شایان. و بعد کشیدن غذا برای خودش با لذت مشغول شد. پدر: اوووممم. واقعا دست پختت حرف نداره دخترم.عالیه عالی، حیف که کم افتخار میدی آشپزی کنی. حسنا که به خاطر این حرف پدرش چهره‌اش از خجالت سرخ شده بود با حالتی اعتراض گونه گفت: عههه بابا زشته؟!تازه مامانم ناراحت میشه اینجوری میگید. مادر حسنا:نه والا من از خدامه تو آشپزی کنی. حسنا:اااا پس دوتایی دست به یکی کردین از من الکی تعریف میکنید که آشپزی که هم بیفته گردن من؟ نچ نچ عمرا زیربار این یکی نمیرم و بعد لبخند پهنی تحویلشان داد. جو ساده و دوست داشتنی خانواده حسنا حس غریبی را در وجودش شعله‌ور کرده بود. حسی که مدت‌ها بود تجربه‌اش نکرده بود. شایان: نه تعریف الکی نیست، مشخصه که واقعا آشپزیشون حرف نداره از وقتی که به کافه اومدن مشتری‌هامون چند برابر شده. پدر: جدا؟ این واقعا حقیقت داره؟ @s_mojtabard
- بله. جدیدا هم که میخواییم شعبه دوم کافه رو افتتاح کنیم قراره که حسنا خانم دکوراسیونشو انتخاب کنند. مادر که با رضایت به دخترش نگاه می‌کرد گفت: خوشحالم که شغل مورد علاقشو پیدا کرده. قبل از اینکه پیشتون مشغول به کار بشه چند جای دیگه هم مشغول شده بود اما چون نه به شغل علاقه‌ای داشت و نه حقوقش مناسب بود نتونست ادامه بده. شایان: من تصمیم گرفتم یک منوی مخصوص و ویژه به کافه اضافه کنم. می‌خوام اگه زحمتی نیست مدیریت اون منو رو شما به عهده بگیرید. سارا و سعید به اندازه کافی سرشون شلوغ هست. حسنا که می‌شد برق خوشحالی را از چشمانش دید گفت: چشم حتما. خیلی هم خوشحال میشم. بقیه شام با شوخی‌ها و خنده‌های پدر حسنا صرف شد. بعد از شام پدر حسنا کتابی برداشت و به همراه شایان روی مبل نشست. شایان: چه کتابی می خونید؟ پدر: یه کتاب که ظاهرش واسه بچه‌هاست.چندین بار خوندمش اما بازم سیر نمیشم، حتما اسمشو شنیدی: شازده کوچولو. واقعا حرف‌هایی توش نوشته شده که آدم از تعجب شاخ در میاره. - تعریفش رو خیلی شنیدم یه کتاب خیلی معروفیه اما هرگز فرصت نکردم که بخونمش کلا فرصتی برای خوندن کتاب ندارم. پدر: به نظرم هر جوری که شده این کتاب رو بخون اگه نخونی نصف عمرت واقعا هدررفته. پندهایی توش وجود داره که خیلی به درد ما آدم‌ها می خوره. در همین حین حسنا با ظرف بزرگ میوه وارد هال شد. بعد از تعارف میوه ظرف را روی میز گذاشت و خودش روی یکی از مبل‌ها نشست. حسنا: ببخشید آقا شایان اما یه سوال مدتیه ذهنمو مشغول کرده. حدس می‌زد سوالش در چه موردی بود. نفسش در سینه حبس شده بود انگار کوهی روی سینه‌اش قرار گرفته باشد. - بفرمایید. حسنا: حالتون خوبه؟ چتون شد یهویی؟ - چیز مهمی نیست. اگه ممکنه یه لیوان آب برام بیارید تا قرصمو بخورم آرام از جیبش بسته قرصی درآورد و یکی دو قرص جدا کرد؛ و در دهان گذاشت... تپش قلب شدیدی گرفته بود. خودش هم نمی‌دانست چه علتی دارد. حسنا در حالی که لیوان آبی را در دست داشت گفت: حالتون خوبه؟ شایان: خوبم گاهی تپش قلب می گیرم چیزمهمی نیست. لیوان آب را نوشید و دستی صورتش کشید. پدر گفت: پسرم چه به روز خودت آوری؟ تو هنوز خیلی راه پیش رو داری از الان این‌قدر داغون هستی به سن ما برسی چی میشی؟ شایان که حالش بهتر شده بود خندید و گفت: اینا چیزی نیست که منو راهی قبرستون بکنه. هنوز کلی کار دارم. حسنا: تو رو خدا برای یک بارم که شده به خودتون فکر کنید. و شایان در جوابش لبخندی تحویل داد. چهره‌اش وقتی نگران بودعجیب زیبا می‌شد؛ اما حیف که نمی‌توانست نگرانی کسی را تحمل کند. با خنده گفت: بابا من هنوز زنده هستما دارید چرا اینقدر نگرانید؟ بی‌خیال بابا من خوب شدم. از این حرف شایان لبخندی به لب‌های حسنا آمد. شایان: خب قرار بود سوالتون رو بپرسی. حسنا که ترسیده بود چادرش را جمع کرد و روی مبل نشست. - نه دیگه پشیمون شدم که بپرسم. شایان: تو بپرس قول میدم حالم دیگه بد نشه. - خب من می‌دونم که مزار همسر و دخترتون پشت همین خونست. میشه بپرسم چرا اونجا دفنشون کردید؟ پدر که از شنیدن این حرف متعجب شده بود گفت: جدی میگی حسنا؟ واقعا مزارشون پشت همین خونست؟ شایان: بله. پنج سال پیش که عمرشونو دادن به شما پدر: خدا بیامرزدشون @s_moktabard
- خدا رفتگان شما هم بیامرزه. داشتم می‌گفتم پنج سال پیش که عمرشون رو دادن به شما هر جور فکر کردم دیدم فایده‌ای نداره که توی قبرستان عادی دفنشون کنم چون من و همسرم کسی رو نداشتیم که بخواد بیاد روی مزار. این شد که تصمیم گرفتم مجوز یک آرامگاه خانوادگی رو بگیرم و حیاط خلوت بزرگی که پشت خونست رو به این امر اختصاص بدم. چون خانوادم به قتل رسیده بودند تا رسیدن جواب کالبد شکافی و ...جنازه رو تحویل نمی‌دادن منم که توی بیمارستان بودم. این شد که تمام زحمات افتاد گردن سعید. سعید مجوز کفن و دفن رو گرفت وقتی که از بیمارستان مرخص شدم بالاخره جنازه‌ها رو تحویلم دادن. من خودم با همین دستای خودم دختر و همسرم توی آرامگاه پشت همین خونه دفنشون کردم. واقعا الان که بهش فکر می‌کنم یکی از دردناک‌ترین روز عمرم بود. شاید باورتون نشه اون روز اصلا روشنایی روز رو احساس نمی‌کردم همه‌چیز تاریک بود. تنها چیزی که می‌تونستم ببینم دو تا جنازه بود که عزیزترین کسای زندگیم بودن. هم حسنا هم مادر و هم پدر همه به شدت متاثر شده بودند؛واشک هایشان ناخودآگاه بر صورتشان روان شده بود، اما عجیب بود که بغض نفرین شده شایان هیچ وقت نمی‌شکست. حالا هم پشت خونه یه حیاط بزرگ هست که توش پر از گل و سبزه و از این چیزا کاشتم سما خیلی گل دوست داشت عاشق گل و باغچه و سبزه بود. یه در توی خونه من هست که همیشه قفله هر شب بعد از نماز از اون در وارد حیاط پشتی میشم و گاهی میرم سر مزار گاهی هم توی همون حیاط جلوی در میشینم و براشون قرآن می‌خونم. یکی از خوبی‌هایی که داره اینه که دیگه لازم نیست برای فاتحه و ... از خونه بزنم بیرون و بعد از کلی ترافیک و طی کردن یک مسیر طولانی برم بهشت زهرا همین‌جا هستن هر وقت دلم تنگ بشه میرم سر خاکشون. البته خودمم وصیت کردم که اگه مردم منو توی همین مزار پشت خونه دفن کنن. اونجا آرامگاه خانوادگییه که خودم بناش کردم. پدر دستی روی شانه‌هایش گذاشت و گفت: هنوز خیلی زوده که بخوای وصیت کنی؟ من با این سنم هنوز وصیت نکردم. - من پنج سال پیش وقتی که حالم اصلا خوب نبود وصیت کردم. توی وصیتم تکالیف مال و اموالی که تو این مدت جمع کرده بودم مشخص کردم و رسمیش کردم. اون موقع واقعا فکر نمی‌کردم بتونم زنده بمونم. وضعیت روحی و جسمیم خیلی خراب بود. حملاتی که بهم می‌شد منو تا مرز مرگ پیش می‌برد. حسنا:مشخصه که خیلی براتون سخت بوده،حتما خیلی با همسرتون انس گرفته بودید که جای خالیش انقدر براتون آزار دهنده اس. شایان: من و اون هر دو بچه پرورشگاه بودیم. کسی رو نداشتیم. تنها چیزی که از خانواده هامون به همراه داشتیم نام خانوادگیمون بود. سما تعریف می‌کرد که وقتی پیداش کردن یه بچه یک ساله بود و یه نامه همراهش بود که روش نام و نام خانوادگیش نوشته شده بود. سکوت عجیبی فضا را در بر گرفته بود چه سرنوشت تلخی بود و چه درد عظیمی که در سینه اش تلنبار شده بود. پدر: خدا بیامرزدش ما آدما تا هستیم قدر همو نمی دونیم کسی از آیندش خبری نداره حتی نمی دونیم می تونیم نفس بعدی رو بکشیم یا نه اما در تمام عمر با هم درگیریم، به خاطر دلایل پوچ و بیهوده. باید قدر همو بیشتر بدونیم باید از لحظه لحظه زندگی استفاده کنیم. حالا دیگه گذشته ها گذشته خودتو ناراحت نکن یکم از خودت برامون بگو اینکه چی شد که تونستی یه کافه بزنی چطور تونستی تو کارت موفق بشی. - خب داستانش خیلی طولانیه زمانی که از پرورشگاه مرخص شدم نمی دونستم باید چیکار کنم همه چیز برام در هاله ای از ابهام بود نمی دونستم از کجا باید شروع کنم. چند شب توی پارک و خیابون زندگی کردم اوضاع مالیم افتضاح بود برای زندگی کردن باید یه شغل پیدا می کردم هر روز می رفتم تو کافه ها و رستوران ها و ازشون می پرسیدم که کارگر نیاز ندارن؟ بعضی از رستورانا فقط به صورت روز مزد و ساعتی کارگر می گرفتن مثلا یک روز که شلوغ بود چند تا گارکر می گرفتن تا بتونن کارشون رو پیش ببرن منم هر روز دنبال یه رستوران یا مغازه بودم چند ساعت کار می کردم و حقوق ساعت کاریمو می گرفتم دلیل اینکه می رفتم سراغ رستوران ها این بود که اونا همیشه پر مشتری بودن سرشون شلوغ بود و احتمال اینکه کارگر بخوان بیشتر بود تا سایر شغل ها. یه روز وارد یه رستوران شدم که تا به حال چندین بار بهم کار داده بود ظرف می شستم میزها رو تمیز می کردم و کارای اینجوری وقتی ساعت کارم تموم شد زمان گرفتن حقوق شد همیشه با اون حسابدار مشکل داشتم گاهی می‌خواستم برم و دیگه پامو اونجا نذارم اما مجبور بودم. زمانی که حسابدار رستوران می خواست پولمو بده طبق معمول دبه کرد مدام غر می زد و می خواست حقوقمو کم کنه. اما من کوتاه نمیومدم این شد که بین من و حسابدار جرو بحث شدیدی شد . این جنجال باعث شد تا مدیر رستوران که یه مرد سی چهل ساله بود بیاد پایین و ببینه چی شده. @s_mojtabard
فلش بک: مدیر: چی شده؟ چه خبر شده؟ حسابدار: فکر کرده اینجا شهر هرته کار درست انجام نداده کف رستوران هنوز برق نیوفتاده اونوقت می‌خواد که حقوقش کامل پرداخت بشه.   شایان در حالی که ضربان قلبش از شدت ترس و نگرانی به شدت بالا رفته بود گفت: -ولی من کامل تمیز کردم اگه تونستید یه لکه روی کف رستوران پیدا کنید من میرم و هیچ پولی هم ازتون نمی‌خوام. مدیر در حالی که دست به سینه در سالن رستوران راه می‌رفت به کف سالن نگاه می کرد زمانی که یک دور کامل در سالن زد گفت: مدیر: درسته راست میگه کارش خیلی خوب انجام شده چرا نمی‌خوای حقوقشو کامل بدی؟ حسابدار که به تته پته افتاده بود گفت: -خب از نوع رفتارش خوشم نمیاد خیلی بی‌تربیته خیلی با من بد صحبت کرد. مدیر: جدا؟ دلیل بد صحبت کردنش شاید نوع رفتار خودت باشه برای چی خواستی حقشو ندی؟ وقتی می‌خوای حق و ناحق کنی مسلمه که باهات بد حرف میزنه. من یه سوال ازت می کنم. حسابدار که از استرس خیس عرق شده بود گفت: - بله بفرمایید. مدیر با جذبه خاصی که در صدایش بود پرسید: مدیر: صاحب این رستوران کیه؟ -خب مشخصه شما مدیر: خب پس من الان بهت میگم که تمام حقوق این بنده خدا رو بدی و اگه یک بار دیگه ببینم که برای پرداخت حقوق ایرادات بنی اسرائیلی می‌گیری بی بروبرگرد اخراجی. نمیگم ولخرجی کن نمی‌گم هرکس هر چی خواست بهش بده اما وقتی طرف کارشو درست انجام داده باید حقوقشم کامل بگیره. متوجه شدی؟ -بله. مدیر: خوبه. سپس رو به شایان کرد و گفت: بعد از اینکه پولتو گرفتی بیا دفترم باهات کار دارم. شایان حقوقش را دریافت کرد و به طرف دفتر مدیر حرکت کرد. به پشت درب که رسید ایستاد در زد و با اجازه مدیر وارد شد. مدیر: بیا بشین پسر. شایان در حالی که از شدت استرس انگشتانش را در هم می‌پیچاند روی یکی از صندلی‌ها نشست. مدیر: ظرف شکلاتی را که روی میز بود برداشت و به طرف شایان گرفت و گفت: -چند تا شکلات بردار پسرخوب اینقدر هم استرس نداشته باش کاریت ندارم. شایان آرام دو شکلات از ظرف برداشت و گفت: -ممنونم. مدیر لبخندی زد و گفت: خواهش می کنم. - ازت خواستم بیای اینجا چون دیدم چندین بار اومدی اینجا و کار کردی خیلی از کارگرایی که میان اینجا بعد از اولین حقوق ساعتی که می گیرن میرن و دیگه پشت سرشونم نگاه نمی کنن اما تو با وجود اینکه هر بار برای گرفتن حقوقت با حسابدار رستوران به مشکل می خوری و سخت گیری های بیش از حدی که نسبت به پرداخت حقوقت داره بازم میای و کار می کنی و واقعا هم کارتو درست انجام میدی. این یعنی اینکه بچه با جربزه ای هستی کار و مسئولیت پذیری توی خونته و من عاشق چنین افرادی هستم افرادی که عرضه انجام دادن کار توی خونشونه.  برات یه پیشنهاد دارم. @s_mojtabard
یکی از دوستانم مدیر یه کافه تو ولنجکه دنبال یه نیروی کار قابل اعتماد می گرده من می خوام تو رو بهش معرفی کنم مطمئنا اونجا خیلی بیشتر از اینجا بهت سخت می گیرن اما مزایای بیشتری نسبت به کار ساعتی داره توی کار ساعتی تو در به در رستوران ها هستی مدام از این رستوران به اون رستوران میری و حقوقت هم متغیره اما اگه پیشنهادمو قبول کنی یه کار ثابت خواهی داشت با یه حقوق ثابت اینجوری خیلی برات بهتره. حالا نظرت چیه پیشنهادمو قبول می کنی؟ شایان که برای کار له له می زد بدون هیچ درنگی قبول کرد. مدیر: خوبه معلومه که پسر عاقلی هستی و خیلی خوب می تونی موقعیت ها رو درک کنی. مدیر آدرس کافه را روی یک برگه کاغذ نوشت و به دستش داد و گفت: همین حالا با آقای فرهنگ تماس می گیرم تا امشب بری و باهاش صحبت کنی. شایان کاغذ را از مدیر گرفت و تشکر کرد. و رستوران را به مقصد کافه ترک کرد. با حقوقی که گرفته بود می توانست هزینه تاکسی را پرداخت کند برای همین یک تاکسی گرفت و بعد از نیم ساعت در مقابل کافه ایستاده بود. یعنی واقعا مدیر کافه او را قبول می کرد؟ اگر قبول می کرد وضعیتش خیلی بهتر از این در به دری می شد. با استرس و نگرانی وارد کافه شد. کافه خیلی شلوغ بود. مسقیم به طرف میز سفارش رفت و از شخصی که پشت میز بود پرسید: - سلام با آقای فرهنگ کار داشتم مسئول: آقای فرهنگ سرشون شلوغه اگه کاری دارید به من بگید. در همان لحظه شخصی از اتاق پشتی خارج شد و به شخصی که پشت میز نشسته بود گفت: -اگه کسی اومد اینجا با من کار داشت بفرستش داخل، آقای سعادت با من تماس گرفتن و گفتن که یکی رو فرستاده برای مصاحبه. - مسئول: ایشون اومدن میگن باهاتون کار دارن. فردی که الان مشخص شده بود مدیر کافه است گفت: آقای سعادت شما رو فرستاده؟ شایان: نمی دونم اسمشون چیه اما مدیر رستوران جوجه سفید منو فرستادن اینجا. -خودشه بیا تو باهم حرف بزنیم. به دنبال مدیر وارد اتاق پشتی شد روی صندلی نشست و منتظ شد تا مدیر صحبت را شروع کند. -من مثل چشمام به آقای سعادت اعتماد دارم وقتی ایشون شما رو معرفی کردن یعنی همه چیز اوکیه اما یه سوال ذهنمو درگیر کرده چطور آقای سعادت شما رو به من معرفی کرده در حالی که شما هنوز اسمشونو نمیدونید؟ شایان که باز استرس تمام وجودش را فراگرفته بود در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت: -خب من به عنوان کارگر روزمزد براشون کار کردم من شغل ثابتی نداشتم هر روز توی یه رستوران کار می کردم اما بیشتر از همه به رستوران ایشون می رفتم و کار می کردم برای همین اسمشونو نمی دونستم. مدیر: بسیار خب آقای سعادت همه چیزو کامل رام تعریف کرد فقط می خواستم از زبان خودت بشنوم. اینجا یه کافست نحوه کار توی کافه با رستوران فرق داره منوها، نوع کار و ... همه چیز متفاوته برای همین باید چند وقت آزمایشی برام کار کنی تا ببینم از پسش بر میای یا نه. آدرس خونت کجاست؟ به کافه نزدیکه یا دور؟ -        خب... من ... شایان نمی توانست بگوید که در پارک می خوابد از زمانی که از پرورشگاه خارج شده بود جایی برای اقامت نداشت اما باید فکری به حال این وضعیتش می کرد چون به زودی پاییز می شد و هوا سرد. مدیر: چی شد نکنه خونه نداری؟ شایان آرام گفت: -آره ندارم مدیر: چی گفتی؟ متوجه نشدم. شایان چشم هایش را بست، دست هایش را مشت کرد و با صدای بلندی تری گفت: -گفتم که من خونه ندارم چند وقته توی پارک می خوابم. مدیر که از این حرف شایان تعجب کرده بود گفت: - یعنی چی؟ شایان برخلاف میل باطنی اش همه چیز را برایش تعریف کرد از برانگیختن حس ترحم دیگران نسبت به خودش به شدت متنفر بود اما ای بار مجبور بود چاره ای نداشت. مدیر: بسیار خب شما این فرم رو پر کنید تا ببینم چی میشه . شایان فرم استخدام را پر کرد و آن را به دست مدیر داد. مدیر: بسیار خب فعلا به مدت یک ماه به صورت آزمایشی کار می کنی تا ببینم کار چطور پیش میره برای مکان استراحتت هم توی همین کافه یه اتاق بهت میدم تا با آرامش تمرکزت رو بذاری روی کار فقط ازت می خوام خوب کار کنی و سعی کنی یاد بگیری. * زمان حال: -        من چندین سال توی اون کافه کار کردم همه ترفندهای کافه داری مدیریت و ... رو کم کم یاد گرفتم. به خاطر بی سرپرست بودنم تونستم از سربازی معاف بشم و با تمرکز بیشتری چسبیدم به کار دو ماه بعد از اینکه توی اون کافه شروع به کار کردم متوجه شدم که آقای فرهنگ در واقع مدیر کافه نبود بلکه اون کافه رو برای پسرش راه انداخته بود اما چون پسرش بیمار شد نمی تونست کافه رو اداره کنه تا اینکه بعد از 4 سال پسر آقای فرهنگ به دلیل بیماری سرطان فوت کرد. آقای فرهنگ هم از داغ پسرش به شدت شکسته بود دیگه نه حالی براش مونده بود که مدیریت کافه رو به عهده بگیره و نه انگیزه ای. برای همین یک روز منو به اتاقش دعوت کرد و با من که حالا شده بودم دست راستش توی کافه صحبت کرد. @s_mojtabard