صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۴۶ - اوناهاش. دودکشش از یک کیلومتری پیداست. این بابا به تنهایی یکی از عظیم ترین آلای
#رمان_هاد
پارت ۴۷
- اگر هیچی نگم تا صبح حرف می زنی
استارت زد.
- همه دوست هام به اسم شروین بداخلاق می شناسنت
- تو یکی خوش اخلاقی کافیه
این بار همراه شروین زنگ خورد. سعید خندید. شروین نگاهی به صحنه کرد، اخم هایش درهم رفت.
- بله؟ چه کار داری؟ ... بیرونم! ... الان؟ ... خیلی خب، خیلی خب... خداحافظ
تماس را قطع کرد و ماشین را خاموش کرد.
- یه شب نمیشه راحت باشیم. یه جور باید حال مارو بگیرن. اه!
- تا تو باشی به من گیر ندی
شروین جوابی نداد و سعید که چهره آشفته شروین را می دید ادامه داد:
- این که این همه ناراحتی نداره. نرو خونه
- به همین راحتی؟ همون یه بار که هفتگیم نصف شد برام کافیه. می خواست قطعش کنه. کلی پارتی
بازی کردم. فکر می کنی برای چی مجبورم همه چیز رو تحمل کنم؟
- طفلی شروین کوچولو! پس باید بری البته اگه بتونی از شر این ترافیک لعنتی خلاص بشی!
سعید این را گفت و نگاهی معنی دار به شروین انداخت. کم کم متوجه معنی حرف سعید شد. یواش،
یواش ابروهایش از هم باز شد و قهقه ای سر داد. دست هایشان را به هم زدند و راه افتادند...
توی خیابان ها ویراژ می داد.
- حیف که این دوربین های لعنتی هستن
- همین هم بهتر از روی صندلی نشستن و لبخند ژکوند زدنه. اگر دستم تو جیب خودم بود می رفتم پشت
سرمم نگاه نمی کردم. حیف که محتاج باباهه هستم
- مخ بابات رو بزن بکشش تو تیم خودت
- نمیشه. ثروت بابام مال مادرمه. در واقع کارمند مامانمه. واسه همین اینقدر به حرفشه وگرنه اونم دل
خوشی نداره. مادرم برای همین اصرار داره من با دختر خالم ازدواج کنم، می خواد ثروتش از خانواده خارج نشه. از این خزعبلات عهد قجر. به قول خودش هنوزم خون شاهی تو رگ های ما جریان داره!
یکی نیست بگه اون مظفرالدین شاه پیزوری خودش چی بود که خونش! باور کن اگه سیبیل ها شو می زد
حالش خوب می شد. اگه روش می شد مجبورم می کرد عین اون دوتا دسته بیل بذارم پشت لبم! مامان
بزرگم که اعتقاد داره هیبت مرد به سبیله!
نگاهی به سعید کرد و ادای عکس های قدیمی را در آورد و هر دو قاه قاه خندیدند.
- همه جد دارن، ما هم جد داریم. مرتیکه مفنگی، تو زنده بودنش کم گند زد به مملکت، تو قبر هم ول کن
ما نیست....
دوباره همراهش زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد و گفت:
- مامانه!
دستش را گذاشت روی بوق و جواب داد:
- الو؟ ... صدات نمیاد ...چی؟ ... ترافیکه ... گیر کردیم ... آره. شما شام بخورید ... باشه ... سعی می
کنم
وقتی تمام شد رو به سعید گفت:
- ما هم باید شام بخوریم
و گاز داد...
ساعت22 بود که رسید خانه. صدای خداحافظی می آمد. خوشحال از نقشه اش، دستی به سر و صورتش
کشید و با قیافه ای حق به جانب و ناراحتی ساختگی دوان دوان از پله های ایوان بالا رفت.
- سلام ... سلام ... وای مثل اینکه دیر رسیدم. شرمنده مگه این ترافیک میذاره آدم زندگی کنه. نمی دونستم می آید. کاش مامان زودتر خبر داده بودن
نیلوفر که عصبانیت از چهره اش می بارید دلخور گفت:
- اگر خبر داشتی هم نمی اومدی
شروین که این دلخوری را با دنیا عوض نمی کرد گفت:
- اختیار دارید، این چه حرفیه دختر خاله؟ شما خبر می دادید، می دیدید چه کار می کردم
- واقعاً؟ حالا دارم بهت خبر می دم. فردا شب یه جشنه. بچه ها می خوان نامزد منو ببینن. اومده بودم که دعوتت کنم
شروین مثل کسی که اژدهای هفت سر دیده باشد نفسش بند آمد. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد.
خودش را جمع کرد و گفت:
- فردا شب؟ با نامزد؟ فردا قرار دارم!
نیلوفر با تعجب پرسید:
- قرار؟
- باره با استادم. باید حتماً برم وگرنه بهم نمره نمیده. خیلی واجبه.
- بذار یه وقت دیگه
- نمیشه
- یعنی استادت از نامزدت مهم تره؟
شروین نگاه عصبانی مادرش را دید. دیگر خراب کرده بود:
سعی می کنم. ببینم می تونم راضیش کنم یا نه
- خب استادت رو هم بیار. البته اگه استادی هست
- من دروغ نگفتم
- حالا می بینیم
نیلوفر خداحافظی کرد و رفت. شروین ماند و دردسر جدید. نگاه مادرش خیلی واضح بود!
ادامه دارد...
✍ میم- مشکات
آن موقع اصلا نمیخواستم وارد کار اداری شوم و توی این فکرها نبودم، اما چون مسئله انقلاب بود قبول کردم؛ فقط برای اینکه برای انقلاب کاری کرده باشم. آن موقع همه چیز ما شده بود انقلاب؛ خانه، زندگی، شوهر، بچه؛ چون برای رسیدن به این انقلاب سختی کشیده بودیم. هر روز فکر می کردیم می خواهند. آن را از ما بگیرند، پس باید با چنگ و دندان نگهش می داشتیم و از آن دفاع میکردیم.
موقع مصاحبه بهشان گفتم: «حالا که انقلاب نیاز دارد کار می کنم، ولی اگر فردا نیاز نداشت میخواهم بروم سر خانه و زندگی ام.» حتی از آن نیروهای اولیه تعهد می گرفتند که رایگان خدمت کنند و و حقوقی نخواهند. ما هم با رضایت کامل این تعهد را دادیم. آن زمان اگر به ما پول می دادند، خیلی به ما بر میخورد. بزرگ ترین توهین به ما این بود که در ازای کار فرهنگی پول بدهند.
#خانم_مربی
#کار_فرهنگی
#جبهه_فرهنگی_انقلاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
(در یکی از اردوها )در دریاچه ارومیه میخواستیم بچه ها را سوار کشتی کنیم. من یکی یکی بچه ها را می فرستادم داخل کشتی که به ترتیب، ردیف صندلی ها را پر کنند.بچه ها یکی یکی میرفتند ولی تا بر می گشتم می دیدم هیچکس نیست. با خودم می گفتم خدایا چرا این ردیف پر نمی شود؟! وقتی رفتم جلو، دیدم زیر صندلیها دریچه ای باز است، بچه ها هر کدام که میروند، سقوط میکنند به طبقه پایین کشتی. صدای کشتی هم نمی گذاشت صدایشان به من برسد. همه شان داشتند میخندیدند.
#خانم_مربی
#کار_فرهنگی
#جبهه_فرهنگی_انقلاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
✅پـــندانــه
✍اﺯ ﺧﺪﻣﺖ به ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ
ﻏﻤﮕــﯿﻦ ﻣﺸـــﻮ!
ﭼﻮﻥ گنجشکها ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ میخوانند
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ
ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ.
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ
ﻧﻔــﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺧــﻮﺏ! ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕــﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟـﺬﺍﺏ
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕـﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣـﺴﺎﺏ
ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ!
👌ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ
ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﭘﺲ ﺧـﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ
ﻭ ﻣـــﺮﺍﺩ ﺧـﻮﺩﺕ ﻗـــﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ.
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من💚
💝 #سلام_پدر_مهربانم💝
من سجده به خاک جمکران میخواهم
از یوسف گمگشته نشان میخواهم
فریاد و فغان، از غم تنها بودن
من مهدی صاحب الزمان میخواهم
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
_🍃🌼🍃____