✅توبه یعنی در آغوش رحمت خدا...
✍امیرالمومنین علی علیه السلام:
استغفار شش شرط دارد:
پشیمانی و حسرت از اعمال گذشته، عزم بر ترک گناه برای همیشه، اداء کردن حقوق مردم که بر عهده اش است. اداء کردن حقوقی که از جانب خدا بر او واجب بوده و قضاء شده. ،آنچه از گوشت بدنش از حرام روئیده با گرسنگی و پشیمانی و گریه بر گناهان آبش کند تا پوست به استخوان رسیده و از نو گوشت بروید(در صورت خوردن مال حرام )،زحمت عبادت را به خود بچشاند چنانچه خوشی و شیرینی گناه را به خود چشانده است.
📚وسائل الشیعه ج ۱۱ صفحه ۳۶۱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت ۴۷ - اگر هیچی نگم تا صبح حرف می زنی استارت زد. - همه دوست هام به اسم شروین بداخلاق
#رمان_هاد
پارت۴۸
✅ فصل نهم
سعید نشست.
- بالاخره دیشب تونستی از ترافیک رد بشی؟
- آره، چه جورم. اگه داری یه ترافیک برا امشب جور کن. گفتم این چرا تنها اومده بود. خدای شانسم
- چرا تلگرافی می حرفی؟
- امشب جشنه. اومده بود منو دعوت کنه
- یه جنتلمن وسط یه گله لیدی! چه شود!
- لیدی؟ یه مشت عوضی رو جمع کرده که پز منو بده. افتخار نامزدی ایشون هم نصیبم شد
سعید داد زد
- وا ووو. چه هیجان انگیز!
شروین زیر لب غر غر کرد:
- چه احمقانه!
در همین حین شاهرخ را دید. یکدفعه مثل برق گرفته ها بلند شد و جیغ خفیفی کشید.
- وای نه!
سعید هم از جا پرید.
- چی شد؟ چیزی گزیدت؟
شروین که زانوهایش شل شده بود نشست. سعید هم مجبور شد بنشیند.
- معلومه چته؟
- حالا اونو چه کار کنم؟
- میشه مختصات بیشتری بدی؟
- دیشب برای اینکه خلاص بشم گفتم با استاد قرار دارم. اونم گفت اگه راست می گی بیارش
- با این راه حل هات. خب بگو نیومد
- دیشب مامانم یک ساعت سر و صدا کرد. بو برده بود قضیه ترافیک ساختگی بوده. اگر نبرمش دخلم
اومده
- به خاطر یه دروغ؟
- کاری به دروغ نداره. هرکس بر خلاف میلش حرکت کنه دودمانش رو به باد می ده و من این کار رو
کردم. فرقی هم نمی کنه کی باشه. کاش یه کارد بر می داشت آدمو خلاص می کرد. با فریادهاش آدمو زجرکش می کنه
- تو که با این استاده ایاقی، بهش بگو، شاید اومد ... بالاخره این همه مسئله حل کردی باید یه جایی به
درت بخوره
مدتی به سعید خیره ماند. سعید ابرویش را بالا برد.
- ترافیک خوبیه؟
*
از کلاس که بیرون آمد شاهرخ را توی راهرو دید. صدایش زد.
- شاهرخ؟ شاهرخ؟
شاهرخ ایستاد و برگشت. دانشجویانی که آن اطراف بودند متعجب نگاهی به هم انداختند. با هم دست دادند و کنار شاهرخ راه افتاد. قبل از اینکه حرفی بزند شاهرخ گفت:
- توی دانشکده تو آقای کسرایی هستی و من مهدوی. رابطه دوستانه ما مال خارج از دانشکده است یا اتاق من نه در ملأ عام
- می ترسی بگن پارتی بازی می کنه؟
- نباید خودت رو در شرایطی قرار بدی که باعث سوظن بشه. به هر حال ما بین همین مردم زندگی می کنیم. لزومی نداره الکی بهمون بدبین باشن
شروین جوابی نداد. نمی دانست چطور سر بحث را باز کند. توی فکر بود که شاهرخ گفت:
- ازت انتظار نداشتم
- چی رو؟
- که اینجور برخورد کنی
- با کی؟
شاهرخ در اتاق را باز کرد و گفت:
- یادت نمیاد؟
به شروین تعارف کرد که وارد اتاق شود. شروین وارد شد و نشست:
- 20 سوالیه؟
- راجع به دیروز صحبت می کنم
- دیروز رو ولش، فکر امروز باش، اومدم ببرمت جشن!
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۴۸ ✅ فصل نهم سعید نشست. - بالاخره دیشب تونستی از ترافیک رد بشی؟ - آره، چه جورم. ا
#رمان_هاد
پارت۴۹
- جشن؟
- یه جشن خانوادگیه. می خوام تو هم بیای
- اگه خانوادگیه پس من اونجا چه کاره ام؟
- همه می تونن هرکسی رو که دوست دارن بیارن
- این همه رفیق داری. مثلا ًهمین سعید
- آآآ... می خوام یکی رو ببرم که دک و پز درست و حسابی داشته باشه
- مطمئنی؟
- اَه! چقدر گیر میدی! من حال می کنم تو رو ببرم. سعید تکراری شده
شاهرخ در قفسه کتاب هایش را بست. پشت میزش نشست، دست هایش را روی میز گذاشت و در هم
گره کرد.
- ترجیح می دم حقیقت رو بدونم
شروین مدتی در چشم های شاهرخ خیره ماند. بعد ابروهایش را بالا گرفت و گفت:
- خیلی تابلو بود؟
شاهرخ لبخند زد.
!
- تقریباً
شروین سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خیلی خب. راستشو می گم
بعد در حالی که با هیجان حرف می زد تا خودش را بی گناه جلوه دهد گفت:
- باور کن تقصیر من نبود. از عمد این کار رو نکردم. فقط خواستم از شر اون جشن لعنتی خلاص بشم.
همین
- حالا قسمت اصلی رو بگو!
شروین نفسش را بیرون داد و درحالی که سعی می کرد به خودش مسلط باشد ادامه داد:
- ازم خواستن برم جشن. منم گفتم با استادم قرار دارم. یعنی تو. اونام گفتن اگه راست می گی استادت رو
هم بیار. حالا من مجبورم تو رو ببرم تا زنده بمونم
شاهرخ دست چپش را زیر چانه اش گذاشت.
- این همه ماجراست؟
- اوهو...
شاهرخ کمی سرش را کج کرد.
- واقعاً؟ چرا نگفتی قرارت رو بی خیال می شی؟
شروین کلافه جواب داد:
- اوکی، گفتم نمیشه، گفتم اگه نرم بیچارم می کنه
یکدفعه عصبانی شد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد داد زد:
- آره، دروغ گفتم. من نمی خوام برم اونجا، نمی خوام زورکی نامزد کسی بشم. نمی خوام کسی برام
تصمیم بگیره، زوره؟ از دست همشون خسته شدم، به چند نفر باید جواب پس بدم؟
دست راستش را کوبید روی دسته صندلی:
- لعنتی
و ساکت شد. شاهرخ کنارش نشست و لیوانی آب برایش ریخت.
- نمی خوام
- بگیر
سرش را بلند کرد. شاهرخ دستش را روی شانه اش گذاشت و سرش را به عالمت تائید تکان داد. لیوان
را گرفت.
- اونا حرفت رو نمی فهمن، قبول، چرا به من دروغ گفتی؟
- نمی دونم، دیگه مخم نمی کشه. گفتم اونجوری بگم شاید بیای
بعد ملتمسانه به شاهرخ خیره شد.
- می آی؟
شاهرخ از کنارش بلند شد و پشت میزش رفت.
- هرچند اونجور جاها به مذاقم خوش نمیاد و با روحیم سازگاری نداره اما ارزش نجات دادن جون یه
آدم رو داره
شروین خوشحال شد.
- ساعت 6 میام دنبالت
*
چند دقیقه ای به 6 مانده بود که رسید. خواست در بزند که دید در روی هم است. آرام در را باز کرد و
وارد شد. شاهرخ کنار حوض بود.
- علیک سلام. بیا تو
- مگه آماده نیستی؟
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
حضرت آیتالله خامنهای: «شیواترین عرصهای که یک مجموعهای مثل #سپاه میتواند در آن حضور پیدا کند عرصهی جهاد و شهادت است؛ البتّه عرصههای دیگری هم وجود دارد، امّا عرصهی شهادت در راه خدا آن نقطهی اوج و نقطهی درخشان و زیباترین منطقهی مدّ نگاه انسان است؛ در عرصهی شهادت ما سی سال بعد از پایان دفاع مقدّس یک مرد جاافتادهی محاسن سفیدی مثل #شهید_همدانی داریم، یک نوجوان تازهرسیدهای مثل #شهید_حججی؛ همهی اینها معنا دارد دیگر؛ همهی اینها نشانههای باقی ماندن همان طراوت و همان هویّت اساسی است.» ۱۳۹۸/۰۷/۱۰
#سلامتی_فرمانده_صلوات
رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه 148
🔹✦🌺•┈•✾🖲🔸
#مبارزه_با_راحت_طلبی 68
استاد پناهیان:
🔴 یه جریان رسانه ای نامردی داره توقعات مردم رو بی جهت می بره بالا.
آستانه ی تحمل رو میاره پایین.
❌ احساس حق رو الکی داره افزایش میده!
😒
من یکی از کشورهای اروپایی رفته بودم. موقع غروب شد. این رفیقمون گفت
فلانی زود باش سوار ماشین شو، داره غروب میشه!😧
گفتم غروب بشه. مگه چیه؟! ☺️
گفت: اینجا غروب به بعد دیگه امنیت نیست.
طرف میاد چراغای ماشینت رو باز میکنه و برمیداره میره
شمام حق نداری بهش حرفی بزنی وگرنه اسلحه رو میذاره روی شقیقه ت!❌
🔪🔫
اونجا به اندازه ی یه درصد کشور ما امنیت ندارن
اما به اندازه ی یه درصد مردم ما غر نمیزنن!😒
💢💢💢
⭕️خیلی فرهنگ بدی داریم. شما برو ببین چینی ها چجوری دارن زندگی میکنن.
بعد میگن رشد اقتصادی چین!
🔻خب کم میخورن.
😒
🔹یه زمانی رفته بودم عسلویه، یه کارگر کره ای اونجا بود. همون اول صبح ساندویچش رو بسته بود به کمرش و رفت بالا.
گفت من کم میخورم که هی نخوام برم دستشویی!
👈میره از صبح تا بعد از ظهر کار میکنه بدون اینکه بیاد پایین و وقت تلف کنه.
بعد آماده میشه برای شیفت شب.
⛔️اما کارگر ایرانیه، میره بالا بعد ساعت 9 میاد پایین چایی میخوره. ساعت یازده دوباره میاد پایین برای دستشویی
😒
بعد ساعت یک میاد دوباره ناهار بخوره و...
💢اونجا کره ای ها به ما میخندن!
میگن شما چقدر مفت خورید!
☢️فرانسوی ها هم توی اون یکی پروژه همینجوری بودن!
راحت طلبی خییییلی مزخرفه...
فرهنگ ما رو به گند کشیده....
😒
#تلنگر
همیشه امیدتان به خدا باشد نه بندگانش؛ چون امید بستن به غیر خدا همچون خانه عنکبوت است: سست، شڪننده و بی اعتبار ... خدا به تنهایی برایتان ڪافیست ...
#خدایا_کمک_کن_مؤمن_شویم
#خدایا_دوستت_دارم