💫خدایا
بیاموز به من
که لحظه ها در گذرند!
بیاموز به من که
هیچ حالتی پایدار نیست
که می گذرد!
اگر در سختی ام
اگر دلتنگم و در تمام
این لحظه ها تو در کنار منی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❣اغلب وقتی امیدت رو از دست میدی و فکر میکنی که این آخر خطه، خدا از بالا بهت لبخند میزنه و میگه: آرام باش عزیزم، این فقط یک پیچه نه پایان
وقتی خدا مشکلات تو رو حل میکنه تو به تواناییهای او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمیکنه او به توانایی های تو ایمان داره...!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😊👆
وقتی مردم قدرتمند و ولایتمدار باشند
اینجوری به تن دشمنشون لرزه میاندازند
👌وعده های زیارت عاشورا محقق میشود
#ولایت_پذیری
#پنجم_دی
⭕️ مقام امنیتی سابق آمریکا: پیوستن ایران، روسیه و چین به یکدیگر، سناریویی آخرالزمانی است/ این کابوسی وحشتناک برای ایالات متحده است
🔺کِی تی مک فارلند، معاون پیشین مشاور امنیت ملی آمریکا گفته: این حقیقتا یک سناریوی کابوسوار است، ما هفتادوپنج سال را صرف کردیم تا مطمئن شویم که روسها و چینیها ائتلافی تشکیل ندهند/همگی ما باید شدیدا از ائتلاف ایرانی-چینی- روسی نگران باشیم. این واقعا سناریوی آخرالزمانی است!
🔺جمع شدن این سه کشور کنار هم و پیوستن ظرفیتهای نظامی روسیه، موقعیت مکانی و نفت ایران، و ثروت و مزیت فناوری چین به یکدیگر، سناریوی کابوسوار کامل و مطلقی برای ما است، مخصوصا اگر این سه کشور بخواهند زمانی یک ائتلاف نظامی داشته باشند
✅
38.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فتنه_88
#9دی
#برجام
📌 بازخوانی سخنان استاد طائب در مورد 9 دی
🔹 لبه تیغ 9 دی بر گردن فتنهگران و حامیان آنها بوده و هست.
🔹 هدف فتنه 88 بر اندازی کامل اسلام انقلابی بود.
🔹 دشمنان حاضرند همه ایرانیان نماز شب خوان و روضه خوان باشند ولی با آمریکا و اسرائیل کاری نداشته باشند.
🔹 برجام فتنهای پیچیدهتر از فتنه 88 بود.
#رمان_هاد
پارت۷۴
- آهااان ! رفیق ما می خواد از خجالت سوپرمن دربیاد. می گم چرا اینجور ساکت بودی. تریپ ندامت
بود؟
- با رفتاری که دیشب کردم یه مدت نبینمش بهتره
- بی خیال. این بابا حافظش دو ساعته است. دیدی که. انگار نه انگار. تو که نمی خواستی بزنیش.
خودش فداکاری کرده
شروین وارد کلاس شد و گفت:
- وقتی از چیزی خبر نداری نظر نده
سعید ابرویی بالا برد، ساکت شد و در کلاس را بست...
*
تا چند روز بعد از آن ماجرا شروین سعی می کرد خیلی به شاهرخ نزدیک نشود. فقط گاهی از دور
دستی برای هم تکان می دادند یا سلام علیکی مختصر. دو روز قبل از امتحان بود. سر کلاس چندتایی از
بچه ها سوال داشتند اما وقت نشد. انتهای وقت شاهرخ گفت:
- هرکس سوالی داره که بی جواب مونده بیاد دفترم. تا ساعت 4 اونجا هستم ...
سینی غذایش را داد تا برایش غذا بریزند. سعید تکه ای از ته دیگ توی ظرفش گذاشت و گفت:
- تو داری قضیه رو زیاد کش میدی
بعد ظرفش را روی میز گذاشت، نشست و ادامه داد:
- این بابا بی خیال تر از این حرف هاست. با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی خدایی این رفتارش خیلی
خوبه
شروین نگاهی به سعید که با حرص و ولع مشغول غذا خوردن بود انداخت. سعید همان طور که لقمه را
در دهانش می چرخاند سری تکان داد.
- به جون شروین
تکه ای از گوشت خورشت را سر چنگال زد و دهانش گذاشت...
جلوی در اتاق شاهرخ بود. چندتایی برگه را دستش گرفته بود و باهاش ور می رفت. مردد بود که وارد
بشود یا نه که در اتاق باز شد. شاهرخ همراه پسری جوان که کمی از شاهرخ کوتاه تر بود دم در ایستاد ه
بود. با دیدن شروین سلام کرد و بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
- خیلی ممنون هادی جان. حتماً سلام برسون. بگو واقعاً دلتنگیم
چهره پسر آشنا بود. قبلا هم اورا کنار شاهرخ دیده بود. لحظه ای با پسر چشم در چشم شدند. چشم هایش
تصویری مبهم را در ذهن شروین روشن کرد. پسر جوان خداحافظی کرد و رفت. شاهرخ دستی پشت
شروین که همچنان در فکر بود گذاشت و گفت:
- تشریف نمیارید داخل؟
شروین من من کنان گفت:
- چند تا سوال داشتم
- اگه بیای داخل راحت تر میشه حل کرد
روی مبل جلوی میزکار شاهرخ نشست. راحت نبود. دوباره مشغول ور رفتن با کاغذهایش شد. شاهرخ
با لبخندی فکورانه گفت:
- خب؟
و دست دراز کرد تا برگ ها را بگیرد. شروین بدون اینکه نگاهش کند برگه ها را دستش داد:
- این چند تا سوال حل نشد
شاهرخ نگاهی به برگه ها کرد.
- عجیبه! اینا که از مسئله های قبلی راحت تره
بعد کنار شروین نشست، برگه را روی میز کوچک جلوی مبل گذاشت، خودکارش را درآورد و مشغول
توضیح دادن شد. شروین به جای برگه ها به شاهرخ خیره شده بود.
- این یکی شبیه مسئله چهار فصل دومه. اول باید انتگرال بگیری، درسته؟
شروین توی عالم خودش بود. شاهرخ که جوابی نشیند سرش را بلند کرد و شروین را دید که به او خیره
شده. در خودکارش را بست و صدایش زد.
- شروین؟
شروین که تازه به خودش آمده بود سرش را به طرف میز چرخاند.
- حالت خوبه؟
شروین بدون آنکه نگاهش کند آرام گفت:
- بابت رفتار اون شب معذرت می خوام
شاهرخ لبخندی زد و شروین ادامه داد:
- رفتار من درست نبود. تو به خاطر من اون کارو کردی اما من ... نباید عصبانی می شدم
- اگر ضربه ای که خوردم باعث همین یه تصمیم بشه ارزشش رو داشته
شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند و شاهرخ ادامه داد:
- ولی یادت باشه همیشه فرصت معذرت خواهی و جبران پیدا نمی کنیم. زود قضاوت نکن
بعد سر خودکارش را باز کرد تا مسئله ها را حل کند. شروع به توضیح دادن کرد.
- اینجا x مساوی میشه با 5
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
#رمان_هاد
پارت۷۵
ساکت شد. کمی به مسئله نگاه کرد.
- جور در نمیاد
سرش را چرخاند و شروین را دید که تکیه داده و با نگاهی عاقل اندر سفیه به او نگاه می کند. از
نگاهش همه چیز را فهمید.
- مسئله من درآوردی؟
بعد تکیه داد و به برگه ها اشاره کرد.
- اقلاً مسئله اختراع می کنی ببین حل می شه یا نه. قبلابهتر سوال می آوردی
شروین شکلاتی از توی ظرف برداشت و همانطور که متفکرانه پوست شکلات را باز می کرد گفت:
- به نظر تو مشکل من چیه؟
- از کدوم لحاظ؟
- سعید می گه به خاطر تنهائیه
- تا تنهایی از چه لحاظ مد نظر باشه. هر چند منظور سعید تقریبا روشنه
- به نظرت راست می گه؟
شاهرخ بلند شد و همانطور که در قفسه لای کتاب ها می گشت گفت:
- تو باید بگی. مشکل تو واقعاً اینه؟
- نمی دونم. خودمم گیجم
- فکر نمی کنم راه حل های اون به درد تو بخوره
- ولی امتحانش هم ضرری نداره
- مطمئنی بی ضرره؟
شروین به شاهرخ چشم دوخت
- خب تو بگو درست چیه؟
شاهرخ کتابی را از قفسه برداشت، در قفسه را بست و در حالیکه رو به شروین به قفسه تکیه می داد
دست هایش را به سینه زد و گفت:
- ببین شروین، من نمی دونم سعید چی بهت گفته، نمی خوام هم بدونم چون خودت باید بتونی راه درست
رو تشخیص بدی. اگر من بهت بگم چه کاری رو بکن، چه کاری رو نکن هیچ وقت از زندگی لذت نمی بری. چون خودت هیچ تلاشی نکردی. به عقلت رجوع کن
بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- ببخشید من باید برم
وقتی می خواستند جدا بشوند شاهرخ دست شروین را دو دستی در دستانش گرفت و با لحنی ملایم و
متفاوت با همیشه گفت:
- مواظب خودت باش. هرچیزی که می درخشه طلا نیست.
فصل شانزدهم
توی بوفه داشت قهوه می خورد که سعید وارد بوفه شد و طبق معمول با سر و صدا با همه سلام و
احوالپرسی کرد. روی صندلی روبروی شروین نشست.
تو نمی میری اینقدر قهوه می خوری؟
- فعلا که زنده ام
- یه خبر خوب برات دارم
- از دانشگاه اخراجم کردن؟
- نه. بهتر
- می خوای بمیری؟
- بالاخره قرار گذاشتم
- با عزرائیل؟
- با مزه!
شروین خندید.
- برای فردا عصر بعد از امتحان قرار گذاشتم. به ریخت و قیافت برسی ها
- مگه می خوام برم پیش رئیس جمهور؟
- ببین می تونی خرابش کنی یا نه
- حتماً باید ماشینم ببرم کارواش؟
سعید داد زد:
- کارواش؟ می خوای با اون لگن بری دنبالش؟
- نه میرم ماشین مخصوص کرایه می کنم. خب ماشینم همینه دیگه
- می گم طرف از اون مایه دارهاست. کلی زور زدم برات جورش کردم. می خوای آبروی منو ببری؟
- ماشین من قراضه باشه آبروی تو می ره؟ خیلی خب ماشین مامان رو می آرم
سعید با کلافگی گفت:
- این دختره کمتر از ماکسیما سوار نشده تو می خوای با زانتیا بیای دنبالش؟
- قراره با من حرف بزنه یا ماشینم؟ تحفه پیدا کردی؟
- خیر سرت بابات نمایشگاه ماشین داره
- نباید دفعه اول که همه چیز رو رو کنم. اگرواقعا پولدار باشه ماشین براش فرق نمی کنه
سعید حرفی نزد. فقط دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. شروین ته قهوه اش را سر
کشید و گفت:
- قول نمیدم. راضی کردن بابام سخته. جونش رو بگیری بهتر از اینه که از ماشینش جداش کنی
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
#سلام_مولا_جانم
🌺 چه دل انگیز است...
☀ صبحی دیگر از راه رسیده باشد
و مژده ی ظهور تو دمیده شده باشد
و برخیزم، رو به سوی تو کنم
و دستهایم را روی سینه گذارم
و به تو سلام کنم...
سلامی از عمقِ جان...
سلامـی از روی مِهر و سلامـی از سَرِ شوق...
سلام آقاجان... ✋🌹
صبحت بخیر ای عزیزتر از جانم ❤🌼
ما را ببخش، اگر در دلمان سیاهی است...😔
🌼 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَجْ 🌼