eitaa logo
صالحین تنها مسیر
246 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ تصویر بالا: ورزشگاه تنیس انگلیسی ها در محله بریم آبادان (عصر پهلوی) 🇮🇷 تصویر پایین: نفتکش انگلیسی توقیف شده توسط سپاه و برافراشتن پرچم ایران بر دکل آن (عصر جمهوری اسلامی)💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 🔴 هر چقدر به زمان ظهور نزدیک می شویم سخت تر می شود ، در ادامه سلسله جلسات اخلاقی خود در اصفهان با اشاره به خطبه ۱۶ نهج البلاغه: 🔶آنچه از فرمایش حضرت امیرالمومنین(علیه السلام) به دست می آید، این که در آخر الزمان و قبل از ظهور حضرت مهدی(عج) امتحانات الهی به قدری شدید است و مردم می شوند که بسیاری از مردم از این امتحان سر افکنده می شوند و از غربال ها رد می شوند. 🔶ما باید مواظب باشیم که از غربال ها نیفتیم و از این امتحانات الهی آخر الزمان سر بلند بیرون بیائیم، لذا رسیدن به مقام ولایت کار آسانی نیست. 🔶ما نمی توانیم از خداوند تقاضا کنیم که ما را به آزمایش و امتحان الهی مبتلا نسازد، می توانیم از خدای متعال درخواست کنیم که خداوند توفیق عبادت و بندگی به ما بدهد تا بتوانیم از امتحانات الهی سربلند بیرون بیاییم. 🔶ما هر مقداری که به زمان فرج حضرت ولی عصر(عج) نزدیک می شویم، امتحانات الهی نیز بیشتر و سخت تر می شود و ناراحتی ها نیز بیشتر می شود، لذا ما باید را پیشه خود سازیم و بر زبان و چشم خود کنترل داشته باشیم. 🔶مسلمان واقعی باید تسلیم حق باشد. شیطان قسم خورده که به عزت و جلال خدا همه بنده ها را بیچاره و منحرف می کند، الا کسانی که در عبادت خدا باشند، ریا کار نباشند و توجه به حق داشته باشند. 🔶 آیه ۸۱ سوره اسراء که می فرماید: "جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا" اشاره مستقیم به ظهور حضرت بقیه الله«عج» است، لذا هنگام ظهور خداوند صدای حضرت را به جمیع موجودات می رساند و می فهماند. 🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اگر ایران‌ و آمریکا وارد جنگ شوند چه می‌شود؟! کارشناس ارشد نظامی آمریکایی، مدیر بازرسی سازمان ملل در جنگ عراق و افسر بلندپایه تفنگداران دریایی آمریکایی پاسخ می‌دهد👇 جنگ نمی‌شود، اما اگر بشود ایران شکست نخواهد خورد. ایران توانایی‌هایی دارد که هیچ کشوری در جهان ندارد ایران آمریکا را تخریب و تحقیر خواهد کرد و نظامیان ما را در سواحل بندر عباس و خلیج فارس به طور کامل محاصره و نابود میکنه ایران ناوگان دریایی ارتش آمریکا را نابود خواهد کرد. ایران پایگاه های هوایی و زیرساخت های نظامی آمریکا در منطقه را از کار می‌اندازد. ایران پهپادهای فوق سری ما را به زمین نشاند و به خدمت خود درآورد. ایران کشوری است که اول طرفی که به منافعش حمله کرده را نابود و تحقیر می‌کند و سپس به مسئله بعدی فکر می‌کند. آمريکا توانایی نظامی قابل اتکا مقابل ایران ندارد و ایران تمام منافع ما را نابود خواهد کرد. پ.ن: دشمن آنچنان ترسیده است که یقیناً بارها سکته های مغزی را تجربه کرده است. ✅ با بدون سانسور متفاوت بیندیشید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🔻وفات مادر ادب، حضرت ام البنین علیها السلام را به همه محبین تسلیت عرض می نماییم و با اهداء صلواتی چشم امید به عنایت فرزند بی بدیلش، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می بندیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم...تو از کدام راه می‌رسی؟!خیال دیدنت چه دلپذیر بود!جوانی‌ام در این امید پیر شد! نیامدی و دیر شد!تو از سَفر نیامدی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۹ - نترسید. نمی خوام جواب اشتباه بدم دختر هم لبخند زد و برگه ها را داد. - فکر کنم
پارت۱۴۰ - چی می خوای بگی؟ - یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خب که چی؟ شاهرخ دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. - به نظرت آشنا نیست؟ شروین همانطور که به شاهرخ زل زده بود فکر کرد. کم کم چهره اش تغییر کرد. گویا داشت چیزهای جدیدی را کشف می کرد. یواش یواش ابروهایش از هم باز شد و چشمانش از تعجب گرد شد: - غیرممکنه شاهرخ که کار خودش را کرده بود برگه های روی میزش را جمع و جور کرد و گفت: - می بینی که نیست - اما... اما... - اما چی؟ - ولی هادی ... چطور ممکنه؟ - من بهت گفتم اما باور نکردی شروین نمی داست چه بگوید. یعنی هادی هم یک روز مثل او... باورش خیلی سخت بود اما به قول شاهرخ باید آنچه را می دید باور می کرد نه آنچه را که می خواست ببیند! - خب حالا نظرت چیه؟به نظرت میشه این همه تغییر کرد؟ - نمی دونم ... الان اصلا مخم کار نمی کنه ... تا چند روز ذهن شروین به شدت درگیر شده بود. از یک طرف پذیرش آنچه می دید سخت بود از طرفی از اینکه می دید هنوز راه برای او بن بست نشده است خوشحال بود. هزاران سئوال در ذهنش موج می زد که دوست داشت از هادی بپرسد... آن شب، شب آخری بود که شاهرخ در تهران بود. هر کار کرد نتوانست خانه بماند. تازه آفتاب غروب کرده بود که رسید. قبل از اینکه وارد کوچه بشود نگاهی به کوچه تنگ قدیمی کرد. هیچ وقت اولین روزی را که پا به این کوچه گذاشته بود از یاد نمی برد. کوچه ای که از سر بیکاری و کنجکاوی پایش به آن باز شده بود ولی بعد تبدیل به مهم ترین کوچه عمرش شد! همینطور که قدم زنان جلو می رفت به دیوارهای قدیمی و دود گرفته نگاه می کرد. دیوارهائی که قبلا بعضا با برگ های مو پوشیده شده بود و حالا به خاطر نبودن آنها دیگر خیلی لخت و فقیرانه تر از قبل به نظر می رسید. چه کسی باور می کرد در این خانه های قدیمی هم می شود جوری زندگی کرد که حسادت صاحبان خانه های لوکس را بر انگیزد؟ خودش را جلوی در دید. زنگ زد .در باز شد. شاهرخ در لباس خانه و پالتوئی که روی دوشش انداخته بود پشت در ظاهر شد. - توئی؟ فکر می کردم بیای. منتظرت بودم تا وقتی که وارد خانه شد و شاهرخ برایش چائی ریخت ساکت بود. وقتی شاهرخ چائی را گذاشت و نشست شروین گفت: - هنوز معلوم نیست کجا می ری؟ - چرا - خب؟ - جنوب ... باید برم اهواز ... اصلا مگه فرقی داره کجا میرم؟ شروین نفس عمیقی کشید. - درسته... فرقی نداره. معلوم نیست کی بر می گردی؟ - هنوز نه ... شاید چند سالی نتونم برگردم تهران ... نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. - حالا که میری اینجا رو چکار می کنی؟ - هیچی - یعنی خونه رو همین طوری ول می کنی می ری؟ - راه بهتری داری؟ - اقلا بده کرایه. اینجوری خراب میشه شاهرخ گفت: - اینم فکر بدی نیست، اما دیگه وقتی نیست شاید سپردم به ... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد. - منتظر کسی بودی؟ شاهرخ نگاهی به ساعت کرد. - نه ولی فکر کنم علی شاهرخ رفت تا در را باز کند و شروین پشت پنجره ایستاد. حدس شاهرخ درست بود. به محض اینکه در باز شد علی سر و صدا کنان پرید داخل و پشت سرش هادی که جعبه کیکی در دست داشت وارد شد. با هم رو بوسی کردند. - اومدیم برات گودبای پارتی بگیریم - مگه اینکه موقع رفتن یکی ما رو تحویل بگیره ادامه دارد.... ✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۴۰ - چی می خوای بگی؟ - یه نگاه به جلد کتاب بنداز. اون پائین، نویسنده - هادی حجت! خ
پارت۱۴۱ - نه، این از اون جهت هست که از دستت خلاص می شیم علی این را گفت و با آهنگ تولدت مبارک شروع کرد به خواندن: - خلاص شدن مبـــــــااارررک ... خلاص شدن مبـــارک ... خلاص شدن مبــــــاااااارررررک شاهرخ خندید و تعارفشان کرد که داخل بروند. وقتی وارد شدند علی با دیدن شروین گفت: - به به، این هم که اینجاست. ببین فقط من از رفتنت خوشحال نیستم! بعد گفت: - من هنوز نمازم رو نخوندم. تا شما ترتیب کارها رو بدید من برگشتم شاهرخ جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. هادی و شروین هم منتظر نشستند. شروین برای اینکه نکند یه وقت هادی چیزی بگوید وانمود کرد که در حال دیدن تلویزیون است ولی زیر چشمی هادی را می پائید. تمام مدت مهمانی: سر شام، موقع بریدن کیک و حتی موقعی که علی با شوخی ها و جک های بی مزه اش سر و صدا راه می انداخت شروین هادی را زیر نظر داشت. موجودی آرام که حرکاتش مخصوص خودش بودبرخلاف کسانی که شروین قبلا دیده بوداودرعین ارام بودن کاملااجتماعی و پرانرژی به نظر می رسید. اصلا منزوی یا بی سرو صدا نبود . گهگاه شوخی هائی می کرد و تکه هائی می پراند که جو را کاملا عوض می کرد اما در عین حال حرکاتش طوری نبود که کسی بتواند واردحریم خصوصی اش بشود و یا او را دلقکی لوده تصور کند. در عین شوخ طبعی ابهت و شخصیتی مجذوب کننده داشت که آدم را مجبور می کرد احترامش بگذاری و وقتی شروین همه این ها را می دید نمی توانست این شخصیت را با انچه قبلا دیده بودکنار هم قرار بدهد. بعد از اینکه سر و صدا موقتا خوابید و به علت خسته شدن و پریدن شربت در گلوی علی چند دقیقه ای آتش بس اعلام شد آرام و بی سر و صدا به حیاط خزید و روی پله های ورودی راهرو نشست. دست هایش را دور خودش گرفت تا کمی گرم شود. نگاهی به آسمان کرد و گفت: -اوکی، قبول، می شه. تسلیم آخر شب که بچه ها داشتند می رفتند علی گفت: - من فردا یه عمل دارم. نمی تونم بیام ایستگاه وگرنه خیلی دلم می خواست با چشم های خودم اون لحظه شگفت انگیز خروجت رو ببینم. حیف! شاهرخ خندید و گفت: - امشب به اندازه کافی ما رو مورد لطف قرار دادی. دیگه نیاز نیست فردا بیای بدرقه. اگه به تو باشه که اگر قطار خراب بشه، شده باشه با به خرج خودت با تاکسی منو بفرستی این کارو میکنی هادی گفت: - میشه حکایت اون یارو که رفته بود باباش رو دفن کنه. بهش گفتن چرا اینقدر لباست پاره پوره شده؟گفت بنده خدا نمی ذاشت خاکش کنیم علی خندید. بعد همدیگر را بغل کردند و شروین دید که علی گرچه وانمود می کند شاد باشد اما نتوانست جلوی اشکش را بگیرد. هادی هم شاهرخ را بغل کرد و گفت: - منم فردا نمی تونم بیام. خودت میدونی چرا شاهرخ سرتکان داد. - آره. اشکالی نداره بعد رو به هر دویشان گفت: - خیلی ممنون که اومدید. دلم برای همتون تنگ می شه. برام دعا کنید. هوای این رفیق مارو هم داشته باشید علی گفت: - خیالت تخت! .مطمئن باش آب و دونش یادمون نمیره شاهرخ سر تکان داد. وقتی علی و هادی رفتند. شاهرخ رو به شروین گفت: - تو که می مونی؟ - بمونم؟ - هرجور راحتی - اگه بمونم نمی ذارم بخوابی صبح میام دنبالت صبح ساعت 7 بود که رسید. در روی هم بود. در را هل داد و وارد شد. اولین باری که از این پله ها پائین آمده بود چقدر برایش احمقانه بود ولی حالا دل کندن از این خانه سخت بود. تصور اینکه دیگر شاهرخی نخواهد بود که در را برویش باز کند زجرش می داد. کنار تخت که حالا بدون فرش رویش خیلی غم انگیز و رقت بار به نظر می رسید ایستاد و نگاهی به حوض خالی کرد. شاهرخ چمدان به دست از راهرو بیرون آمد. - سلام، کی اومدی؟ - سلام، الان رسیدم، چرا حوض رو خالی کردی؟! - اگه آبش مرتب تمیز و عوض نشه لجن می گیره - اینجوری که درخت ها خشک می شه. اقلا به باغبون پدرت می گفتی بیاد حواسش به درخت ها باشه. شاهرخ کنار شروین ایستاد. چمدان را زمین گذاشت. - چی شد تغییر عقیده دادی؟ - خب درخت ها گناه دارن شاهرخ کلید را از جیبش در آورد و جلوی شروین گرفت. - خب خودت بیا بهشون آب بده ادامه دارد.... ✍ میم مشکات