♦️ دعای زیبا فرج ✨✨
#قرار_شبانه
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
روضه خانگی - مناجات با امام زمان(عج) - 561.mp3
12.4M
🎙خدا کند که بیایی...
#شب_جمعه
🔻مناجات با #امام_زمان(عج)
🔻روضه #امام_حسین(ع)
👤حاج مهدی #سماواتی
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
#حسین_جانم
چه کنم دل چو هوای تو کند شب همهشب
سر اگر بیتو به دیوار غریبی نزنم؟
بـه پـایـان آمـد این مــاه و
عبادت همچنان باقیست
بــرای ما حـــرم بنـویس،
نـجف تا کـربـلا کافیست
#عید_فطر_مبارڪ
صالحین تنها مسیر
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت6⃣6⃣ خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد...
"رمان #از_روزی_که_رفتی🍃🍃
#قسمت7⃣6⃣
زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد
زیر گریه
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود... گریه اش شدیدتر شد! او هم از این پدرهامیخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک هایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من
کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هق هق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریه اش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود!
زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد!
ِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما
رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاببازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب سوال قدیمی! زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟
آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت.
آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردنهای ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و اداش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود.
وقت رفتن ارمیا پرسید:
_ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟
آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت:
_فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید!
ارمیا به پهنای صورت لبخند زد!
در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت:
_امروز دخترمن با عمو چه بازیایی کرد؟
زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود!
زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانهی مادر گذاشت.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃
#قسمت8⃣6⃣
پاکت نامه را باز کرد:
سلام! امروز تو توانستی دلی را به دست آوری که روزی دنیارابرای آیه زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای خالی ام را پر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه
میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه را در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: گفته باشمها! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونه هایش رنگ گرفت.
رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله!
ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده به صورتش، پس رفت!
زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم!
فخرالسادات: پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش
"حاج علی پدرش شده بود."
ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آنرا نشونش دادند
هقهقهایش را
شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در
تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که
غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت...
آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه
میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
پایان فصل اول از -روزی-که- رفتی
دوستان عزیز سلام✋🏻
به پایان فصل اول رمان عاشقانه #از_روزی_که_رفتی رسیدیم...
انشالله از فردا با فصل دوم همین رمان به نام #شکسته_هایم_بعد_ازتو همراه شما خواهیم بود🍃✨
ب نام خدا
🌺 هرصبح سلامی خدمت ارباب و حضرت حجت(عج)عرض می کنیم ب امید اینکه جواب سلام واجب است🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَـ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
اسیر درد شدیم و دوا نیامد باز
گذشت ماه خدا ماه ما نیامد باز
شبیه هررمضانی که بی تو آمدورفت
نفس به سینه ی ما ماندوجانیامدباز
چقدرهرسحرازدرد دوریش یک ماه
صدا زدیم که آقا بیا،نیامد باز
دوباره من نشدم آنچه راکه او میخواست
دوباره کرد برایم دعا نیامد باز
اگرچه بدشده بودم ولی مرابخشید
اگرچه شددلش ازمن رضانیامدباز
دوباره روضه بخوان،روضه خوان،که گریه کنیم
که صاحب همهی روضههانیامدباز
پس ازگذشتن یک ماه گریه دردستم
مگو که تذکره ی #کـربلا نیامدباز
#نـوكــر_نـوشـت:
#حسین_جان
چیست دلچسب ترین عیدی این شهرالله
یک سحر،وقت اذان،صحن #ابـاعـبدالله
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم ياابا عبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير، آدینتون معطر بنام #منتقم_خون_ابا_عبدالله
#به_یاد_شهید_مدافع_حرم_احمددوستی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجه
4_5978927808443844434.mp3
6.81M
* #سخنرانی_صوتی #رمضان #عید_فطر
🎧 بایسته های بعد از ماه مبارک رمضان
🎙 حجتالاسلام والمسلمین ناصری
🗓 تاریخ: ۱۳۹۹/۳/۱۹
⏱ زمان: ۲۸ دقیقه
🔻بسیار قابل استفاده؛ به همه عزیزان همراه توصیه میشود این سخنرانی را از دست ندهند.
🔺
چقدر ذوق دارد عید فطر!
احساس سبکبالی و افتخار می کنی!
بوی پاکی میدهی!
دلت میخواهد همه کاری بکنی!
لباس نو بپوشی،
شیرینی بخوری،
به دیدن اقوام بروی!
گفتهاند در عید ظهور نیز آدمهای خوب سبکبالند ...
و
با افتخار جشن میگیرند و بوی پاکی می دهند!
دوست دارند لباس کهنه از تن درآورند و کامشان را شیرین کنند!
عید فطر آمد ...
صد شکر!
اما عید ظهور هنوز نوبتش نرسیده ...
هزار حیف!
منتظریم تا ظهورت ❤️