@nasimintezar نسیم انتظار - حنیف طاهری(1).mp3
12.32M
#کربلاییحنیفطاهری
"جز او بقیع؛
زائر خلوت نشین نداشت...
...♡
🌷السلام علیکم یا أهل بیت النبوه🌷
از صفای ضریح دم نزنید
حرفی از بیرق و علم نزنید
گریه های بلند ممنوع است
روضه که هیچ سینه هم نزنید
کربلا رفته ها کنار بقیع
حرفی از صحن و از حرم نزنید
زائری خسته ام نگهبانان
به خدا زود می روم نزنید
زائری داد زد که نا مردان
تازیانه به مادرم نزنید
غربت ما بدون خاتمه است
مادر ما همیشه فاطمه است
کاش درهای صحن وا بشود
شوق در سینه ها به پا بشود
کاش با دست حضرت مهدی
این حرم نیز با صفا بشود
کاش با نغمۀ حسین حسین
این حرم مثل کربلا بشود
در کنار مزار ام بنین
طرحی از علقمه بنا بشود
پس بسازیم پنجره فولاد
هر قدر عقده هست وا بشود
چارتا گنبد طلایی رنگ
چارتا مشهد الرضا بشود
این بقیعی که این چنین خاکی است
رشک پروانه های افلاکی است
در هوایش ستاره می سوزد
سینه با هر نظاره می سوزد
هشت شوال آسمان لرزید
دید صحن و مناره می سوزد
بارگاه بقیع ویران شد
دل بی راه و چاره می سوزد
#هشتم_شوال
#تخریب_قبور_ائمه_بقیع
#تسلیت
AUD-20210519-WA0029.mp3
11.05M
بوي غم بوي عزا دارد بقيع
غربتي بي انتها دارد بقيع
اشك زهرا روي خاكش ريخته
روز و شب حال بكا دارد بقيع
بس حكايت از زمان غربت و
ناله هاي مرتضي دارد بقيع
در ميان سينه ي سوزان خود
گنج پنهان سال ها دارد بقيع
باز بي شمع و چراغ و زائر است
مردماني بي وفا دارد بقيع
بوده اينجا هيئت ام البنين
روضه خوان كربلا دارد بقيع
بغض مي بارد به هر جا پا نهي
آستاني غم فزا دارد بقيع
هر كه برگشته از آن وادي غم
گفته بس نا گفته ها دارد بقيع
خواب مي ديدم كه قد آسمان
گنبدي رنگ طلا دارد بقيع
خواب مي ديدم كه صحن و بارگاه
مثل صحنين رضا دارد بقيع
كربلا خاكش شفا گر مي دهد
تربت پاكش شفا دارد بقيع
آن قدر هم بي كس و بي يار نيست
زائري نام آشنا دارد بقيع
روز تخريب ضريح و گنبدش
مهدي صاحب عزا دارد بقيع
تا هميشه ياد مادر باشد و
خاك بر روي عبا دارد بقيع
انتقام فاطمه خواهد گرفت
آخر اي دنيا ، خدا دارد بقيع
اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمدِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#هشتم_شوال
#بقیع
چگونه #اخبار_جعلی در خصوص #انتخابات1400 را تشخیص دهیم؟
• به تاریخ خبر توجه کنید.
• به منبع خبر توجه کنید.
• درموردگوینده خبر تحقیق کنید.
• درخصوص خبر فکر کنید.
• جستجوی معکوس انجام دهید.
#سواد_رسانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراف آقازاده ها به داشتن
مشکل و ترس از رئیسی👌🏻
همین کلیپ برای تمام
دروغ های پشت رئیسی کافیه‼️
🇮🇷نشر بدیم برای اگاهی عموم🇮🇷
✅انتخاب درست تنها راه نجات✅
#انتخابات
#دولت_سوم_روحانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه لحظات آخر عمرت باشه،
اگه زیر آتش و گلوله ی دشمن باشی و بخوای وصیتی بکنی، چه وصیتی میکنی؟؟
وصیت مهم این #شهید عزیز رو در زیر آتش 🔥 دشمن رو ببینید!
🥀 طلبه شهید #محمد_کیهانی🥀
#حجاب #حجاب_اسلامی
برگرفته از سخنرانی مرحوم آیت الله علی مشکینی (ره)
🔴👈 موضوع مبارزه با نادرستی ها
"جهاد مع الاصدقاء" یعنی انسان باید با همه افرادی که با آنها انس و مودت دارد از جمله والدین و زن و فرزند، در حال مبارزه باشد. این جهاد، جهاد گرم نیست بلکه نوعی از جهاد سرد و جهاد با ملاطفت است. در تعریف این جهاد باید گفت که اگر انسانی با شخصی رفیق شد، باید پیوسته با خلاف آداب، اخلاق و انحرافات فکری دوست خود مبارزه کند و اگر انسانی نسبت به این امور دوست خود بی تفاوت بود، این انسان خائن است. در حقیقت انسان هم باید خود را ترقی و تکامل بخشد هم دیگران را.
🔵👈هر انسانی باید با استفاده از روش های مختلف از جمله گفتن، ناراحتی کردن، اوقات تلخی کردن و قهر کردن، سبب دوری دوست خود از انحراف باشد و این یکی از وظایف دوست است و خود نوعی جهاد اکبر به حساب می آید.
بهترین مِلکیت ها، ملکیت نفس است و بدترین بردگی ها، بردگی در مقابل نفس است.
✅ انسان اگر مالک نفس خود باشد، انسان کامل است.
یکی از نام های مهم خداوند رفیق است. رفیق یعنی کسی که با ملاطفت و مهربانی، انسان را به مرحله کمال می رساند. خداوند با رفاقت و ملاطفت، انسان را به درجات عالیه می رساند.
🔴⛔️یکی از بدترین اعمال انسان، مسخره کردن است. انسان نباید گناهکار را مسخره کند. بلکه باید به او رحم و او را اصلاح کند.
در نظر خداوند احب امور دو چیز است:
1⃣✅ گذشت کردن در وقت قدرت که یکی از مراحل بزرگ انسانیت است.
2⃣✅ باید با بندگان خدا طوری رفتار کنیم که انسانها را از درجه نفس به درجه کمال برسانیم.
📩 #تزکیه_نفس
📩 #درس_اخلاق
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
💥 نظر سنجی کشوری انتخابات ۱۴۰۰
گزینه شما برای ریاست جمهوری چه کسی است؟!
👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/2funm?eitaafly
✅ لینک را برای همه گروه ها ارسال کنید تا نتایج دقیق تری به دست بیاید.
به هرکدوم از کاندیداهای جبهه انقلاب که رای بدید خوشحال میشیم 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
**🔰شاخص های رییس جمهور اصلح
#ریاست_جمهوری
#انتخابات_۱۴۰۰
#امام_خامنه_ای
#انتخابدرست
🌸 @IslamlifeStyles
♦️ دعای زیبا فرج ✨✨
#قرار_شبانه
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈
صالحین تنها مسیر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو 💔 #قسمت6⃣ دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد. سا
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت7⃣
_من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه!
آیه سکوت کرده بود؛ شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند، شاید بعضی حرفها را نتوان گفت، شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛ شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سید مهدی! کسی که غیرتی شود و
نعرهی هل من مبارز گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه،مثل رهگذری که به فریاد دردمند بی دفاعی میرسد! گاهی همه ی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغضهایمان! عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را
میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای
خودمان مرثیه بخوانیم! برای آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم.
ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبه ای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخره بازی بود و خنده ی حاج علی هم بلند شده بود. زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش بالاو پایین میپرید. مهدی فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد که صدرا او را از رها گرفت و با
خنده گفت:
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد.
تلفنش را برداشت و به حیاط کوچک خانه ی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانه ی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر بود. این خواسته ی خود محبوبه خانم بود! او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و
گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد:
_راستش من باید برم سر کار، کار مهمیه! شرمنده شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برمیگردم
صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد.
ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام،
حتی اگه بازم سه سال طول بکشه!
آیه بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟
ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش!
حاج علی چندبار به پشت شانه ی ارمیا زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد... یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند. صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامی ها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت8⃣
چهل روز است که ارمیا رفته است... چهل روز است که زینب با گریه میخوابد... چهل روز است رها سر سنگین شده است...
چهل روز است سید مهدی در خوابش می آید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه
میکند:
_منو شرمنده کردی آیه!
چهل روز است مسیح و یوسف نیامده اند و خبری از ارمیا نیست... چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست... چهل روز است که دلش خوش است.
که بیخبری خوش خبری است... چهل روز است که صدای خنده های کودکانه ی زینب در خانه نمیپیچد؛ چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد... تقاص دل شکسته ی ارمیایی که یتیم بود و در یتیم خانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود. تقاص دل یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش از پدر یک سنگ قبر بود... چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر میخواهد!
دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی صدای خنده، کمی...
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد:
_بابا... بابا!
قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت
در خانه رفت و آن را گشود و از پله ها به پایین دوید. آیه هیچوقت نفهمید که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور که خودش همیشه میفهمید که سید مهدی پشت در است! این را فقط خدا میداند...
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی در آغوش، از پله ها بالا می آمد. مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید، سرش را پایین انداخت و گفت:
_تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم
شدم!
آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود که آیه گفت:
_زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناریهست؛ در سمت راستیشم سرویس بهداشتیه!
آیه به سمت آشپزخانه رفت. رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا میکرد.
سفره را که چید، ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد. چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد:
_چیزی شده؟
ارمیا لبخند زد:
_شام نخورده بودید؟
_برای شماست؛ بفرمایید!
لبخند ارمیا عمیق تر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده وخانه ای هست که دخترکش در آن در انتظار است... یک نفر چشم به راهش است، گرچه دلش میخواست یک نفر دیگر هم چشم به راهش باشد، حالا همین هم بس بود، نبود؟ دلش با همین ها خوش بود. دلش زیاده خواه که نبود! همینکه چراغی روشن بود، همینکه سفره ای برایش مهیا شد، همینکه کسی به استقبالش آمد، همینکه دستهای کوچکی حوله ی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشم غره نرود کافی بود، نبود؟
سر سفره که نشست، زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید و مشغول شد؛ هیچوقت قیمه ای به این خوشمزگی نخورده بود؛ شاید آن همه غربت و جنگ و درد بود که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش سفره می اندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد. حس های جدیدش را دوست داشت... حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به خانه ات، عطر نفسهای دخترکی که روح خانه است؛ شایدمَرد بودن هم قشنگتر میشود وقتی تکیه گاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سید مهدی در دست چپش میدرخشید. همان دستی که به دور زینب بود.
همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سید
مهدی هم بود... پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد...
آیه: زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟
زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود. ارمیا دستی روی موهای دخترکش کشید:
_من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظه ها با منه.
آیه: مگه قراره دوباره برید؟
ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت:
_هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر زینب بود، دلم طاقت نداشت. هر شب خواب میدیدم داره گریه میکنه!
آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود:
_هر شب این چهل شبو گریه کرده!
ارمیا روی موهای زینب را بوسید:
_شما هم این روزها رو شمردین؟
آیه: چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا شمردن نداره؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برای چی از شما رو میگرفتن؟
آیه: همه میدونن رفتن شما تقصیر منه!
ارمیا جدی شد و صدایش خش برداشت:
_این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟!
آیه: شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از دستم ناراحت بشن!
ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند،
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷سنیه منصوری