صالحین تنها مسیر
شاهد: #ملاقات_با_خدا 43 🌺✔️ تقوا یعنی خدا برنامه بده تا "مَن" از بین بره و نابود بشه.... 🔵 جابر
#ملاقات_با_خدا 45
💢 مثلا طرف میگه من پنجمِ ماهِ قمری میخوام برم اعتکاف!
🔸میگم آخه عزیزم دستور اینه که یا اواسطِ ماه رجب بری یا بیستمِ ماهِ رمضان!
هیچ کجا دستور نرسیده که پنجم بری!
⭕️میگه نه "من دلم میخواد" پنجمِ ماه برم!
🔹چی؟؟! دلت میخواد؟
خب برو.... امّا فایده ای نداره برات....
🚫 میگه خب باشه همون بیستم میرم که خدا دستور داده . امّا خب پدرم میگه نمیخواد بری ولی من میرم !!! 😒
☢ نه عزیزم بازم نشد!
حالا که "پدرت دستور داده باید اطاعت کنی"👌
🌺
#ملاقات_با_خدا 46
🔺آخه پدرم که اصلاً اهل نماز نیست! اون به فکر اینه که من کاراش رو بکنم...
🔶 نه بازم باید بری دنبالِ دستور.
✨✅ نترس! اینقدر که این "دستور گوش دادنِ تو" نورانیت بهت میده ، اون اعتکاف رفتنه نورانیت نمیده
❣تو برو دنبالِ #اطاعت از دستور❣
🔚 خلاصه این وضعیتی هست که شما باید تا آخرین لحظه زندگیت ادامه بدی .تا آخرِ عمرت وضعیت همینه👇
هی باید منتظرِ رسیدنِ دستور باشی.
🚨 مراقب باش یه وقت شیطان گولت نزنه که دنبالِ "خوب بودن" بری!👉👿
خوب بودن فایده ای نداره !
⬅️ تو باید دنبالِ "اطاعت از دستور" بری.
🔷 اگه دنبالِ خوب بودن بری، خودت رو خراب میکنی......
🌺 @IslamLifeStyles
💠اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داري، به تو بگوید نگران نباش و غصه ي بدهی هایت را نخور،
خیالت راحت باشد، من هستم؛
ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت می شوي !
خداي مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است : أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَه:
آیا خداوند براي کفایت امور بنده اش بس نیست؟
یعنی: اي بنده ي من، براي همه ي کسري و کمبودهاي دنیوي و اخروي ات من هستم.
این سخن خدا چقدر انسان را راحت می کند و به او آرامش می بخشد؟
لذاست که فرمود: أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب: دل ها با یاد خدا آرامش می یابد.
📚مصباح الهدی ص 179
💠✨💠
صالحین تنها مسیر
#برنامه_جامع_تربیت_دین55 🔵🌺⭕️💝 #برای_عبد_شدن 25 "هویت انسان عبد هست" 🔷ببینید عبد بودن ما انتخابی نی
#برنامه_جامع_تربیت_دینی56
🔵🌺⭕️💮💖
#برای_عبد_شدن 26
"عبد یعنی قطع ارتباط با غیر مولا"
✨اگه دقت کرده باشید مهم ترین نکته ای که نماز داره "قطع ارتباط با دیگران" هست.
☺️همه برن کنار من اومدم که خودم باشم و مولای خودم...
آخه من عبد هستم...😊
💮چرا توی نماز نباید سرمون رو بچرخونیم؟
➖ برای اینکه مدام حواست باشه که تو عبد هستی و مقابل مولایی.☺️
💮چرا نگاهت باید به محل سجده باشه؟
➖ چون عبد ، خیلی باید مودب باشه. نباید جلوی مولا پلک هاش بره بالا...☺️
💮هر حرکت اضافی در نماز مکروهه. چرا؟
برای اینکه عبد باید دربست در اختیار مولا باشه..☺️
👈انصافا این لطف خدا نیست که نماز رو به طور روزانه و در پنج نوبت واجب کرده؟❓
واجب کرده که همیشه یادمون باشه که قراره عبد باشیم.✔️✅
🌺عبد هم یعنی پر لذت ترین مقام دنیا.🌺
مراقب باش از عبد بودنت کوتاه نیای ها؟!
💮چرا میفرماید باید الفاظ رو دقیق و درست تلفظ کنی؟
➖چون خدا ما رو آدم حساب کرده. بهمون احترام میذاره.
شما خودت جلوی یه انسان بزرگ میخوای صحبت کنی اما غلط و اشتباه حرف بزنی این برات زشت نیست؟ خودت رو کوچک نمیکنی؟😒
➖خداوند متعال میخواد بنده اش در اوج احترام باشه. آخه به خاطر عبدش همه ی فرشته ها رو به صف کرد تا براش سجده کنن...
تو خیییلی برای خدا مهمی...🌺🌸🌷
خییییلی....
تو عزیز دل خدایی....💖
اینو میدونی؟!
🌱✅➖➖💖
🌺تنهامسیر آرامش
صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... ۶۱ با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم. نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود. سرم همچنا
🔹 #او_را ... ۶۳
بازم هوا رو به سردی میرفت.
در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم!
حالت چهره ی اون یه جوری شده بود!
فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم😓
محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد
-سلام آقای کریمی!
پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد!
-سلام حاج آقا...!!
رو به من گفت
-دخترم من دیگه میرم.
خداحافظ...
خداحافظ حاجی...!
و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد،سریعا از ما دور شد‼️
با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم!
سرش پایین بود
بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود
گرفت سمتم
-هوا سرده،بپوشید زود بریم...
با شرمندگی سرمو انداختم پایین
-فکر کنم خیلی براتون بد شد😢
با دست چپش،پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد!
-نه...
نمیدونم...
بالاخره کاریه که شده!
اینو بگیرید بپوشید،سرده
کت رو از دستش گرفتم،
با همون لبخند روی لبش ،آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم!
بعد سرشو تکون داد
و گفت "بریم"
هنوزم حالم بد بود
اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود!
تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید...
اگه صدامو نمیشنید...
یا حتی اگه "اون" نبود...
اون!!
حتی اسمش رو هم نمیدونستم!
تا ماشین تو سکوت کامل،کنار هم قدم زدیم.
کتشو دور خودم پیچیده بودم اما هنوز سردم بود!
هوا کم کم داشت تاریک میشد،
حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم،
تنمو میلرزوند😥
ماشینو روشن کرد و
بعد حدود پنج دقیقه ،نگه داشت.
صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید...
-میشه ده دقیقه،یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام؟؟
سرمو انداختم پایین!
-ببخشید که بازم مزاحمتون شدم😔
-نه خواهش میکنم...
اینطور نیست!!
-برید به کارتون برسید!
نگران من نباشید!
-ببخشید...
اگر واجب نبود ،تنهاتون نمیذاشتم!
سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم...
با آرامش از ماشین پیاده شد
و سرشو از پنجره آورد تو
-لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه،
شیشه رو هم بدین بالا.
زود میام!
درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا،
سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد...!
ضعف و گرسنگی،به دلم چنگ مینداخت!
کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه.
نه گوشی
نه کیف پول
نه ماشین
نه لباسام....
دستم از همه چی کوتاه شده بود!
چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن!
امشبم باید میرفتم خونه ی اون؟؟
نه😣
پس خودش چی!
هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم...
حس اینکه بخوام سربارش باشم،اعصابمو خورد میکرد!
به غرورم بر میخورد...
به سرم زد تا نیومده برم!
اما فقط در حد فکر باقی موند!!
آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود،
دست و پامو برای رفتن شُل میکرد!
بعدم کجا میتونستم برم؟؟
مگه صبح نرفتم؟؟
چیشد!؟
دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم!
با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد،از ترس پریدم!
اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون!
دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد!
تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته!!!
چقدر این آدم عجیب غریب بود!😕
درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم...🙏
-خواهش میکنم،شما ببخشید که ترسوندمتون!!
-نه...!تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم!😒
ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد.
احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه!!
-چه فکر و خیالی؟
-بله؟؟
-ببخشید...خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده!
سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم...
-فکر بدبختیام!
-ببینید...
من دوست دارم کمکتون کنم!
برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده!
-ممنون
ولی نمیتونید کمکی کنید...
هیچکس نمیتونه کمکم کنه
جز مرگ!!
-واقعا اینطور فکر میکنید؟!
-اره...
یا چیزی شبیه مرگ...
مثل یه خواب طولانی!
یا شایدم فراموشی!
-واسه همین دست به خودکشی زدین؟!
سرمو به نشونه تایید، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...!
-میشه...
میشه بپرسم اون زخم...
یعنی صورتتون چی شده!؟
اونم خودتون...؟
چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم...
دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد،قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت😞
در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم
لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم!
"محدثه افشاری"
❤️
🔹 #او_را ...۶۴
کنار یه رستوران نگه داشت
-ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم!
کل روزو دنبالتون بودم،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️
-معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم!
ولی نگران من نباشید!
معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏
-مگه شما...
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!!
-هه!
خانواده😏
چند لحظه ای سکوت کرد
-چی بگیرم؟
چه غذایی دوست دا
صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... ۶۱ با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم. نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود. سرم همچنا
رین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین!
-تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم!
با جدیت نگاهم کرد
-الانم نیستید!!
اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرما!
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود!
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران!
تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢
چرا اینجوری میکنم من😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت!
آروم راه افتاد
-کجا بریم بخوریم؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
-نمیدونم!
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد،
-الو
سلام داداش!
خوبی؟
چاکرتم😊
خوبم خداروشکر
امممم...
راستش نه...
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم!
شما برید!
خوش بگذره!
مارو هم دعا کنید!
ههههه😂
نه بابا!
نه جون تو!
چه خبری آخه؟؟
(صداشو آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده😂
خیالت راحت!
هیچ خبری نیست!
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام!
همین!
عجب آدمی هستیا!
نه جون تو!
آره!
قربانت!
خوش بگذره!
ممنون.
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یاعلی مدد!😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد!
با تعجب نگاهش کردم!😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕
یا دوستی داشته باشن!!
اما سریع خودمو جمع کردم!
دوباره احساس خجالت اومد سراغم!
-ببخشید...
من...
واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم!
شما رو هم اذیت کردم!
منو همینجا پیاده کنید و برید😢
برید پیش دوستتون!
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید!
-میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم!
کنار یه پارک نگه داشت !
-هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!!
ولی حداقل ویوش خوبه☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد
و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره!
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم!
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش!
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم!
-بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید!
نگاهش کردم!
-باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟😳
-نگران من نباشید
من یه کاری میکنم!
-نه!نمیرم!😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون!
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن
-ازتون خواهش میکنم!
من امشب چندجا کار دارم!
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه،
رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم!
دیگه چیزی نگید!
کلیدو بگیرید!
شبتون بخیر!
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم...
-ممنونم
شب بخیر...
"محدثه افشاری"
❤️✨