💐 #اطلاع_نگاشت | امیر عدالت
🔺 خصوصیات حکومتی امیرالمؤمنین علیهالسلام به روایت رهبرانقلاب
🏷 #بزرگترین_عید_برترین_تبیین
جا نمانیم از بیعت
«غدیر» یعنی کسانی که از مسیر عقب ماندهاند برسند و کسانی که جلو رفتهاند برگردند تا با ولایت حرکت کنند.
پس از ۱۴۰۰ سال تاریخ تکرار میشود، اما اینبار محمد و علی یکی است. اینبار، تنها دستِ برافراشته از آنِ آخرین ذخیرهٔ خاندان محمد و آخرین مرد، همچون علی است.
ای منتظر! به هوش باش که جا نمانیم از بیعت، چرا که جاماندگان «غدیر» نیز بیش از دیگران مدعی قربت و یاری بودند…
وارث امروز غدیر، حضرت مهدی علیه السلام، از ما انتظار دارد که
هرسال باشکوهتر از قبل، عید ولایت را گرامی بداریم،
و مهمتر از آن اینکه، محافل غدیر را با نام و یاد او عطرآگین کنیم.
🌼🍀
فرخنده میلاد
هفتمین #شمسولایتوامامت
#هفتمین_وارث_غدیر
#موسیبنجعفر علیهالسلام را
به پیشگاه
#حضرتولیعصر عجلاللهتعالیفرجه
وهمهشیعیانشان
تبریک عرض مینماییم
🌸🍃
#حدیث
🌹امام موسی کاظم علیه السلام:
«فرزندم، (غیبت قائم) یک آزمون الهی است که خدا به وسیلهی آن بندگانش را میآزماید».
📗 الغيبة (للطوسی) ج۱ ص۱۶۶
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت حانيه ……………………………………………………………………………………………
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت حانیه
………………………………………………………
………………………………………………………
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفایی کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
**
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.
فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══