صالحین تنها مسیر
#هوالعشق❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_سوم _ عه امیر نرو دیگه امیرعلی _ خب تو هم بیا _
#هوالعشق ❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
.........................................................
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا _ اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.
دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا _ امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقا خطاب به من بعد اشاره به امیرعلی گفت _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.
بعد خطاب به امیرعلی گفت_ امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن ، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید .
آقای منتظری _ حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا _ ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.
پیش به سوی منزلگه عشق
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _
_ با توام
محمد جواد _
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا.
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد_ چی؟
_ کتابتون. توهم ؟
محمد جواد _ مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به سوی منزلگه عشق
#محمد_جواد_هم_ازدست_رفت
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت ، دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی...... .
.
.
مامان_ سلام مادر. خوش اومدی .
_ سلام قوربونت برم. مرسی.
پرنیان _ سلام داداش.
_ سلام خواهری. بابا کجاست؟
مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش
یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو . رو تخت بودو سرش تو گوشیش بود.
_سلام مجدد بر ابجی خودم.
کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش.
پرنیان_ سلام مجدد بربرادر خودم.
وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟😍
_ سوغات...
با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند.
_لهم کردی بچه
پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.
نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود. بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم.... _ اون که وظیفته خواهر
پرنیان_ پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه
_ هست
پرنیان_ نههههههه
_ هست
پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششششقتم داداشی,
پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم .
پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد.
_ خو بچه بذار من برم بعد بخون.
پرنیان_ خب پاشو برو پس
_ روتو برم
پرنیان_ برو داداشی.
متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.
.
.
.
داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم.
_ جونم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام بچه بسیجی. خوبی ؟
_ ار یو اوکی؟
محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.
_ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی
محمدجواد_ علی یارت کاکو. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#نظررررررررر_فراموش_نشه
❤️❤️❤️
قسمت_چهل هشتم
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_ مرسی
آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_ خیلی...........
دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#دوستاتونو_تگ_بفرمایید_لفطا رمان های عاشقانه مذهبی
❤️❤️❤️
قسمت_چهل هشتم
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_ مرسی
آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_ خیلی...........
دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#دوستاتونو_تگ_بفرمایید_لفطا رمان های عاشقانه مذهبی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_نهم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر . درست یک ماه بعد. روزی که......
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: اوه. آرمانه .
ترلان_ خب جواب بده دیگه. زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_ جونم؟
آرمان_ سلام عشقم. خوبی؟
_ میسی نفشم. توخوفی؟
آرمان_ توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من....
_ تو چی آرمانم؟
آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه .
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید_ تانی چی شد؟
واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی .......
.
.
تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه. به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.
.
.
یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_نهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .
رمان های عاشقانه مذهبی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاهم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت حانیه
...................................................................
با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت ، کاش.....کاش..... اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیومده.
با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟
امیرعلی_ میتونم بیام تو ؟
_ اره.
با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی_ به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی ؟
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
.
.
.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد.
یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم.
_ دنبال چیزی میگردی؟
مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟
_ لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا .
_ کجا؟؟؟؟
مامان _ خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه.
_ ایوووول.
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم.
مامان_ حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.
_ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟
امیرعلی _ شاید....
_ جون مو؟
امیرعلی_ ها جون تو.
_ راه افتادی داداش.
مامان_ داریم میریم خاستگاری
_ چییییییییییییییییییییییییی؟
مامان_ چته تو؟
_ خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام.
بابا _ اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.
_ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.
امیرعلی _ پس منم نمیرم.
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی.
بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت.
_ مسخره. بریم خب
امیرعلی_ فدای ابجیم
_ حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان _ حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_ از رفتارای ضایع گل پسرتون .
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
.
.
خاله مرضیه_ فاطمه جان چایی رو بیار مادر.
_ من برم کمک؟
خاله مرضیه_ برو خاله جون.
با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود.
رفتم تو آشپرخونه. قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره
_ پرووووو. دیگه من غریبه شدم . ها؟
فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.
_ اخ الهی بگردم. خودتم که غریبه ای.
بابای فاطمه_ بچه ها رفتید چایی بسازید
_ الان میایم عمو.
_ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون
فاطمه_ مرسی که اومدی کمک.
_ خواهش
فاطمه_ روتو برم
_ برو
از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_ الان میاد.
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه
از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
#خب_دیگه_فاطمه_و_امیرعلی_هم_پریدن
رمان های عاشقانه مذهبی
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاهم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ......
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_یکم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد . تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.
فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.
دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه. امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک.
فاطمه_ سلام عزیزم
_ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد
فاطمه_ خب برم بعد,بیام.
یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_ وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون.
.
.
.
.
.
خانوم غفوری_سلام گل دخترا . یکم دیر تر میومدید .
من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین.
خانوم غفوری با خنده گفت_ حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد. فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن.
بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم.
کامل جلوی دیدم رو گرفته بود .
_ خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم.
یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم.
جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد ،یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
این همه چشم به راهی نگرانم کرده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#واتفاقاتی_درپیش_است.
#دوستاتونو_تگ_بفرمایید_لطفا
رمان های عاشقانه مذهبی
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روایت حانیه
یه هفته از اون اتفاق میگذشت و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق و یاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود.
عموهم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد.
.
.
.
مامان_ حانیه جان. مامان. بیا تلفن
_ کیه؟
مامان_ فاطمه
سریع دوییدم سمت تلفن
_ سلااااام .
فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟
_ مرسی عزیزم تو خوبی؟
فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل. امروز کلاس ، میای؟
_ مگه چهارشنبس امروز؟
فاطمه_ اره
_ وای نه فاطمه. میترسم.
فاطمه_ از چی میترسی ؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت .
_ نه مزاحم نمیشم
فاطمه_ ساعت 4/5 حاضر باش .خدانگهدارت.
منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد، منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم.
_ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس.
مامان_ باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان......
بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم.
_ حالا نمیشه بیخیال شیم.
مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره.
_ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده.
مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی.
راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.
مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری
.
.
.
در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .
شیشه رو کشید پایین.
فاطمه_ سلام خانوم ترسو
چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.
سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟
بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن.
_ ممنونم.
فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا
_ علیک
فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟
_ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم
پرو خانوم.
.
.
.
با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. "ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟"
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#امروز_چندقسمت_دیگه_هم_میزارم
#پوزش_بابت_تاخیر
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
صالحین تنها مسیر
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_هفتم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ روایت حانیه
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_هشتم
به روایت حانیه..... .
مامان_ حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه😂
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه_ چته دیوونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم
_ عه توام.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_ خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان _ حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم.......
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_نه
❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣
به روايت امير حسين
.................................................................
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_ 😂 . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده. 😂
.
.
.
مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون......
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه.......
.
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
" واي امروز ، دانشگاه نه "
.
.
.
محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روايت راوي ( سوم شخص )
محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرحسن نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده.
محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟
بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره.
همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره.
جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته.
.
.
.
امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، حانیه هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما........
بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه 40. سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده.
_ الله اکبر
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت راوي ( سوم شخص ) محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_یکم
🌸🌸بهروایت حانیه
_ امیرعلی
امیرعلی_ بلی؟
_ بگو جونم
امیرعلی_ 😂جونم؟
_ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن.
امیرعلی_ خب؟
_ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام
امیرعلی_ ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده.
_ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟
امیرعلی_ شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی.
با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود.
_ اون اون.... اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید.
لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش.
_ اسمش؟
امیرعلی_ شهید احمد محمد مشلب
_ گفتی کجاییه؟
امیرعلی_ لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم.
نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری.
عکس خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش.
شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب.
ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره.
زندگینامش و وصیت نامش.
نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن . " خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن "
.
.
.
حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم.
.
.
.
مامان_ حانیه حاضرشدی؟
_ اره.
" وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه .
چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم.
.
.
.
آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛
" تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. "
حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ،
" خدایا خودت کمکم کن."
چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران.
#شهيد_احمد_محمد_مشلب
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
برگرد و تنها يك بغل فرزند من باش
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اين قسمت ، قسمت مورد علاقه منه ، به خیلی دلایل.
که اصلی ترینش اینه که من به شخصه از دوستی با شهدا به خصوص این شهید به خیلی جاها رسیدم و از این شهید خیلی چیزا دیدم که باعث شده فوق العاااااده نسبت بهشون ارادت داشته باشم و عاشقانه دوستشون داشته باشم و اینکه این قسمت رو واقعا از ته دلم نوشتم و کاملا لحظه به لحظش رو درک کردم. 😔😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت امیرحسین
.........………………………………………………
روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی که مامان زحمتش رو کشیده بود رو برمیدارم.
مامان_زنگ زدم بهشون
_ به کی؟
مامان_ به مامان حانیه
کاملا میدونستم حانیه کیه ولی ترجیح دادم بگم_ حانیه؟
مامان_ اها. یعنی نمیدونی که کی رو میگم.
از دروغ متنفر بودم پس مجبور شدم بگم _ خانوم موسوی؟
مامان_ خب حالا ، خانوم موسوی
_ خب؟
مامان _ قرار شد فردا بریم خاستگاری
با شنیدن کلمه خاستگاری مقداری از شربت میپره تو گلوم و به سرفه میوفتم.
بابا میزنه پشتم و یکم حالم بهتر میشه.
مامان_ مادر جان اگه میدونستم انقدر مشتاقی که زودتر زنگ میزدم .
اولش بیخیال مخالفت میشم اما بعدش خودمو به خاطر این فکر سرزنش میکنم سریع میگم _ مامان من مشتاق چیه؟ نباید زنگ میزدید.
بابا_ چرا ؟
_ پدر من شما که مخالف ازدواج من با یه خانوم مذهبی بودید .
بابا_ این که مذهبی نبود، مگه ندیدی حتی چادرم سرش نبود.
_ مگه هرکی چادر سرش نباشه مذهبی نیست؟ چه ربطی داره پدر من ؟
مامان_ دیگه زنگ زدم. الانم فقط باید بگی چی ؟
_ چشم. دیگه چی میتونم بگم؟
حالا بماند كه از خدام بود و البته تو دلم غوغا
" واي خدايا، من چم شده؟"
مامان_ اميرحسين جان. مادر. خدايي دوسش نداري؟
سرمو پايين ميندازم.
مامان_ واه تو که از خداته دیگه چرا بدخلقی میکنی
_ ببخشید. شرمندم.
.
.
.
شكرلله حمدلله عفواًلله
واقعا به نماز شب و سجده شكر احتياج داشتم.
اينكه مونده بودم چجوري به مامان بگم كه از اين خانوم خوشم اومده و خودش پيشقدم شد، سجده شكر لازم بود.
فقط خودمم نميدونم چرا يه دفعه اونجوري مخالفت كردم. كلا خوددرگيري دارم. 😐
سجاده رو جمع میکنم و دراز میکشم رو تخت. میخوام مرور کنم همه این چند وقت رو، از دربند تا اون شب مهمونی ، میخوام ببینم دقیقا کی دلم رو باختم؟ اما خودم هم این حس رو درک نمیکنم، منی که معیارم حجاب و چادر بود ، اما دوباره به خودم تشر میزنم ، مگه همه چی چادره ؟ این دختر، پاکی داشت که شاید تو خیلی از دخترای چادری نمیشد پیدا کرد .
شاید همون روز اول تو دربند، یا نه شایدم مسجد با دیدن چادرش ، یا نه شایدم اون شب ، شایدم اصلا اون شب تو خونشون.
نمیدونم نمیدونم نمیدونم وای خدایا. اصلا به من چه. 😐 بیا خل شدم رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تو آن تك بيت نابي كه غزل هايم به پايش سجده افتادند....
#خانوم_افسانه_صالحی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روايت حانيه
………………………………………………………………………………………………………………
روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم.
_ عاشق شدم؟
_ نه
_ قرار بود رو راست باشم
_ اره
_ عاشق کی؟
_ امیر امیر امیرحسین.
_ نههههههههههههه
_ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین.
_ ای خدایا. خل شدم رفت.
***
مامان_حانیه جان بیا.
_بله؟
مامان_ بيا بشين اينجا.
كنار مامان روي مبل ميشينم.
_ خب؟
مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟
واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟
_ خب يعني چي چيه؟
مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري.
_ نهههههههههههههه😳؟؟؟؟؟؟؟
مامان_ عه. چرا داد میزنی؟
_ شما چی گفتید؟
مامان_ گفتم بیان دیگه
_ چیییییی؟
مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه
" وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔😔😔"
.
.
امیرعلی_ سلام جوجه جان
_ جوجه خودتی
امیرعلی_ شنیدم که خبراییه.
_ چه خبری؟
امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما.
کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی.
_حرف نزن حیف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو.
امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش.
نگاهی به ساعت انداخت.
امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده.
با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معطل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. 😂
.
.
.
تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم.
امیرعلی_ اجازه هست ؟
_ بیا تو پسره.
امیرعلی_ سلام دختره.
_ مصدع اوقات نشو.
امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت _ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت.
_ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره.
با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه.
دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا .
مامان_ حانیه جان عزیزم.
چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون .
_ سلام.
مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم.
با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.
اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........
به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین.
از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم.
همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه.
تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد.
_ وای شرمندم. عذر میخوام.
امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم.
یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. 😐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
انقدر محو تو هستم كه نميداني تو
همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای
#خانوم_افسانه_صالحی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت حانيه ……………………………………………………………………………………………
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت حانیه
………………………………………………………
………………………………………………………
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفایی کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
**
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.
فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_پنجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان_ پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان _ پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت 11 قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه، وای الان ساعت 10/45 هستش ؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه . وای خدایا سوتی دیگر در پیشه .
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میوفتیم سمت مسجد ، ساعت 11:10 دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا دوباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.
_ سلام.
امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی_ شرمنده دیر شد.
امیرحسین _ نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیومدن.
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم
یاسمین_ سلام و ............ ( سانسور)
_ عه. چته؟
یاسمین_ خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟
_ حالا هنوز هیچی نشده.
یاسمین_ رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟؟؟؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی_ حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین_ باشه. بای
_سلام.
حاج آقا _ سلام دخترم
.
.
.
امیرعلی_ خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم. با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین _ سادات بانو.
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکردن حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛ خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟
پرنیان_ برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.
پرنیان _ چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_ششم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اميرحسين باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_هفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت حانیه
……………………………………………………………………………………………………………………………………
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.
.
.
.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخواد. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
"چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده "
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی_ نزار غیرتی بشما😁هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی_ افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عهههه؟؟؟؟
امیرعلی_ اررررره .
مامان_ سلام مادرجان.
امیرعلی_ سلام قوربونت برم.
مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم.....
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+ حانیه خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نههههه؟؟؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
"گند زدم "
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت 10 ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن....
تو خارج از این قائده و فلسفه هایی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_هشتم
به روایت امیرحسین
…………………………………………………………………
…
وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه.
.
.
.
.
.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره.....
.
.
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو.
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .
_ خوبید؟
حانیه_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
حانیه _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم.
لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش.
حانيه_ ممنون
لبخندي ميزنم و حركت ميكنم.
_ صبحانه خورديد؟؟
حانيه_ بله. ممنون.
_ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم.
حانیه_ نه.
"وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه "
_خب پارک نهج البلاغه خوبه؟
حانیه_ بله
_😐
#چیزے_بگو_حرفے_بـزن_شیرین_زبانم
#کم_حرف_ها_پرچانه_ها_را_دوست_دارند.
.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم.
#عاشقی_دردی_ندارد_درد_اصلی_حسرت_است
#با_حیای_خود_مرا_باخاک_یکسان_میکند.
امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟
_ خب شما شروع کنید.
امیرحسین _ برنامتون چیه؟
_ برای عروسی و عقد و........
=============================================================
به روایت حانیه
…………………………………………………………………
_ من عروسی نمیخوام.
امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خونسرد جواب دادم_ نه
با تعجب برگشت طرفم.
_ چیزی شده؟
امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ....
حرفش رو قطع کردم.
_ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما.... اما....موافقید به جای عروسی بریم...... کربلا؟؟؟؟
امیرحسین _ شما امر بفرما.
یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.
با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❣دل نیستـــــ
❣هر آن دل که
❣ دلارام ندارد
❣بی روی دلارام
❣دل آرام ندارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_نهم
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
به روايت حانيه
اميرحسين_ سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين_ الو؟؟؟؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده _ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.
اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟
_ ممنون ميشم.
اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
.
.
دو هفته بعد
.
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا_ بريد به سلامت بابا جان.
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره
.
.
.
از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم😁.
_ خسته نباشي.
فاطمه_ سلامت باشي
.
.
.
سه هفته بعد
.
.
.
روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.
با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
من از این به بعد یه بانوی چادریم.
***
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره😍
مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بزار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه_ جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا 😍.
فاطمه_ نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟
فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی😒
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_نهم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ به روايت حانيه اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ امير
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#قسمتهفتاد_دوم
🌸🌸🌸
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟
با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
_ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم.
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟
"هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. "
_ منو میبری خونه؟
امیرحسین _ اره. اره. حتما.
برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی.
🌸🌸🌸❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌸🌸🌸
تورا ديدن ولي از تو گذشتن درد دارد.
🌸🌸🌸❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌸🌸🌸
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
🌸🌸به روایت حانیه
با سردرد بدي از خواب بيدار ميشم ، هوا تاريك شده بود ، گوشيم رو از روي عسلي كنار تخت برميدارم و روشن ميكنم.
دو تا پيام.
آرمان _ سلام جيگر. چي شد؟ چه كردي؟ وارد عمل بشم يا حل شد؟
اميرحسين_ سلام. خوبي؟ بابت امروز عذر ميخوام زياده روي كردم. بهتر شدي؟ هروقت خواستي بگو باهم حرف بزنيم.
ديگه حوصله گريه نداشتم ، لب هام رو روي هم فشار ميدم تا بغضم سر باز نكنه. بدون مكث براي اميرحسين تايپ ميكنم _ خواهش ميكنم ، ببينيد آقاي حسيني من و شما به درد هم نميخوريم ، من هيچ علاقه اي به شما ندارم . همين. همه چي تمومه. اميدوارم خوشبخت بشيد.
هق هق گريه فضاي اتاق رو پر ميكنه ، سريع وارد صفحه پيام آرمان ميشم ، تمام نفرتم رو سرش خالي كنم.
_ اره عوضي اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگيمو ازم گرفتي ، تموم شد. برو گمشو. برو بمير .
گوشي رو پرت ميكنم و صداي شكستن چيزي در سكوت اتاق طنين انداز ميشود و بعد صداي هق هق گريه من.
مني كه مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از كسي كه شده بود همه زندگيم.
ولي كش دادن به اين موضوع فقط و فقط باعث اذيت شدن هردومون ميشد.
به اتاق اميرعلي ميرم ، در ميزنم و وارد ميشم. طبق معمول مشغول كتاب خوندن بود.
اميرعلي_ سلام.
_ عليك. امير . يه خواهش داشتم ازت.
اميرعلي_ بفرما خانوم بي اعصاب.
_ من.....من....من به اين نتيجه رسيدم كه من و آقاي حسيني به درد هم نميخوريم. ميخوام.....ميخوام تو اين رو به مامان و بابا بگي.
اميرعلي چند ثانيه به من نگاه ميكنه و بعد يه دفعه با صداي بلندي ميخنده.
_ عه. چته؟
سريع جدي ميشه و ميگه _شوخي جالبي نبود.
_ امير. من كاملا جديم.
اميرعلي_ هيچ معلوم هست چي ميگي؟
_ اره اره معلومه. نميخوام به زور ازدواج كنم.
اميرعلي_ زور؟ كي زورت كرده بود؟ اصلا اصلا يه دفعه چي شد؟ شما كه خوب بوديد باهم.
_ ميشه بيخيال شي؟ من به خود آقاي حسيني گفتم، تصميم قطعي رو هم گرفتم.
بدون اينكه منتظر هيچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد.
.
.
.
امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه.
.
.
.
.
بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر ميشه ، بي توجه به سمت خيابون حركت ميكنم.
دنبالم راه ميوفته و مدام بوق ميزنه. اعصابم خورد ميشه ، با عصبانيت برميگردم به طرفش و باصداي بلندي داد ميزنم ، ها؟ ها؟ چيه ؟ زندگيمو خراب كردي بس نبود ؟
آرمان_ عه. چته ؟ رم كردي؟
_ خفه شو. گمشووو
آرمان_ اومدم بگم دارم ميرم تركيه ، يه كار كوچيك دو سه روزه دارم ، برميگردم. وقتي برگشتم ميام خاستگاري. باي.
سوار ماشين ميشه و ميره. صداي جيغ لاستيك هاي ماشين سوهان روحم ميشه و من فقط سرجام مي ايستم و به جايي كه آرمان بود خيره ميشم.
من اگه بميرم هم حاضر نيستم با آرمان ازدواج كنم. بيخيال كلاس به خونه برميگردم ، به اتاق پناه ميبرم. ياد صوت زيارت عاشورا خوندن اميرحسين تو شلمچه ميوفتم ، ميگفت منبع آرامشش زيارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نكرده بودم ولي اگه ميتونست اميرحسينم رو آروم كنه مطمئنا ميتونست آرامش من رو هم تضمين كنه.
مفاتيح رو از تو كتابخونه بر ميدارم. از فهرست ، زيارت عاشورا رو پيذا ميكنم.
زيارت عاشورا ميخوانم به رسم عاشقي_ السلام و عليك يا ابا عبدالله......
.
.
.
سر از سجده برميدارم ، اشك هام مهر رو خيس كردن ، واقعا كه زيارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود.
با صداي پيام به سمت گوشيم ميرم ، رمزش رو باز ميكنم. يك پيام خوانده نشده از پرنيان _ سلام حانيه جون. ببخشيد مزاحمت شدم. چرا چرا اينكارو كردي؟ به خدا داداشم داره داغون ميشه، تو اين يه هفته نه خواب و خوراك داره نه باكسي حرف ميزنه. فقط مطمئن دليلت چيزي به جز نبود علاقه هست ، فقط ميخواد دليلت رو بدونه.
ظاهرا اين آرامش ادامه دار نبود، اميرحسين من به خاطر من ، حالش بد بود. نميتونستم بشينم و كاري نكنم ، نميتونستم بي تفاوت باشم. سريع حاضر ميشم ، ساعت 3 بعدازظهر بود. پاورچين پاورچين از اتاق بيرون ميام. ظاهرا همه خواب بودن . سوييچ ماشين بابا رو برميدارم و بيرون ميرم ، پيش به سوي منزل عشق. توراه هرچي شماره اميرحسين رو ميگيرم، صداي خانومي كه خاموشي دستگاه رو اعلام ميكنه ، رو مغزم رژه ميره. بلاخره ميرسم........
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
افسوس دست روزگار خیلی زود
آهنگ جدائی را می خواند.
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
#از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.
_ عه. نخیرم.
امیرحسین _ چرا خیرم.
از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .
.
.
.
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم .
امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته
امیرحسین _ خب افتابه.
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _ عه بده دیگه
_ نوچ
امیرحسین _ شوهرتو میدزدنا
محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته.
امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.
با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _ کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_ جون دلم ؟
_ محمد....جواد بود . گفت کارای.....
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
.
.
.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم.....
قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.
همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرحسین . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرحسین كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من....
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.
به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم.
با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ👼ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _ نكن حانيه. نكن.
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
🌸🌸
ادامه قسمت_هفتاد_هشتم
دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم.
_ برو و به سلامت برگرد .
ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و......
يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم.
برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه.
بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و.......
#وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
#آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
#به_روایت_راوی
آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته.....
یک ماه بعد.....
فاطمه خانوم ، همسایشون دختر 2 سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن.
حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت....
با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه.
_ بله ؟
+ سلام. عذر میخوام خانوم موسوی.
_ بله بفرمایید.
صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه.
سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن.......
❤️❤️❤️❤️❤️❣❣❣❣❤️❤️❤️❤️❤️
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود.....
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══
🌸🌸
ادامهقسمت_هفتاد_نهم
قسمت_آخر
گوشيش رو به امير ميده تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته . دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه......
لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن.....
پايان.....
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
╲\╭┓
╭ ❤️
┗╯\╲
═══❀❀❀💞❀❀❀═══