❤️❤️❤️
قسمت_چهل هشتم
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_ مرسی
آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_ خیلی...........
دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#دوستاتونو_تگ_بفرمایید_لفطا رمان های عاشقانه مذهبی
❤️❤️❤️
قسمت_چهل هشتم
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
.
.
.
آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_ مرسی
آرمان_ راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟
آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما_ خیلی...........
دلارام_ جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ادامه_دارد
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#دوستاتونو_تگ_بفرمایید_لفطا رمان های عاشقانه مذهبی
#هوالعشق❤️
#خـانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_چهل_وهشتم
ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما.
بابا سر کار بود و هشت شب میومد.
علیم که از هفته آخر شهریور برگشته تهران.
فاطمه رو صدا زدم توی اتاق و بهش گفتم ماجرا چیه.
فاطی: اوه فائزه بخدا من شنبه امتحان تاریخ دارم😔
_کتابتو بیار همونجا بخون😁
فاطی: مامانم اینا رو چیکار کنم😵
_میزنگم علی میگم بزنگه راضیشون کنه😐
فاطی: مامانت اینا رو میخوای چیکار کنی😱
_تو باید راضیشون کنی😌
فاطی: اصلا علی رو کی راضی کنه😣
_اه تو چرا این قدر آیه یاس میخونی😡 اصلا نمیخواد بیای😡
فاطی: اه بابا ببخشید😞 من میرم مامانتو راضی کنم تو بزنگ علی.
فاطمه رفت تو آشپزخونه پیش مامان باهاش حرف بزنه منم سریع زنگیدم علی.
با کلی خواهش راضیش کردم مامان بابای فاطمه رو راضی کنه😁
و کلیم سفارش کردم که محمد نفهمه میخوام برم. میخواستم غافلگیرش کنم😍
فاطمه بالاخره مامان رو راضی کرد علیم مامان اونو😊چند ساعته همه کارامونو کردیم و به ریحانه خبردادیم که ماهم همسفرشونیم.
ساعت نزدیک یازده شب بود که از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم پاساژ ستاره تا یه هدیه کوچیک برای محمد بگیرم.
واقعا وقت نداشتم بیشتر از این😔
ساعت دوازده ریحانه اینا اومدن دنبالمون.
مامان و آبجیش جلو و ما سه تاهم عقب نشستیم. تکون خوردنای ماشین مثل گهواره بود برام. نفهمیدم کی خوابم برد☺️
صبح تقریبا ساعت ۱۰ و نیم صبح بود که با تکونای دست ریحانه بلند شدم.
طبق معمول همه مسافرتا کسی منو برای نماز صبح بیدار نکرده بود😣
ورودی شهر قم بودیم.
همه خاطرات برام زنده شد...چند ماه پیش وقتی داشتم میومدم اینجا فائزه ی الان نبودم... خیلی فرق داشتم... چند روز بعدشم که رفتم قلبمو اینجا جا گذاشتم... و امروز برگشتم به شهری که میدونم محمدم داره توش نفس میکشه...
تابلوی سبزی جلوی چشمام نقش بست که بالاش نوشته بود *حرم مطهر* و پایینشم *جمکران*
داشتیم میرفتیم حرم... حرم... خدای من... پیش بی بی معصومه که محمد رو از برکتش دارم... #قسمت_چهل_و_هشتم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️