فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|°🦋°|
#پای_درس_استاد🌱
#استادپناهیان
اربعینهیچچیزشقطعۍنیست،باورکن❗️
نہرفتناونۍکہهمہچیزشآمادهاستو
میخوادبرهنہرفتناونۍکہنمیتونہبره
پسدستازدعابرندار..🤲🏻🚶♂🚶♂
"تایارکہخواهدومیلشبہکہباشد"(:👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا ابا عبدالله
آقا جان❤️
ما را هم بپذیر
همه درگذشتگان و حق داران را با
سلامی به حضرت سید الشهدا
یاد کنیم
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷 هرشب
صالحین تنها مسیر
#قسمت_هشتاد_وششم کوچ غریبانه💔 سلام خان داداش،خوش اومدی.عیدت مبارک. -عید تو مبارک آبجی.دستت درد نک
#قسمت_هشتاد_وهفتم
کوچ غریبانه💔
قیافۀ عمه و زهرا وارفته بود.انگار انتظار رد این پیشنهاد را نداشتند.عمه گفت:
-خیلی دلم می خواست تو همدمم بشی عمه،ولی حالا که تو نمی یای مجبورم همون کاری رو که حبیب گفت بکنم.
-چی کار می خوای بکنی عمه؟
-می خوام اون دوتا اتاق اونور حیاطو بدم دست مستاجر که روزا تو خونه تنها نباشم.این جوری زهرا دیگه مجبور
نیست هر روز بیاد پیش من بمونه.
یک آن پشیمان شدم که به درخواستش جواب رد دادم.به هر حال چاره ای نبود،باید از آنچه عقلم می گفت پیروی
می کردم نه آنچه احساسم.
با آمدن آقا حبیب و مسعود که جعبه های شیرینی و بسته های میوه را حمل می کردند،جمع مان کامل شد.سحر به
محض دیدن مسعود به سویش دوید و با خوشحالی از سر و کولش بالا رفت.گوشت گوسفند بین همسایه ها و
مقداری هم برای نیازمندان تقسیم شد.روز آفتابی قشنگی بود.در نیمه های فروردین هوا کمی سرد به نظر می
رسید.در کنار زهرا سرگرم نوشیدن چای بودم که سر صحبت را باز کرد:
-از ناصر چه خبر؟بالاخره برنامه ش چی شده؟
-راستش نمی دونم منم موندم بلاتکلیف.چند روز قبل الهه اومده بود پایین پیش مامان.دیدم مامان از تو حیاط داره
سحر و صدا می کنه.فرستادم بره پیش عمه ش.وقتی برگشت چند تا بسته دستش بود،می گفت اینا رو عمه الهه
واسم آورده.واسش لباس و کفش و یه مقدار اسباب بازی گرفته بودن.داشت بسته ها رو باز می کرد پرسید: مامان
عمه می گه اجازه می دی فردا باهاش برم پیش بابا ناصر؟نمی دونستم چی بگم ازش پرسیدم دلت واسه بابا تنگ
شده؟انگار خجالت می کشید راستشو بگه گفت: دلم خیلی تنگ نشده،ولی دوست دارم برم ببینمش.بهش گفتم
باشه برو.فرداش وقتی از دیدن ناصر برگشت روحیه اش پژمرده شده بود.می گفت بابا خیلی لاغر شده!مثل آدمای
مریض شده!(می گفت)بابا از اینکه رفته بودم دیدنش خیلی خوشحال شد.ازم قول گرفته هر هفته برم بهش سر
بزنم ازش پرسیدم،خوب بابا دیگه چی می گفت در جواب گفت اووه...ازم کلی سوال کرد...در مورد تو هم
پرسید.گفت مامانت چی کار می کنه،کجاها می رین باهم؟کیا میان دیدنتون؟اینقده سوال کرد.گردنبندمو که
دید،گفت چه قشنگه!اینو مامان واست خریده؟وقتی بهش گفتم اینو عمو مسعود برام خرید،خیره نگاش کرد و گفت
خوب،پس عمو مسعود هم بیکار ننشسته؟
-عجب آدم موذی و آب زیر کاهیه این ناصر!یواش یواش همه چیزو از زبون بچه کشیده.
-بذار بکشه من که چیز پنهونی ندارم.ناصر بدترین فکرا رو درمورد رابطۀ من و مسعود می کنه.بذار تو همین فکرا
باشه.کسی که پرونده ش در درگاه خدا سیاهه اونه،نه من.تازه فکر می کنی فقط ناصر این جوری فکر می کنه؟تک
تک خانواده ش،حتی مامان خود منم در مورد ما بد فکر می کنه.من همه شونو می سپرم به خدا فقط اونه که می تونه
جزای آدمای بدبینو بده.
-با این حرفایی که زدی می بینم حق داری پیشنهاد عزیز و رد کنی.اگه منم جای تو بودم سعی می کردم گزک دست
مردم ندم.
-ترس منم از همینه.نمی خوام بهانه ای دست این و اون بیفته که بازم درمورد رابطۀ ما دونفر بدگویی کنن.مسعود
طفلک که تا به حال جز دردسر و زحمت چیزی از طرف من عایدش نشده،منم که دارم با هر بدبختی که به سرم
اومده می سوزم و می سازم،این وسط حرفای مردم مثل همون آش نخورده و دهن سوخته ست.
-جریان آش چیه؟
مسعود بود که توی آشپزخانه سرک می کشید.زهرا گفت:
-این همون آشیه که فوضولا رو باهاش می سنجن.تو باید از همه چی سر دربیاری پسر؟
-هر چی مربوط به مانی باشه خود به خود به منم ارتباط پیدا می کنه.
-اتفاقا این جریان آشم مربوط به شما دونفره.مانی داشت می گفت،اگه قبول نکرد بیاد پیش عزیز زندگی کنه،چون
می ترسه جریان اون آش نخورده و دهن سوخته بشه.
-مانی درست می گه.هر چند منم خیلی دوست داشتم بیاد با ما زندگی کنه،ولی بهش حق می دم این درخواست و رد
کنه.
جملۀ زهرا با لبخند همراه بود:
-من مردۀ این همه تفاهمم!
ضربۀ من به شانه اش آهسته بود.مسعود هم متعاقب او لبخند زد و گفت:
-حالا کجاشو دیدی؟
سحر از اتاق مهمانخانه بیرون دوید و صدا کرد:
-مامان،بابابزرگ می خواد بره؟می گه تو نمی یای؟
از کنار زهرا بلند شدم:
-چرا،بگو منم دارم میام.
زهرا گفت:
#قسمت_هشتاد_وهشتم
کوچ غریبانه💔
-تو کجا می ری؟خان دایی کار داره،تو به این زودی می خوای بری چی کار؟
سحر هم دستم را گرفت:
-راست می گه مامان،ما حالا نریم،من دارم با بچه ها بازی می کنم.بازی مون تازه شروع شده.
مسعود گفت:
-ما که پیش تو خاطری نداریم،لااقل به خاطر سحر زود نرو.
نگاه ملالت بارم به او افتاد:
-برو به بابا بزرگ بگو ما آخر شب میایم،ولی در عوض فردا باید ناهار حاضری بخوری ها.
داشت از خوشحالی بالا و پایین می پرید:
-باشه مامان جونم...،مرسی که موندی.
سرگرم رنگ آمیزی یکی از نقاشی های کتاب تازه اش بود. صدا کردم: سحرجان...سحرم؟سرش را از روی نقاشی
بلند کرد: بله مامان.
_ واسه فردا ناهار چی دوست داری درست کنم؟
ته مداد را به گونه اش چسباند. داشت فکر میکرد: واسه فردا...کباب تابه ای.
_ چه خوب. غذای راحتیه...الان گوشتشو آماده می کنم می ذارم تو یخچال. فقط برنجو می پزم ، بعدشم با هم میریم
خیابون
یه کم خرید می کنیم. از نقاشیت خیلی مونده؟
_ نه داره تموم میشه ، فقط آسمونش مونده.
_ خوب پس تمومش کن تا راه بیفتیم.
داشتم گوشت و پیاز رنده شده را با هم ورز می دادم که صدای زنگ در بلند شد. بی حوصله در حالیکه گفت : " آه "
،
مدادش را انداخت و از پله ها سرازیر شد.
_ یواش برو پایین نیفتی مادر.
_ مواظبم.
کمی بعد صدای خوش و بش او با شخصی تازه وارد توجه ام را جلب کرد. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. الهه بود!
ظاهر ناآرامی داشت و علی رغم لبخندهایش با سحر چهره اش غمگین به نظر می آمد. احتمال دادم برای دیدن
مامان آمده
باشد ، ولی بر خلاف همیشه به جای طی کردن طول حیاط همراه سحر از پله ها بالا آمد.
سرپوشی روی ظرف گذاشتم و دستم را داخل ظرفشویی که پدرم در اولین پاگرد پله ها برای آسایش من نصب
کرده بود ،
آب کشیدم. همزمان نگاهم به آنها افتاد:
_ سلام مانی جون.
_ سلام علیکم الهه خانوم. خوش اومدی بفرما بالا
_ مزاحم نیستم؟
_ اختیار داری چه مزاحمتی ... ما هم تنها بودیم. بفرمایید ، فقط ببخشید که جا خیلی تنگه.
_دلتون باز باشه. این جا از سر ما هم زیاده.
_ خواهش میکنم. چه عجب از این ورا؟ خاله اینا چطورن؟ همه خوب هستن؟
_ ای، به لطف شما. حقیقتش این روزا هیچکدوم حال و روز درستی نداریم.
فنجان را از چای پر کردم و همراه با ظرف پولکی مقابل او گذاشتم: خدا نکنه، مگه چی شده؟
_ یعنی شما خبر نداری؟
_ می بینی که ، من مشغول زندگی خودم هستم و از همه جا بی خبرم.
_ فکر می کردم خاله بهت گفته که ناصر مریضه. الان چند وقته که تو بیمارستان بستری شده. از شنیدن این خبر
کمی جا
خوردم ولی متاسف نشدم. بلا دوره! انشاالله خوب میشه. مگه من نبودم چهل روز تو بیمارستان خوابیدم؟ خدا رو شکر
خوب شدم اومدم بیرون. بیمارستان واسه همینه دیگه ، روزی چند نفر میرن اون تو بستری میشن ، روزی چند نفرم
مرخص میشن.
_ ولی مورد ناصر فرق میکنه.
_نمی دونم این بلا دیگه از کجا اومد سراغش؟ اون سنی نداره تازه امسال میشه سی و دو سالش. حالا خیلی زوده
که...
گریه امانش نداد. هق هقش به صورتی بود که انگار از تمام وجودش بر می آمد.
_ سحر پاشو واسه عمه یه لیوان آب بیار...منظورت چیه؟ مگه ناصر چه بیماری داره؟
رطوبت صورتش را گرفت. به حالت مظلومانه ای نگاهم کرد و با صدای بغض آلودی گفت: ناصر سرطان گرفته!
باورت
میشه مانی؟ داداشم سرطان گرفته، داره پرپر میشه.
شنیدن این خبر چنان غیر مترقبه بود که در وهله اول نمی توانستم آن را باور کنم.
_ ناصر سرطان گرفته؟!!! مگه میشه؟ تا چند ماه پیش که هیچیش نبود؟!
_ حالا که شانس ما شده. مریضی که خبر نمیکنه. دو سه ماه پیش احساس میکنه که کشلاه رانش موقع نشستن و پا
شدن
درد می گیره. میگه اولش به روی خودم نیاوردم ولی دیدم روز به روز بدتر میشه. خلاصه میره با دکتر زندان در
میون
میذاره ، بعد از کلی معاینه و آزمایش میفهمن سرطان پروستات گرفته.
سحر که تمام حواسش به صحبتهای ما بود قیافه اش حالت نگرانی پیدا کرد . مامان سرطان یعنی چی؟
هنوز از شنیدن این خبر گیج بودم. دستی به سرش کشیدم: چیزی نیست عزیزم اسم یه نوع بیماریه، انگار بغض
کرده بود : یعنی بابا
ناصر می میره؟
_نه مادر... این چه حرفیه؟ چند وقت دیگه که خوب دوا درمون شد صحیح و سالم از بیمارستان میاد بیرون. حالا
پاشو برو ببین دایی
مجید از کلاس برگشته یا نه؟
_ چی کارش دارین؟
_کارش دارم. پاشو.
#سلام_امام_زمانم
🔹السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...
🔸سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانیات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱٠.
💠 رهبر انقلاب: خوشا به حال آن کسانی که به زیارت اربعین خواهند رسید و آن زیارت خوش مضمونِ روز اربعین را انشاءالله خطاب به حضرت خواهند خواند.
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: بدخواهان جمهوری اسلامی خوراک مار و مور شدند؛ ترامپ هم خاک و خوراک کرم خواهد شد
🔰ملکه پر کلک انگلیس هم رفت ، اما داستان جمهوری اسلامی همچنان ادامه دارد ...
#نجوای_جمعه
✍سلام آقاجان! امام و مولا و سید ما! جان های پر نقصمان فدایت. از صمیم جان دوست داریم و نصرتت میکنیم. از خدا میخواهیم قدرتمان را بالا ببرد تا بهتر تو را خدمت کنیم و جوانحمان را تشدید کند تا بهتر تو را بشناسیم. هر چه معرفتمان به تو بیش تر میشود اطاعت و تبعیت، نصرت و محبت و ارادتمان به مقامت والایت بیش تر میشود. بسیار دوست میداریم که شب و روزمان و تمام لحظه ها و اوقاتمان را در خدمت به تو و دینت باشیم و ذره ای جز خدمت به تو نیندیشیم و چیزی جز اطاعت اوامرت مشغولمان نکند. چرا که خادم بودن آستان مقدس تو و اجداد طاهرینت عبادتی است وصف ناپذیر که قدرش در این عالم نیز غیر قابل وصف است تا چه رسد به عالم ملکوت که حد و حصری ندارد. از معبودمان می خواهیم که نصرت دهد تا بتوانیم دل شما را به دست آوریم و نشکنیم. در این طریق اجری مسئلت نمیکنیم جز اعتلاء نام تو و استقرار و استمرار حکومت حقه ات در سطح زمین که به دست بشریت آلوده شده است و با ظهورت تطهیر میگردد.
🔴سیدالشهدا علیهالسلام وقتی به کربلا رسیدند زمین نینوا و غاضریه را از بنیاسد به شصت هزار درهم خریدند و با آنها شرط نمودند که:
🔹زوّارش را به #مضجعش راهنمایی کنند. و آنها را تا #سه_روز میهمان کنند. (به همین علت زائر نباید بیش از سه روز در کربلا بماند مگر بعد از یک خروج و ورود دیگری)
🔹در قبال این شرط، زمین را دوباره پس از آنکه پولش را پرداخت نمودند به آنها واگذاشت.
✍امروز میتوان معنای این سخن حضرت علیه السلام را درک کرد که #وقوف در کربلا نباید بیش از سه روز باشد.(البته امروز بدلیل ازدحام جمعیت باید به صرف زیارت مختصر اکتفا کرد)، کمک بر حسین ع است، زائرانی که ابی عبدالله ع را زیارت نموده اند آن سرزمین مقدس را ترک نمایند تا دیگر زائرانی که روزها و ساعت ها پشت مرز هستند توفیق زیارت یابند.
أَيْنَما تَکُونُوا يُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ في بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ /نسا۷۸
هر کجا باشید هر چند در کاخهای مرتفع و استوار، مرگ شما را در مییابد. 🇮🇷
#ملکه_الیزابت