🌺 نکته ای از زیارت اربعین :🌺
🍂 وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ، لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَيْرَةِ الضَّلالَةِ،
⚡️ترجمه :
و جانش را در راه تو بذل كرد، تا بندگانت را از جهالت و سرگرداني گمراهي برهاند.
🔴 امام، خیرخواه ترین فرد برای بشریت است.
تمام هدف امام، نجات انسانها و هدایت آنهاست.
امام تمام هستی اش را در راه خدا میدهد تا عقول مردم شکوفا شده و از جهالت رها شوند.
☘و اگر مردم بر اساس عقلانیت زندگی کنند، آنگاه سعادت ابدی را بر لذت زودگذر دنیا ترجیح داده و به سودی جاودانه دست می یابند.
#زیارت_اربعین
سلام مهربان پدرم ، مهدی جان
صبحتان بخیر ، سرتان سلامت ...
هرچند در فراقتان زندگی سخت می گذرد ...
هرچند روزهایمان از شب تیره تر است ...
هرچند دلهایمان پر از پاییزهای مکرر و سرد است ...
... اما به زودی باز می آیید و جهانمان با شمیم شکوفه های صورتی دیدار ، معطر می شود و آسمانمان از پرواز پروانه ها پر می گردد ...
... به همین زودی ... به همین نزدیکی....
🔴نعمت عدم توانايى بر گناه
#نهج_البلاغه
◽️مِنَ الْعِصْمَةِ تَعَذُّرُ الْمَعَاصِي
💠عدم توانايى بر گناه، نوعى عصمت است
🖊پيام اين گفتار امام عليه السلام آن است كه افرادى كه نمى توانند خود را در محيط گناه آلود نگه دارند سعى كنند از آن محيط دور بمانند تا گناه براى آنها متعذر شود و البته ثواب ترك گناه را به نوعى خواهند داشت. عدم حضور در مجلس معصيت و لزوم هجرت از مناطقى كه انسان را به هر حال آلوده گناه مى كند ناظر به همين معناست.
📘#حکمت_345
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«راه بهشت»
🎤محمدحسین پویانفر و گروه سرود نورالشهدا
#اربعین
#امام_زمان
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷 هرشب
صالحین تنها مسیر
#قسمت_نود_وچهارم کوچ غریبانه💔 انگار مسعود هم تحت تاثیر قرار گرفت.متوجه رنگین شدن قیافه اش شدم.بلاف
#قسمت_نود_وپنجم
کوچ غریبانه💔
-منو تا جلوی بیمارستان برسون بعدش هر جا خواستین برین،برین
داشت لبخند می زد:
-شما رو که حتما تا یه بیمارستان می رسونم،چون معلومه حسابی قاطی کردی!
جوابی ندادم و سرگرم تماشای بیرون شدم.این بار گفت:
-خدا به داد برسه از نوع حادثه!
طاقت نیاوردم.
-شوخ طبع شدین،کمال همنشین درتون اثر کرده؟
-کمال که چه عرض کنم،اما هیبتش آره اثر کرده؛چه جورم.نمی بینی از ترس چه طور عبد و عبید شدم؟
با حرص گفتم:
-راست می گن مردا همه شون سر و ته یه کرباسن.منو بگو دلمو خوش کرده بودم که این یکی یه تافتۀ جدا بافته
ست.
متوجۀ عکس العملش نشدم،چون نگاهش نمی کردم،فقط دیدم که به جای هر جوابی رادیوی ماشین را روشن
کرد.خواننده صدای دلنشینی داشت و یکی از تصنیف های معروفش را می خواند.
جلوۀ زندگی را در چشم هم می دیدیم
تا نسیمی می وزید به سوی هم پر می کشیدیم.
و بعد صدای آرام او که با خواننده دم گرفته بود.از خونسردیش خونم به جوش آمد.
-ببین چه قدر خوش خوشانش شده!کم مونده با دمش گردو بشکنه!
متوجه بودم که نگاهش به طرفم برگشت:
-بایدم خوش خوشانم بشه،آخه این اواخر فکر می کردم حوادث زندگی وجود منو تحت الشعاع قرار داده و دیگه از
یاد رفتم،ولی امروز فهمیدم هنوز یه کمی از اون احساس گذشته تو وجود بعضیا باقی مونده.
-این دیگه از اون حرفا بود...به قول معروف عذر بدتر از گناه.
لحنش حالت جدی تری پیدا کرد:
-دروغ می گم؟یه نگاه به خودت بکن.الان چند وقته که سراغی از من نگرفتی؟درست سه هفته پیش بود که توی
بیمارستان دیدمت.از اون وقت تا حالا یه زنگ کوچولو به من زدی؟یا یه توک پا اومدی ببینی من فلک زده در چه
حالم؟تو خبر داریتو این مدت چی به من گذشته؟عین مالیخولیایی ها شدم.از وقتی دیدم چه طور واسه ناصر دل می
سوزونی،چه طوری نگرانش هستی و ازش مواظبت می کنی،صد بار از خودم پرسیدم،نکنه تو این چند سال زندگی
مشترک احساس مانی عوض شده باشه؟نکنه به ناصر دلبسته؟نکنه احساس گذشته رو به من نداشته باشه؟اگه نسبت
به ناصر بی تفاوت بود،چرا با دیدن خیانتش اون جوری از پا دراومد و کارش به بخش اعصاب کشید؟اگه از ناصر
خوشش نمی یاد،چرا به این راحتی اونو بخشید و داره این جوری ازش مراقبت می کنه؟کی مجبورش کرده که هر
روز بره بیمارستان؟
اون راست می گه؟رفتار من دلیلی بر علاقه ست؟یعنی من از ناصر خوشم میاد؟باهجوم این افکار شاید برای قانع
کردن خودم بهتر بود که گفتم:
-من نمی دونم چرا داری این حرفا رو می زنی،چون تو بهتر از همه می دونی توی تمام زندگی من فقط یه مرد وجود
داشت؛مردی که نفهمیدم از کی و چه جوری ولی مالک تمام عیار قلبم شد؛مردی که بهش دلبستم و هنوز که هنوزه
دارم تاوان این دلبستگی و پس می دم...در مورد ناصر هم یه حقیقتایی وجود داره که نمی شه نادیده گرفتشون.این
که اون پدر سحره،این که پنج سال تموم توی یه فضای صد متری مدام چشمم بهش می افتاد و می دونستم که چه
بخوام و چه نخوام شوهرمه و باید بهش عادت کنم و حالا هم وجدانم منو وادار می کنه برم ازش مواظبت کنم.اگر هم
می بینی از رنج کشیدنش ناراحت می شم اینه که من حتی طاقت دیدن مرگ یه گربه رو ندارم،چه برسه یه آدم.اگه
به جای ناصر،خدای نکرده خانوم وکیلی هم به این درد مبتلا شده بود و می دونستم که به وجودم نیاز داره هر روز
می اومدم بالای سرش.
زمان کوتاهی طول کشید تا صدایش را دوباره شنیدم:
-نمی دونم،خدا کنه من اشتباه کنم و تمام توجه تو فقط به همین دلیل باشه که می گی.به هر حال بد نیست اون گوشه
و کنار وقتت یه نوبتی هم واسۀ دوستای قدیمی بذاری،جای دوری نمی ره.
-دوستای قدیمی که وقت شون به اندازۀ کافی پر هست.این طور که پیداست خدا واسه شون یه سرگرمی تودل برو
هم مهیا کرده.
#قسمت_نود_وششم
کوچ غریبانه💔
-اون به قول تو سرگرمی،تودل برو هست یا نیست مبارک صاحبش باشه.خدا رو شکر فکر و ذهن ما این قدر مشغول
هست که چشم مون دنبال ناموس مردم نباشه.
در ادامۀ صحبتش نگاهی به عقب انداخت:
-سحر جان موافقی اول یه بستنی خوشمزه به اتفاق بخوریم بعد بریم پارک؟
-آره عمو جون،من عاشق بستنی ام.
-بریم اول منو برسون بیمارستان،می ترسم دیر بشه.
-نترس دیر نمی شه.تازه به نفع ناصره که تو اول یه چیز خنک بخوری یه کم آروم بشی بعد بری ملاقاتش.با این
قیافۀ اخمو اگه بری بالا سر مریض بنده خدا در جا قبض روح می شه.
حق با او بود.فضای آرام کافه تریا و بستنی میوه ای خوشمزه ای که سفارش داد اعصابم را کمی آرام کرد؛بخصوص
که با قیافه ای سرحال مقابلم نشسته بود و آن قدر سر به سرم گذاشت که عاقبت از خر شیطان پایین آمدم و به
رویش لبخند زدم.
مقابل بیمارستان با عجله پیاده شدم.به سحر گفتم:
-تو نمی یای؟
مستاصل نگاهم کرد،مسعود گفت:
-بچه رو این جور جاها نبری بهتره.قراره با سحر بریم پارک،مگه نه عمو جان؟
-برم مامان؟
-برو ولی عمو رو اذیت نکن.دختر خوبی باش.
-باشه مامان جونم.
از میان دو صندلی به قسمت جلو آمد و کنار مسعود جا گرفت.
-شب چه ساعتی بیام دنبالت؟
-تو زحمت نکش من خودم میام.آخه نمی دونم کارم اینجا چه ساعتی تموم می شه.
-باشه،ولی زیاد دیر نکن.سوار وسیله ای غیر از تاکسی هم نشو.
-باشه،تو هم مواظب خودت و سحر باش.
از راهروها می گذشتم،در بین آنهایی که بیمارستان را ترک می کردند چشمم به یکی دو تا از همکاران ناصر
افتاد.وقتی مردم را در حال خروج دیدم قدم هایم سرعت بیشتری گرفت.الهه به محض دیدنم سراسیمه به پیشوازم
آمد.ظاهر آشفته ای داشت و به پهنای صورت اشک می ریخت.تا رسید دستانم را گرفت و با گریه پرسید:
-امروز کجا بودی مانی؟چرا این قدر دیر اومدی؟
-گرفتار بودم...مگه چی شده؟!
-ناصر داره می میره.از صبح تا حالا چند بار تو اغما رفته،هر دفعه هم که بهوش اومده سراغ تو رو گرفته.
مامان،خاله،آقای نصیری و نسرین به حالت عزادار غمگین و گریان نشسته بودند.سلامی خطاب به همه شان کردم و
از الهه پرسیدم:
-می تونم برم پیشش؟
-فعلا دو تا دکتر و چند تا پرستار بالای سرش هستن،نمی دونم می ذارن تو بری یا نه.ما رو که بیرون کردن.
دلواپس پشت در ایستاده بودم و از دست خودم حرص می خوردم که چرا همین امروز غیبت کرده بودم.شاید نیم
ساعت به حالت انتظار گذشت که عاقبت در باز شد و دو پزشک همراه یکی از پرستارها با قیافه های گرفته بیرون
آمدند.صدای الهه در گلویش خفه شده بود،فقط توانست آهسته بگوید:
-دکتر...
همین لحظه بقیه هم به دور دکتر حلقه زدند.نگاه مرد میانسالی که قیافه ای مهربان داشت به روی الهه لحظه ای ثابت
ماند و بعد سرش را به پایین خم شد.
-متاسفم،ما هر کاری از دست مون بر می اومد کردیم،ولی...
صدای زجۀ خاله را شنیدم که پرسید:
-یعنی ناصرم از دست رفت؟
دیگر معطل نشدم.در را باز کردم و در حالی که می شنیدم پرستار می گفت خانوم داخل نرید. وارد بخش
شدم.اطراف تخت ناصر با پاراوان پوشیده شده بود.با قدم های لرزان به آنجا نزدیک شدم.صدای صحبت آهستۀ دو
پرستار از آن قسمت شنیده می شد.باز هم جلوتر رفتم.نمی دانستم با چه صحنه ای رو به رو می شوم،اما ضربان قلبم
خود به خود بالا رفته بود.عاقبت او را دیدم.جسم نحیفی که ملحفۀ سفیدی تا بالای سرش را پوشانده بود و هیچ
حرکتی نمی کرد.تا قبل از این لحظه هرگز چشمم به مرده ای نیفتاده بود.یک آن انگار جریان برقی به تنم وصل شد
و لرزشی که از ترس ناشی می شد همۀ وجودم را لرزاند. ناصر! اگر یکی از پرستارها متوجه ام نشده بود حتما از
ضعف زمین می خوردم:
-خانوم کی به شما اجازه داد بیایین تو؟بفرماین بیرون.
و چون متوجۀ حالم شد،خودش زیر بغلم را گرفت و تا بیرون بخش همراهی ام کرد و خطاب به بقیه گفت:
-مواظب این خانوم باشید،حالش خوب...
#قسمت_نود_وهفتم
کوچ غریبانه💔
انگار تازه متوجه شد که حال هیچ کدام از آنها خوب نیست و وقتی عکس العملی از هیچ کدام شان ندید،مرا روی
یکی از صندلی های راحتی نشاند و دوباره به بخش برگشت.
*روزهای اول انگار منگ بودم.همۀ حوادث درحالتی بین خواب و بیداری برایم سپری شد.گریه ها،شیون
ها،تشییع جنازه،آدم های سیاه پوش،دسته های گل،بوی حلوا،پچ پچ های در گوشی،قیافه های همدرد،بی اعتنایی ها و
عاقبت دکتر ارسلان که باز برایم آرامبخش تجویز کرد و هشدار داد که نباید به مسائل ناراحت کننده فکر کنم.
ولی مگر ممکن بود؟بخصوص تمام فکر های عذاب آور با تاریک شدن هوا به سراغم می آمد.شب ها خواب
نداشتم.تا وقتی بیدار بودم قیافۀ ناصر که به سختی نفس می کشید از جلوی چشمم محو نمی شد و به محض
خوابیدن،او را به صورت واضح تر می دیدم.همان طور رنجور و ضعیف صدایم می کرد و کمک می خواست.دستش را
می گرفتم که نجاتش بدهم،برعکس او مرا محکم به سمت خود می کشید.داشت در گودال پر از گل فرو می رفت و
می خواست مرا هم با خودش به قعر گودال بکشد که با ترس از خواب بیدار پریدم.
دو سه بار صدای جیغ کوتاهم سحر را از خواب پراند.هر بار وحشت زده در بغلم فرو می رفت و لرزان می پرسید:
-مامان چی شده؟چرا جیغ کشیدی؟
-چیزی نیست عزیزم،خواب بد دیدم.
-می ترسم مامان.
نترس عزیزم،من پیشتم.
با مصرف داروهای آرامبخش،کابوس ها جای خودشان را به خوابی سنگین دادند.این به مراتب بهتر بود،فقط یک
اشکال داشت،دیر بیدار شدن از خواب وبا تاخیر به سر کار رفتن.روزهای اول لیلا غیبت هایم را به نحوی ماست مالی
می کرد،ولی عاقبت آقای کسایی متوجه شد واحضارم کرد:
-خانوم بهرام خانی شما یکی از منضبط ترین کارمندای ما بودین،ولی متاسفانه توی این یکی دو هفتۀ اخیر هر روز
دیر سر کارتون حاضر می شید.
-شرمنده ام،دلیلش مصرف قرص های آرامبخشه.مدتیه که شب ها نمی تونم خوب بخوابم،واسه همین دکتر برام
قرص تجویز کرده.متاسفانه این قرصا خوابمو زیاد کردن.
-مگه باز مشکلی براتون پیش اومده؟
-راستش یک ماه پیش پدر سحر فوت کرد.شما که از همه چیز خبر دارین.هر چند من از زندگی مشترک با اون
خاطرۀ خوشی نداشتم،ولی راضی به مرگش هم نبودم؛بخصوص به طریقی که اون مرد.
-مگه ایشون چه جوری از دنیا رفت؟
-سرطان گرفت و اون قدر درد کشید تا...
-خیلی متاسفم،خدا رحمتشون کنه...حقیقتش من وضعیت شما رو درک می کنم ولی نمی تونم بین شما و بقیۀ کارمندا
تبعیض قائل بشم.منظورمو که درک می کنید؟
-بله قربان،خود منم دوست ندارم توی محیط کار استثنا باشم.از فردا هم تمام سعیمو می کنم که بموقع توی شرکت
حاضر باشم.
-خوشحالم که این قدر خوب همه چیزو درک می کنید.ضمنا اگه بعد از این به مشکل خاصی توی زندگیتون
برخوردین،روی کمک من حساب کنید.اگه واسه شما کاری از دستم بر بیاد خوشحال می شم
-ممنونم آقای رئیس.تا همین الانم شما خیلی به من لطف داشتین.با اجازه تون من دیگه برم سرکارم،امری نیست؟
انگار فهمید مقابل نگاه تیز و موشکافش معذبم که با تکان سر و لحنی نرم مرخصم کرد.
*
من یکی که سر از کار تو در نیاوردم!حالا دیگه چرا ناراحتی؟مگه نمی گفتی آرزوته که شر ناصر از سرت کم
بشه؟خوب شد،حالا نمی خوای از این لاک غمگینی در بیای؟
-دلم می خواد لیلا جون،ولی باور کن دست خودم نیست.بعضی وقتا به خودم می گم،ای کاش قبل از مرگ ناصر ازش
طلاق گرفته بودم.به نظرم اونجوری خیلی بهتر بود.الان با اینکه مرده،ولی انگار سایه ش همه جا کنارمه.انگار هنوز
دست از سرم برنداشته وهیچ وقت بر نمی داره!به قول تو من الان باید احساس آزادی کنم،ولی بدبختانه نمی
کنم.حال کسی رو دارم که هنوز توی قید و بند یه زن شوهر داره؛حتی بیشتر از قبل،چون می دونم حالا نگاه همۀ
دورو بری هام به منه که ببینن بعد از مرگ ناصر چی کار می کنم.
#قسمت_نود_وهشتم
کوچ غریبانه💔
-ای بابا،اگه بخوای خودتو مقید این حرفا کنی هیچ وقت از زندگیت لذت نمی بری.
-می دونم...من از اون دسته آدمام که به این دنیا اومدن فقط غم و غصه هاشو به دوش بکشن.
صدای زنگ تلفن مانع از ادامۀ صحبت شد.گوشی را بی حوصله برداشتم.
-الو...شرکت رعد بفرمایید؟
-سلام...چه طوری خانوم بهرام خانی؟
-خوبم آقای پارسا...به لطف احوالپرسی شما.
-خوبه که هر چقدرمی گذره صمیمیت ما این قدر زیاد می شه،نیست؟
-چه خوبه که تو همیشه دست پیشو می گیری،این به نظرم جالب تره!
-من اگه اون جوری خطابت کردم واسه این بود که یادت بیارم تو الان همون مانی سابقی؛بدون هیچ قید و بندی،اما
انگار خودت نمی خوای این واقعیتو قبول کنی!
-از تو چه پنهون،اگه ممکن بود،حاضر بودم نصف عمرمو بدم برگردم به وضعیت هفت،هشت سال پیش،ولی هر دوی
ما می دونیم که این محاله.
-چرا؟مگه الان وضعیت چه فرقی کرده؟جز اینکه تو خیلی حساس و زود رنج شدی!
-اگه جای من بودی می فهمیدی اوضاع چه فرقی کرده.تازه همون حساسیت و زود رنجی هم از تاثیرات همین تغییر
و تحولاست.
-من میگم اگه آدم بخواد می تونه همه چیزو از نو بسازه،کافیه اراده کنه.
-نمی دونم،شاید حق با تو باشه.شاید من وا دادم که به نظرم این یه آرزوی محاله...عمه حالش چه طوره؟
-خوبه و دلش واسه تو تنگ شده؛عین من.امروز سفارش کرد باهات تماس بگیرم و برای امشب دعوتت کنم.
-دستش درد نکنه،خبر خاصیه؟
-نه فقط همه هستن،عزیز گفت تو هم باید باشی.
-بازم به معرفت عمه،بقیه که منو فراموش کردن.
-دست شما درد نکنه،دست من که از اولش نمک نداشت؛اشکال نداره.
-اینو بذار به حساب تلافی،آخه خیلی بهم برخورد که اونجوری صدام کردی...راستی هنوز فرصتی پیش نیومده که
بابت سحر ازت تشکر کنم.توی اون یه هفته که پیش تو بود خیلی بهش خوش گذشته بود؛واقعا ممنونم.اصلا دلم نمی
خواست توی اون مراسم باشه و بقیه به چشم دلسوزی نگاهش کنن.زجری که خودم توی اون چند روز از دست نگاه
مردم کشیدم به اندازۀ کافی ناراحت کننده بود.
-از دایی شنیدم دوباره رفتی پیش دکتر،نگرانت شدم.الان حالت چه طوره؟
-خیلی بهترم؛لااقل از چند وقت پیش.دوران بدی بود.
-می دونم.خدا رحمتش کنه،بودنش یه جور تو رو اذیت می کرد،رفتنش یه جور دیگه.
-واقعا.
-خوب ولش کن بهتره دیگه فراموشش کنیم.واسه امشب بیام دنبالت؟
-زحمت نکش خودم میام.سلام گرم منو به عمه برسون بگو دلم واسش یه ذره شده.
-فقط واسه اون؟
-چون دانی و پرسی سئوالت خطاست.
-تو هم که فقط بلدی جوابای سر بالا به آدم بدی.
-ای بی ذوق،طبع لطیفت کجا رفته؟
-بعد از چند سال انتظار،لطفشو از دست داده.
-پس نگو هیچی عوض نشوده.در ضمن،اگه خواستی چیزی رو از نو بسازی یادت نره قبل از همه لطافت طبعت رو
ترمیم کن،چون من عاشق اون طبع شاعرانتم.در جواب این را خواند.
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم
چون سرآمد دولت شب های وصل بگذرد ایام هجران نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است وآصف ملک سلیمان نیز هم
ساکت شد.انگار منتظر بود.نوعی وسوسۀ درونی وادارم کرد جوابی به سبک خودش به او بدهم.
در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوۀ وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
-اگر فکر می کنی با این حرفا می تونی منو نا امید کنی کور خوندی،امشب منتظرتم.
***
به نظرم این مهمانی لطف و صفای خاصی داشت.شاید دیدن خنده و شادی و سر به سر گذاشتن ها بعد از آن همه
گریه و زاری و عزاداری این طور به دلم نشسته بود.تمامی سطح ایوان فرش شده بود و مخده های پر نقش و نگار
برای راحتی بیشتر در گوشه گوشه به دیوار تکیه داشت.سطح حیاط تمیز و آب پاشی شده،گل و گیاهان باغچه آب
خورده و با طراوت به نظر می آمدند.با فرو نشستن خورشید،نسیمی که نرم نرمک می وزید،خنکی دلچسبی
داشت.سحر هم از بودن در بین بقیه شادمان شده بود و با بچه ها چنان سرگرم بود که یک لحظه زمین نمی نشست.
عمه پکی به نی پیچ قلیان زد و با نرمی خاصی گفت:
#سلام_امام_زمانم
🔹السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ...
🔸چه سست خانهای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر!
🔸سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمیایستد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس.
🔻این لشکر باعظمت فقط «عزادار» نیستند
🔻شما همین الان سرباز هستید و دارید قدرت امامزمان(عج) را نشان میدهید
📌چگونه زائران اربعین، یاوران امامزمان(عج) میشوند؟ - ج۲
🔘شما که با این جمعیت راه امامحسین(ع) را میروید قدرتآفرین و امنیتآفرین هستید
🔘وقتی خانمها وارد این میدان میشوند نشان میدهند این ماجرا عقبه محکمی دارد
🔘کسانی که خانه امامزمان (مسجد سهله) را از غربت خارج کنند خود امامزمان را هم از غربت خارج میکنند
🔘امامزمان(عج) مقتدرانه عمل میکند چون میداند پیروزی قطعی است و هیچ وقت دشمن بر شیعیان غلبه پیدا نمیکند
ادامه متن را در کانال @Panahian_text ببینید
👤 علیرضا پناهیان
🚩 جوار مسجد سهله – ۱۴۰۱/۰۶/۱۷
📢 صوت: @Panahian_mp3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا