eitaa logo
صالحین تنها مسیر
241 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی از اولین آشنایی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با شهید حسن باقری فیلم کامل را ببینید👇 https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=46589 سالگرد شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت(۱۶۳) #دختربسیجی با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشیدم و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم  ب
‏ نرگس: قسمت (۱۶۴) با قطع شدن تماس به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم برگشتم و رو به آرام که به زمین خیره بود با جدیت گفتم : وقتی من برگشتم لباست با لباسی که من خریدم باید عوض شده باشه!  بدون توجه به نگاه حرصیش از اتاق خارج شدم و برای اینکه یه کم آروم بشم به آشپزخونه رفتم و لیوان رو تا نصفه از شیر آب پُر کردم و سر کشیدم و مدتی رو روی  صندلی و پشت میز وسط آشپزخونه نشستم که پرهام زنگ زد.  خیلی سریع جوابش رو دادم و گفتم :خب چی شد؟  _راستش رو بخوای فکر اینکه برات جشن تولد بگیریم فکر سایه بود!.... من  یه مدته که سایه رو می بینم البته نه به عنوان دوست دختر فقط در حد یک.....  _ایناش به من ربطی نداره ادامه اش رو بگو..  _سایه ازم خواست برات جشن بگیرم و من هم قبول کردم! باور کن اصلا نمی دونستم او چه نقشه ای داره و تازه الان که بهش زنگ زدم گفت که دو نفر از  دوستاش رو به جشن فرستاده که یکیش همون دختره بوده و دیگری هم همونی بوده  که عکس گرفته و کیک رو مسموم کرده.  _پرهام تو انتظار داری من این چرندیات رو باور کنم؟  _من همین الان که بهش زنگ زدم و صداش رو ضبط کردم و می تونم برات  بفرستمش. _پرهام خوب گوش کن ببین چی میگم! امشب شب نامزدی داداش آرامه و من دلم نمی خواد او به خاطر ندونم کاری من و تو ناراحت باشه! پس خودت بهش زنگ  بزن و همه چی رو براش توضیح بده حتی اگه شده براش صدای ضبط شده رو هم بفرست.  _ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده!  _تو از کجا می دونی که نمی ده!  _چیزه!...... نه اینکه خیلی با هم خوبیم اینه که جوابم رو نمی ده!  _من نمی دونم خودت یه کاریش بکن دیگه!  _باشه سعی خودم رو می کنم فعلا خداحافظ .  بدون اینکه جواب خداحافظیش رو بدم تماس رو قطع کردم و با بیرون دادن نفسم به اتاق برگشتم.  با دیدن آرام که هنوز همون لباس مشکی توی تنش بود و جلوی آینه آرایش خراب  شده اش رو تمدید می کرد کلافه دستم رو تو ی موهایی که یه ساعت برای  درست کردنشون باهاشون ور می رفتم کشیدم و گفتم :مگه من نگفتم لباست رو  عوض کن!  اخماش رو توی هم کشید و گفت :همین خوبه!  _اصلا هم خوب نیست.
‏ نرگس: قسمت (۱۶۵) جلوتر رفتم و گفتم :آرام عکسی که تو دیدی کاملا صحنه سازیه و من به دخترایی که اونجا بودن حتی نیم نگاه هم ننداختم! تنها اشتباه من این بود که وقتی  دیدم مجلس مختلطه دعوت پرهام رو قبول کردم و وارد خونه شدم پس بهت حق میدم ناراحت باشی ولی نمی زارم من رو بی بند و بار خطاب کنی یا اینکه این لباس رو بپوشی.  با عصبانیت سرم غر زد:ولی من یا فقط این لباس رو میپوشم یا اینکه اصلا قید جشن رو می زنم.  _باشه! پس خودت خواستی!  بی توجه به حرفم مانتوش رو به دست گرفت و خواست بپوشه که جلوتر رفتم و  مقابلش وایستادم.  عصبی نفسش رو بیرون داد و خواست ازم دور بشه ولی من خیلی سریع دستم رو  پشت کمرش گذاشتم و مانعش شدم و دستم رو روی زیپ لباسش گذاشتم و گفتم  : خودم برات عوضش می کنم.  با همون عصبانیتش سرم غر زد:ولم کن.  با جدیت زیپ لباسش رو تا نصفه پایین کشیدم که سرم داد زد:باشه برو بیرون  عوضش می کنم!  _نه دیگه! من خودم برات عوضش می کنم.  _آراد! گفتم برو بیرون خودم عوض می کنم. با کلافگی ازش دور شدم و از اتاق بیرون زدم و مدتی رو به انتظار اومدنش روی  مبل وسط حال نشستم تا اینکه آماده و لباس پوشیده از اتاق خارج شد و بدون  اینکه نگاهم کنه یا حرفی بزنه کفشای مجلسی پاشنه بلند توی دستش رو جلوی در ورودی روی زمین انداخت و مشغول پوشیدنش شد .  ما شین رو نزدیک خونه ی حاج علی اکبر که مراسم نامزدی توش برگزار می شد  پارک کردم و به آرام که اصلا نه حرف زده بود و نه حتی نگاهم کرده بود نگاه کردم و  خواستم چیزی بگم که خیلی سریع پیاده شد و در ماشین رو به هم زد.  نفسم رو عصبی بیرون دادم و از ماشین پیاده شدم و به همراهش به سمت خونه ای که چند نفر جلوی درش وایستاده بود رفتیم.  با رسیدنمون به در خونه آرام رو به پسری هم سن و سال خودم با لبخندی که کاملا مشخص بود برای در آوردن حرص من روی لبشه سلام و احوالپرسی کرد که پسره  هم از خدا خواسته به لبای قرمزش خیره شد و جوابش رو داد.  با عصبانیتی که سعی داشتم پنهونش کنم خیلی آروم، آرام رو به داخل حیاط هول  دادم که پسره گفت :آرام خانم لطفا شما که میرین بالا به مامانم بگین یه سر  بیاد پایین کارش دارم.  خواستم برگردم و دندوناش رو بریزم توی دهنش که خودم رو کنترل کردم و دست  آرام رو توی دستم محکم فشار دادم که صدای آخش در اومد و من بی توجه به فشار بیش از حد دستم به گوشه ی خلوت و تاریک حیاط کشوندمش و به دیوار  سرد پشت سرش چسبوندمش.
‏ نرگس: قسمت(۱۶۶) با ترس و عصبانیت نگاهم کرد و من محکم و عصبی انگشت شستم رو روی لبش  کشیدم که رژ قرمز روی لبش کم رنگ شد و رو بهش از فاصله ی کم غریدم :اگه یه بار دیگه این لبها بخندن خودم می برمشون.  نیشخندی زد و گفت : یعنی می خوا ی باور کنم این چیزا هم برای تو مهمه؟  با این حرفش گر گرفتم و دستش رو بیشتر فشار دادم که از شدت درد چشماش رو محکم بست و من با احساس نزدیک شدن کسی بهمون دستش رو رها کردم و  ازش فاصله گرفتم و بهش اجازه دادم بره!  با حرص و در حالی که دستش رو ماساژ می داد نگاهی بهم انداخت و ازم دور شد .  در تمام مدت مراسم کنار بابا و آقای محمدی و محمدحسین نشسته بودم و به امیرحسین شاد و خندون که هر چند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف به قسمت زنانه می رفت نگاه میکردم و برای تموم شدن این مراسم که هر لحظه اش یک ساعت برام می گذشت لحظه شماری می کردم.  محمدحسین که فهمیده بود عصبیم و حال خوبی ندارم ازم پرسیده بود چمه که من جواب سر بالا داده بودم.  نمی دونستم آرام چه حالی داره و چیکار می کنه ولی پرهام باهام تماس گرفته بود  و گفته بود که آرام جواب تماسش رو نداده ولی او بهش پیام داده و صدای ضبط  شد ه ی سایه رو که اعتراف کرده بود همه چی صحنه ساز ی بوده رو براش فرستاده.  با تموم شدن مراسم من اولین کسی بودم که از خونه ی همسایه ی حاج علی اکبر که برای آقایون در نظر گرفته شده بود بیرون زدم و به انتظار اومدن آرام جلوی در حیاط وایستادم. ولی آرام خیال بیرون اومدن نداشت و من که حسابی توی هوای سرد داخل کوچه  سرما خورده بودم یقه ی کتم رو گرفتم و بالا کشیدمش و سرم رو توش قایم کردم.  مدتی گذشت تا اینکه با دیدن آرام که به همراه آرزو از خونه خارج شد به سمتشون رفتم که هما خانم هم از خونه خارج شد و رو بهمون گفت :چرا اینجا و توی این سرما وایستادین؟!  آرزو جواب داد:آخه هنوز بابا بیرون نیومده.  هما خانم با گفتن" الان بهش زنگ می زنم ببینم کجا مونده" مشغول گشتن به دنبال گوشیش تو کیفش شد که ماشین آقای محمدی کنارمون متوقف شد و  آرزو با دیدنش گفت :مامان نمیخواد زنگ بزنی بابا خودش اومد.  آرزو که از سرما به خودش میلرزید با گفتن این حرف خیلی زود خودش رو توی ما شین انداخت و هما خانم رو به من و آرام گفت : شما هم تا نچاییدین زودتر راه بیفتین.  _مادر جان اگه اجازه بدین من امشب آرام رو با خودم ببرم.  _اختیار داری پسرم! پس فعلا خداحافظ .  _خداحافظ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عالم پُر است از شما و خالی است جای شما... السلام عَلَی الْکَهْفِ الْحَصِینْ وَ غِیاثِ الْمُضْطَرِّ الْمُسْتَکین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبحتون به درخشش آفتاب 🍃و روزتان سرشار از رویش مهر 🌸طلوعی دیگر و امیدی دیگر و 🍃نگاهی دیگر به خورشید آفرینش 🌸ســـــــــلام 🍃امروزتون پر از اتفاقات خوب 🌸صبح دوشنبه تون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا