صالحین تنها مسیر
#پست۶ 🧿واژگونی🧿 **** عَطے کلافه از اتاق بیرون امد . عطابا اخم نگاهش کرد به گوشیش اشاره کرد . عطی تند
#پست۷
🧿واژگونی🧿
محسن تو ماشین نشسته بود و منتظر برادر زاده اش صحرا بود ..
صحرا با اون چادر براق کشدار از در بیرون امد تا محسن دید .
دست تکون داد
_وای عمو خیلی وقت منتظری ببخشید .
محسن لبخندی زد .
صحرا با هیجان گفت
_نگین زنگ زدم گفت هماهنگه ولی اول باید بریم دنبال خودش .
محسن سر تکون داد
_خدایی عقلمو دادم دست دوتا دختر بچه .
صحرا لب برچید
_عمو خواهش!
محسن چپ چپ نگاهش کرد
_آدرس بگو ..دختره شیطون ..
صحرا خندید چال لپش نمایان شد .
_نگین دوستم منتظره ..
محسن وقتی دوست صحرا رو سوار کرد از قیافه و ظاهرش اخم هاش تو هم رفت ..
نگین تا نشست با یک احوال پرسی گرم شروع به حرف زدن کرد
_وای باید ببینینش ...اون یک مدیوم واقعی ...یک کسی که مثلش نیست .
صحرا لبخند زورکی زد
نگین به محسن نگاه کرد با لبخند گفت
_جناب دکتر من هم مثل شما خیلی دنبال این جور کارام ..
محسن با همون اخم بدون اینکه نگاهش کنه گفت
_ولی من هیچ علاقه ای به فال بینی و کف بینی ندارم !
نگین واسه رفع و رجوع تند گفت
_نه نه منظورم همین چیزهای ماورایی ...
محسن از اینکه داشت این زن به دنبال وجه اشتراک بین خودشون می گشت کلافه پاشو رو گاز گذاشت
صحرا چپچپی نگاه محسن کرد که داشت با نگاه اخم آلود براش خط و نشون میکشید ..
با حرص گفت
_من اگه امدم که به این برادرزاده عزیزم ثابت کنم هیچ استثنایی وجود نداره!
نگین با همون لبخند گله گشادش گفت
_اون که بعله شما درست می فرمایید ولی عَطی جون خارقالعاده است .
محسن پوزخندی زد
_منم امدم ثابت کنم همه کارهاشون شارلاتان بازیه ..
صحرا لب گزید زیر لب یک لطفاً مظلومانه گفت
بلاخره بعد کلی حرف های صدمن یک غاز نگین ماشین طبق آدرس دم برج ایستاد ..
نگین با شلوار لگ و چکمه های قهوه ای و پالتوی قهوه ای شالی که رها روی سرش افتاده بود با نیش باز جلو راه افتاد .
محسن سرش پایین انداخت و داشت حرص می خورد خودش بازیچه دست صحرا و دوست هاش کرده .
نگین به طرف نگهبانی رفت .
صحرا با دیدن محسن لب برچید
_عمو!
محسن زیر دندون های کلید شدش
گفت
_حرف نزن صحرا که از دستت بدجور شکایم ..
همون موقع نگین با همون لبخند جلو امد با ذوق گفت
_بریم بالا طبقه هفتم هستن ..
خودش به طرف اسانسور رفت .
همون لحظه اسانسور تو لابی ایستاد .
مردی با عینک و موهای مرتب ژل زده به طرف بالا و ته ریش بور و پالتوی خردلی از اسانسور بیرون امد .
نگین هول زده گفت
_بفرمایید اقای دکتر .
اون مرد به صحرا خیره شد تو چند صدم ثانیه روی صورت صحرا مکث کرد صحرا از پس قاب شیشه قرمز رنگ عینک مرد به چشمهای روشن اش خیره شد ..
برای یک لحظه یک حس عجیب مثل ترس به دلش چنگ انداخت .
سوار اسانسور شد و تا لحظه ای در خواست بسته بشه به مرد خوش پوش که عطر به جا مانده اش هنوز تو اسانسور بود خیره شده بود همون لحظه مرد برگشت به طرف اسانسور و در بسته شد .
مرد برای یک لحظه ایستاد نگاه سیاه دختری که دیده بود تو ذهنش نقش بسته بود زنگ تلفن اون از هپروت بیرون اورد .
تلفن جواب داد که صدای یکی پشت خط شنیده میشد
_الو عطا جلسه شروع شد بیا دیگه ..
****
در اسانسور تو طبقه پنجم مقابل در چوبی باز شد ..محسن سرشو بالا اورد با نگاه مغروری به صحرا میفهموند که پیروز این جدالِ..
در باز شد ولی کسی پشت در برای استقبال نیامد
نگین بلند و با ناز گفت
_عطی جون ..
صدای عطی امد
_بیاین تو ..!
محسن آروم به صحرا گفت
_من ظرفیتم پره ببین اگه دختره بی حجاب من نمیام تو ..
صحرا نفس گرفت با خودش گفت چه غلطی کردم
بعد آروم در زد و وارد شد .
روی یک میز کلی شمع های بزرگ و کوچیک بود یک دختر زیبا و سفید رو با موهای صاف و رها دورش با لبخند نگاهش میکرد.
_خوش امدین !
صحرا لبخندی زد
_ببخشید من عموم هم هستن ...ولی ..
عه ..
نمیدونست چی بگه که خود عطی نگاهش کرد
_من حجاب میکنم بگین تشریف بیارن .
صحرا نفس حبس شدش رها کرد ..
به طرف در رفت ..محسن خیره به تابلو روی دیوار پاگرد دید
_عمو ..بیا ..
محسن با همون اخم یالله بلندی گفت .
صحرا آروم گفت
_دختره عجیبیه ...خیلی ..
محسن دوباره پوزخندی زد
_الان که دستش برات رو کردم میفهمی اصلا هم عجیب نیست .
محسن وارد خونه شد اولین چیزی که اون محصور کرد بوی خوب عود بود و بعد گلدون های زیادی که نزدیک در بزرگ شیشه ای تراس تو منتهی علیه پنجره پذیرایی چیده شده بود .
یک میز کوتاه بود و چند بالشتک دورش ..
و یک کتابخونه کوچک از چوب حصیر کنارش ..
نگاه به کتاب ها انداخت و با تعجب وقتی بین انبوه کتاب مفاتیح و صحیفه سجادیه دید اخم کرد .
نگین با همون نیش باز گفت
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
_اصلا خونش شبیه رمال ها نیست نمیبنین حتی ادا اطوار فال بین هارو نداره ..
بعد صداش آروم کرد
_جالب اینجاست که اصلا از کسی پول نمیگیره .هر کس دلش بخواد بهش پول میده .
محسن کلافه چشم چرخوند
بدون اینکه به نگین نگاه کنه گفت
_اینم شگردش ..
روی مبل نشست .
صدای سلامی از پشت سرش شنید .
بدون اینکه سر بلند کنه
_علیک سلامی گفت .
نگین بلند گفت
_عطی جون این همون دوستم صحرا ست ایشون هم آقای دکتر عموی بزرگوارشون .
صحرا دست دراز کرد خوبین .
عطی دستش گرفت ...با لبخند نگاهش کرد
_تو چقدر مهربونی و نازدرونه ..
صحرا بلند خندید
_دومی رو راست گفتی ولی اولی رو لطف شماست .
محسن بدون اینکه سر بلند کنه گفت
_این حرف ها دلیل بر درست بودن کار شما نیست ؟
عطی به طرفش رفت ...
محسن سر بلند کرد و با دیدنش شوکه شد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸
🧿واژگونی🧿
محسن با ناباوری به دختر مقابلش خیره شده بود .
یک دختر که روسریش لبنانی بسته بود چشم های روشن داشت ...عجیب براش آشنا بود ..
حس کرد عرق کرده نفسش به شماره افتاده بود ..ولی سعی کرد به خودش مسلط بشه...
عطی با لبخند نشست
_درست بودن کار من؟
بعد ادامه داد
_من کار خاصی ندارم ؟
محسن با سختی نفس کشید
_همین فال بینی ؟
عطی لبخندی زد
_از آینده فقط خدا خبر داره!
محسن بیشتر اخم کرد
_پس از چی خبر دارین؟
نگین تو حرفشون پرید
_چرا خبر داره بگو بگو عطی جون گفتی دختر خاله من بهش یک پول خوب می رسه یادته ..وای کی فکرش میکرد تو قرعه کشی برنده بشه ...عطی جون تو حرف نداری !
محسن با اخم گفت
_عَطی مخفف ؟
دوباره نگین وسط حرفشون پرید
_عَطرین ...صداش میکردن بعضی از دوستامون عَطرین ...
محسن سر تکون داد
_پس پیش بینی برنده شدن تو قرعه کشی بانک میکنید ..
عطی لبخندی زد
_نه قرعه کشی خانوادگی بود ...اونم خیلی نا امید بود منم اینجوری بهش امیدواری دادم خدا خواست برنده شد .
محسن بلند خندید
_پس تو کارهاتون پای خدارو میکشین وسط ...مدل جدیدِ..
عطی با همون لبخند نگاهش کرد
_پای خدا همیشه وسط بوده از ازل تا ابد ..
نگین تند و پشت سر هم گفت
_خوب فالشون بگیر عطی جون ..اقای دکتر باورش بشه !
عطی لبخندی زد که دندون های صدف مانندش نمایان شد
_من که گفتم فالگیر نیستم ...!
صحرا با تردید گفت
_ولی شما کارتهای تو بازی رو درست حدس زده بودید ؟
عطی مکث کرد
_درست گفتید فقط حدس زدم نه غیب گویی !
صحرا ادامه داد
_پس دارین کارتون کتمان میکنید؟
عطی سر تکون داد
_کار نه ..استعدادی که خدا به من داده ...
به طرف شمع ها نگاه کرد و بعد به محسن خیره شد
_اقای دکتر من هیچ ادعایی ندارم ..
محسن پوزخندی زد
_ولی از همین بی ادعایی برای خودتون نون دونی درست کردین .
عطی با غم نگاهش کرد
محسن بهش خیره شد
عطی دوباره به شمع ها روی میز نگاه کرد که باعث شد محسن نگاهش به طرف میز بره و در کمال ناباوری شمع ها همه خاموش شده بودند .
نگین بلند شدبا ذوق گفت
_دیدین ..دیدین ...دیدین ..
صحرا با چشای گرد شده به میز خیره شده بود .
ولی محسن به عطی ...
_لطفا یک لیوان آب برای من میارید ..
عطی با لبخند از جاش بلند شد .
نگین هنوز با حیرت شمع هارو وارسی میکرد
_وای همشون خاموش شده .
و صحرا به پنجره بسته خیره شد
عطی لیوان آب روی میز گذاشت .
و با لبخند به صحرا گفت
_هیچ پنجره ای باز نیست !
صحرا از بهت لب گزید
_فکر هم میخونید ؟
عطی بلند خندید
_نه عزیزم به پنجره نگاه میکردی ..
_میشه یک لحظه من و عطی خانم تنها بزارید ..
نگین با حس پیروزی سریع گفت
_پس شما هم قبول کردین آره !
صحرا بلند شد
محسن با سر بهش اشاره به بیرون کرد ولی صحرا با ترید به راه افتاد .
نگین با ذوق گفت
_میبینمت عطی جون فعلا بای .
عطی خندید
محسن بهش خیره شده بود .
_شمع ها میتونست یک شعبده بازی باشه ...با ظاهر موجه تون نمیتونید من گول بزنید
عطی بهش خیره شد...حس یک درد کشنده توسرش پیدا شد دقیقا طرف چپ سرش دستش روی سرش گرفت .
نفسش منقطع شد ...ضربان قلبش تند تند میشد .
محسن یک پسر چهارده ساله میدید ..
با صدای شکستن خود به خودی لیوان هر دو مات به اب ریخته شده روی میز و لیوان خورد شده خیره شدن .
عطی اروم شده بود .
_وقتی چهارده سالتون بوده چه اتفاقی براتون افتاده ؟
مردمک چش محسن گشاد شد .
عطی اروم ادامه داد
_طرف چپ سرتون شکسته ...!
محسن نفس گرفت چشم از عطی برداشت ..
اینقدر گیج بود که آنی بلند شد .
عطی از گوشه چشش اشک چکید با دستهای لرزون گفت
_میدونم چی دیدی میدونم ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹
🧿واژگونی🧿
عطی روی مبل نشسته بود هنوز طرف چپ سرش درد میکرد و مبل خالی خیره شده بود .
در باز شد
صدای صحبت کردن عطا با تلفن میومد .
_برو گمرگ تمام بار مو ترخیص کن ...تا شب من میخوام ها .
وارد خونه شد دورتا دور خونه رو نگاه کرد ..کلافه از حرف های طرف مقابل پشت خط داد زد
_آسمون ریسمون نباف نوذری غلط کرده ...همین امروز ترخیص میشه ..
و تلفن قطع کرد .
نگاهش به عطی افتاد که روی صندلی نشسته بود .
با اخم نگاهش کرد
_چرا حجاب داری؟
عطی بدون اینکه نگاهش کنه از جاش بلند شد
_مشتری داشتم .
عطا پوزخندی زد
_واسه کدوم مشتری چارقد کشیدی سرت .
عطی بی حوصله به طرف اتاق رفت .
عطا یکم فکر کرد هنوز یک خاطره محو از اون سه نفر ی که وارد اسانسور شدن یادش بود .
_آها ...اون دختره نگین با یک مُلا کفنی ...یک دختره چادر چاقچولی ...پس مشتریات بودن .
تو خاطرش نگاه سیاه و ترسیده صحرا گذشت .
با عصبانیت گفت
_مگه نگفتم خوش ندارم دور بر این ادم ها بپلکی !
عطی مانتو تن کرد
_مشتری بودن ..
عطا روی مبل لم داد
_دیگه مشتری قبول نکن..
عطی پوزخندی زد
عطا با حرص نگاهش میکرد اروم گفت
_هوایی شدی باز آره ...واسه همین میگم دور بر این آدما نپلکی ..
دستشو به اشاره به عطی بالا برد
_بیا !...ببین هوایی شده ...خری تو دیوانه ای !
عطی چونه اش لرزید ناتوان رو مبل نشست
_بس کن .
عطا عصبانی بلند شد
_چی رو بس کنم ...حماقت های تورو ...
جلوی پاش زانو زد و اروم و ملایم گفت
_دختره نفهم من مرده تو رو از زیر دست اون هاف هافو ها بیرون کشیدم یادت رفته ...تو اون روستای خراب شده ..
با کینه به عطی نگاه کرد
_همشون دم از خدا و پیغمبر میزدن نماز شون ترک نمیشد ولی چی شد!
عطی نفس های تند تند میکشید خاطرات عذاب اورش
عطا پوزخندی زد خوب به هدف زده بود
_ مسلومون!...کدوم مسلمونی دختر یازده ساله رو صیغه پیرمرد شصت ساله میکنه ها چون ننه و بابا نداشتیم صدتا مرد خدا و مسلمون برامون بگیرن یادته چجوری تو زمین هاشون جای قاطر و الاغ بار میبردم ...وقتی تن تو رخت عروسی کردن و من داد و هوار راه انداختم گفتن تو دختر به سن تکلیف رسیده تو خونه نامحرم گناه این شرع و حکم مگه تو مسلمون نیستی ..ببین خدا گفته تو قرآن گفته ...اون دختر بالغ شده موهاش نباید تو خونه نامحرم دیده بشه ..
عطا فکش چف شد
_شرع و حکم بود ...تو یازده ساله رو مثل گوسفند بندازن جلوی اون پیرمرد گرگ صفت ...
بلند شد ایستاد
_اینا مسلمونن ...اینا هم جنس همون ادم های هستن که ادعای خدا و پیغمبری شون میشه .
عطی سر تکون داد ..اشکش چکید
_ولی سید آقا خوب بود ...
عطا پوزخندی زد و رفت
و عطی موند حجم خاطره های وحشتناک زندگیش ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۱۰
🧿واژگونی🧿
محسن کلافه رانندگی میکرد .
صحرا نگران گفت
_عمو ..!
محسن مقابل اپارتمان شون ایستاد
_پیاده شو من برم جایی ؟
صحرا لب گزید
_خوبی عمو جون .
محسن لبخندی زد
_آره ؟
صحرا گفت
_هنوزم به نظرت اون دختر داره شیادی میکنه ؟
محسن به روبه رو خیره بود انگشت هاشو دور فرمون فشرد .
_نه ...
صحرا لبخندی زد
محسن ادامه داد
_گاهی بعضی از ادم ها همچین استعداد خدادای دارن ..گاهی هم بعضی ها با ریاضت کشی به دست میارن ...ولی ..
به صحرا نگاه کرد
_چرا رفته سمت این کار فال بینی ؟
صحرا شونه ای بالا انداخت
_گفت من از اینده خبر ندارم .
محسن تو فکر بود باورش نمیشد اون دختر کل رازشو الان میدونه .
_میتونی شماره اش برام پیدا کنی ؟
صحرا لبخندش پر رنگ تر شد
_حتماً..
و بعد پیاده شد
_نهار نمیای ؟
محسن سر تکون داد
_باید برم دانشگاه .
و صحرا دست تکون داد و رفت .
تلفن عطی پیام امد ..تا خوندن متن چشاش گشاد شد "من محسن هستم همون که چند روز پیش امدیم دیدنتون میخوام باهاتون صحبت کنم " ..سرو صداهای بلند باعث شد بره تو اتاق که نگاهش به عطا خورد که جام مشروب دستش بود و یک دختر تو بغلش داشت باهاش حرف میزد ولی زیر چشمی داشت عطی رو میپایید .
هول بود تنش عرق کرده بود در تراس باز کرد ..باد سرد تنش رو خنک کرد .
روی شماره تماس زد .
تلفن یک بوق خورد که صدای محسن پیچید .
_الو
عطی یک حس مرموز تو وجودش نشست
_سلام ..
محسن با نهایت همون ادب ذاتیش گفت
_ سلام من نمیخواستم مزاحمتون بشم ..ولی تمام فکر من درگیر اون روز شده ..
صدای خنده های بلند مهمان ها حتی تا توی تراس هم میومد .
محسن هم انگار فهمیده بود که گفت
_من بد موقع مزاحمتون شدم انگار؟
عطی تند گفت
_نه نه ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌹 سلام
دوشنبه تون معطر
به ذکر عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌹وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸صبح دوشنبه تون بخیر
🌸و طلوع دیگـر از زندگے
🌸بر شما خوبان مبـارڪ
🌸الهے خانه اميدتون آباد
🌸زندگیتـون بر وفق مراد
🌸و برڪت فراوان
🌸روزی هر روزتان باشـد
در پناه لطف خدای مهربان و
عنایت اهل بیت علیهم السلام
زندگی خوب و خوشی داشته باشید
ان شاء الله تعالی
🌹 دوشنبه تون پر خیر و برکت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دلت را خانه ما کن
مصفا کردنش با من
به ما درد دل انشا کن
مداوا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی
مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس
امضا کردنش با من