🔆حضرت زهرا
بخشی از یک کتاب
🔹بهترین شفیع زن در قبر، رضایت شوهرش است.
امام باقر(ع) : وقتی حضرت زهرا(س) از دنیا رفت، حضرت علی(ع) او را به خاک سپرد. بعد از اینکه مراسم خاکسپاری حضرت زهرا(س) تمام شد، حضرت علی کنار قبر همسر خود ایستاد و رو به آسمان کرد و با خدا چنین سخن گفت: بارخدایا! من از دختر پیامبر تو راضی هستم.
حضرت علی(ع) میداند که در آن لحظه هیچچیز بهاندازه رضایت شوهر، برای حضرت زهرا مفید نیست؛ برای همین این دعا را میکند!
📗مهدی خدامیان آرانی، همسر دوستداشتنی، انتشارات بهار دلها، ص 89.
┗━━━🍃🌷♻️🔰🌷🍃━━━┛
#دعا_درمانی
✅️دعای مریض
🌼از امام صادق عليه السّلام:
⚜️《 اَللَّهُمَّ إِنِّي أَدْعُوكَ دُعَاءَ اَلْعَلِيلِ اَلذَّلِيلِ اَلْفَقِيرِ دُعَاءَ مَنِ اِشْتَدَّتْ فَاقَتُهُ وَ قَلَّتْ حِيلَتُهُ وَ ضَعُفَ عَمَلُهُ وَ أَلَحَّ اَلْبَلاَءُ عَلَيْهِ دُعَاءَ مَكْرُوبٍ إِنْ لَمْ تُدْرِكْهُ هَلَكَ وَ إِنْ لَمْ تُسْعِدْهُ فَلاَ حِيلَةَ لَهُ فَلاَ تُحِطْ بِهِ مَكْرَكَ وَ لاَ تُبَيِّتْ عَلَيَّ غَضَبَكَ وَ لاَ تَضْطَرَّنِي إِلَى اَلْيَأْسِ مِنْ رَوْحِكَ وَ اَلْقُنُوطِ مِنْ رَحْمَتِكَ وَ هَذَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ أَخُو نَبِيِّكَ وَ وَصِيُّ نَبِيِّكَ أَتَوَجَّهُ بِهِ إِلَيْكَ فَإِنَّكَ جَعَلْتَهُ مَفْزَعاً لِخَلْقِكَ وَ اِسْتَوْدَعْتَهُ عِلْمَ مَا سَبَقَ وَ مَا هُوَ كَائِنٌ فَاكْشِفْ بِهِ ضُرِّي وَ خَلِّصْنِي مِنْ هَذِهِ اَلْبَلِيَّةِ إِلَى مَا عَوَّدْتَنِي مِنْ رَحْمَتِكَ يَا هُوَ يَا هُوَ يَا هُوَ اِنْقَطَعَ اَلرَّجَاءُ إِلاَّ مِنْكَ وَ كَانَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ اَللَّهُمَّ اِجْعَلْهُ أَدَباً وَ لاَ تَجْعَلْهُ غَضَباً .》⚜️
📚بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام ج ۹۲، ص ۱۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊مژده
❤️ای دل
🎊که مسیحا
❤️نفسی میآید
🥳كه ز انفاس خوشش
❤️بوی كسی میآید🎄✨🎄 😀 🎄
🌺 فرارسیدن میلاد با سعادت
حضرت عیسی مسیح (ع)
پیام آور صلح و مهربانی و بشارت دهنده
ظهور آخرین نبی خدا❤️
بر اهالی توحید و ایمان گرامی باد.🌸🌸
✨💫✨💫✨💫✨💫✨
▫️از آسمان فرود خواهد آمد. درست وقتي كه مردم، صف هاي نماز صبح شان را بسته باشند.
بعد، همه ي نمازگزاران، زيبايي صحنه اي را خواهند ديد كه وعده اش را امیر اهل ایمان فرموده:
مسیح اذان خواهد گفت و نمازش را به امام عصر علیه السلام اقتدا خواهد کرد...
📚 الزام الناصب، صفحه 202.
✨ میلاد با سعادت پیامبر عظیم الشان الهی، حضرت عیسی مسیح علیه السلام بر همه منتظران حضرت منجی، مبارک باد!
🙏 به امید بازگشت هر چه زودتر آن عزیز در رکاب منجی عالم بشریت، حضرت مهدی علیه السلام...
موعود_ادیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_رضا(ع)
🖋 زندگی بافتن یک قالی است
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین خوب بباف
نکند آخر کار
قالی زندگی ات را نخرند..
✅ این کلیپم قسمت اونایی که چند وقتیه راهو گم کردن.
#دانلود_ویژه 👌👌👌👌
صالحین تنها مسیر
❣️عیسی اگر مریض زیاد میدهد شفا؛
❣️در نسخهاش جمالِ علی(علیه السلام) را کشیده است...
🌹 إذْ قٰالَتِ اَلْمَلاٰئِكَةُ يٰا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّٰهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيٰا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ (٤٥) سوره مبارکه آل عمران🌹
🌷[ ياد كنيد ] زمانى كه فرشتگان گفتند: اى مريم! يقيناً خدا تو را به كلمهاى از سوى خود كه نامش مسيح عيسى بن مريم است مژده مىدهد، كه در دنيا و آخرت داراى مقبوليّت و آبرومندى و از مقربّان است.🌷
🌻میلاد کلمة الله، حضرت عیسی مسیح (علیهالسلام) بر جهانیان و بر مولا صاحب الزمان (عجاللهتعالیفرجهالشریف) مبارک باد.🌻
🌹 دور نیست روزی که گل مریم بر گل نرگس اقتدا خواهد کرد...
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج🇵🇸
صالحین تنها مسیر
#پست۳۸ 🌷واژگونی **** یک هفته ی تمام کاری به صحرا نداشت. عطا معمولا در خانه نبود، وقتی هم که می آمد
#ادامه_پست۳۸
_من زبون تو یکی رو میبرم میفرستم واسه عمو جونت ...تا اینقدر زبون درازی نکنی !
صحرا از درد با ارنجش به شکم عطا کوبید
_آیی ..آیی...دیوونه ...تو خودت داری خودتو عذاب میدی ...به من چه اخه ...دستمو ول کن !
عطا ولش کرد صحرا نفس نفس زد و مچ دست دردناکش رو ماساژ داد:
_من خرم که میخوام غذا درست کنم تو کوفت کنی ..به جهنم ..برو فسفود بخور بمیر ...
در آخر هم زبونش رو به حالت تمسخر، در آورد و زبون درازی کرد .
بعد راهشو گرفت و توی همون اتاق رفت.
عطا چنگی به موهاش زد تا حالا در تمام عمرش با همچین موجودی سر و کله نزده بود حس میکرد تنها کسی که حتی نمیتونه یک ثانیه ی دیگه اش رو پیش بینی کنه همین دختره ست...
بنظرش صحرا با همه ی دخترایی که تابه حال دیده بود زمین تا آسمون فرق داشت دلش میخواست همین الان سرش رو گوش تا گوش ببره و واسه عموش بفرسته. اینقدر که اذیتش کرده بود ..لحظه ی آخر هم که یاد زبون درازی کردنش افتاد ناخوداگاه زیر خنده زد .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۳۹
🌷#واژگونی
***
صحرا لبه تخت نشسته بود و پاشو تکون میداد، غرورش اجازه نمیداد که برای غذا به عطا التماس کنه ...
دو روز بود هیچی نخورده بود و در واقع اعتصاب غذا کرده بود .
عطا یک گاز از شکلاتش زد
_من گرسنه ام !
عطا نیم نگاهی بهش کرد
_حق آدم زبون نفهم همینه که از گرسنگی بمیره ..
صحرا نوچی کرد
_من واقعا گرسنه ام ...حس میکنم دارم میمیرم
عطا یک بسته آدامس به طرفش پرت کرد
صحرا با حرص گفت
__آدامس بخورم سیر میشم ؟
عطا روی تخت دراز کشید و نیش خندی زد لپ تاپ رو روی شکمش گذاشت.
صحرا با ولع تمام آدامس رو توی دهنش گذاشت، مزه ی توت فرنگی براش خوشایند بود ولی دلش میخواست یک جوری اینهمه آزار و اذیت این آدم رو تلافی کنه برای همون پر سرو صدا شروع به جویدن کرد عطا با صدای هر تیکی سر بلند میکرد نگاهش از گوشه لپ تاپ به صحرا می رفت که یک ادامس رو اینقدر باد میکرد که با صدا میترکید و زبونش رو روی لبش میکشید کل آدامس رو دوباره توی دهنش جمع میکرد، میجوید، ملچ و ملوچ میکرد و باز یک بادکنک بزرگ درست و با صدای تقی می ترکوندش...
عطا از عصبانیت نفس گرفت...چشاشو ریز کرد این دختر هر کاری میکرد که دقیقا اونو به مرز جنون برسونه ..
صحرا همچنان لبه تخت نشسته بود، آدامس می جوید و پاشو تکون میداد زل زده بود به عطا .
_مامان و بابای امل ات بهت یاد ندادن دختر خوب و محجبه و چادری نباید آدامس بخوره کراهت داره !
صحرا شونه بالا انداخت
_مگه دختر چادری ها دل ندارن ...چه ربطی داره
عطا بهش خیره شد چشم ریز کرد و نیم خیز نشست
_ربطش اینکه جلوی مرد نامحرم اینجوری آدامس میخوری اونو تحریک میکنه به چیزهای بد بد فکر کنه .
صحرا مکث کرد برای یک لحظه با چشای گرد نگاهش کرد
عطا پیروزمندانه خندید
صحرا از حرص محکم ادامس جوید و دوباره یک بادکنک گنده تر درست کرد
_گفتن جلوی مرد تو که مرد نیستی یک نامردی وگرنه اینقدر به من گشنگی نمیدادی ...
عطا اخم کرد
_تو خیلی جرات داری بچه؟؟ .میخوای مرد بودنم
رو بهت نشون بدم .
صحرا خونسرد نگاهش کرد
_یعنی قراره بزاری من آشپزی کنم؟؟ !
عطا پوف کلافه ای کشید و بهش خیره شد
صحرا دوباره ادامسش رو باد کرد
_حالا درسته کافر و بی دین هستی ولی بدبختی اینه که انسان هم نیستی وگرنه یک دختر بی پناه رو گرسنگی نمیدادی.
عطا گردنش رو کج کرد و یک لبخند زد
_من دختری نمیبینم تو حیوون خونگی هستی ..
صحرا لب برچید
_هرچی ...مردم یک گنشجک و قناری هم دارن بهش آب و دون میدن ..
عطا بلند خندید
_گنجشک و قناری ...من بیشتر تو رو شبیه توله سگ میبینم ..
بعد سرش رو گرم لپ تاپ کرد
_شب پاستا میگیرم اضافه غذای منو میتونی بخوری ..
صحرا رو برگردوند پر از بغض گفت
_جلوی توله سگ هم این ات آشغالها بزاری لب نمیزنه ..
بعد بدجنس نگاش کرد
_سگ ها از نژاد گرگ هستن، گرسنه بشن دندون تیز میکنن گوشت و استخون صاحب شونم میخورن .
عطا با گوشه ی چشم نگاهی به صحرا کرد و گفت :
_الان من بگم برو تو آشپزخونه غذا بپز انسان میشم ؟
صحرا نگاهش برق زد و با سرش تایید وار تکون داد
عطا نگاه از اون چشم های خیره کننده سیاه گرفت و به صفحه لپ تاپ خیره شد زیر لب یک برو ای گفت
که صحرا تا خود اشپزخونه دوید
عطا نگاهش به مانیتور بود ولی تمام حواسش به این دختر چموش معطوف بود .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۴۰
🌷#واژگونی
صحرا سرگرمی مورد علاقه اش رو پیدا کرده بود تمام وقتش رو توی آشپزخونه میگذروند انگار وارد دنیای جدیدی شده بود و این عطا رو کلافه میکرد.
حس میکرد کاری کرده که دقیقا به صحرا داره خوش میگذره و اونو از هدفش دور کرده ..ولی گاهی اونو تو دوربین های مدار بسته گوشیش میدید که با ذوق وسایل رو جابه جا میکنه و هر دفعه وارد خونه میشه یک بوی خوشایند عجیبی تو خونه است ولی چیزی به صحرا نمیگفت ..
منشی کل پرونده رو روی میز گذاشت
_اینا رو باید امضا کنید .
عطا نگاه از صفحه گوشیش گرفت...ساعت از دو گذشته بود و با جهان قرار داشت .
شروع به امضا زدن کرد .
صحرا هم توی آشپزخونه برای خودش درحال کشیدن پلو خورشتی بود که عطرش همه ی خونه رو برداشته بود که یک دفعه صدای در اومد فکر کرد عطاست ..برای همون بدون اینکه واکنشی نشون بده روی میز کنار آشپزخونه نشست از پلو و خورشتی که درست کرده بود یک قاشق خورد.
صدای یکی رو شنید
_عطا ..
قاشق تو دستش موند ..
همون پسر گیمور تو درگاه در آشپزخونه ایستاده بود که با چشای درشت شده بهش زل زده بود .
صحرا بلند شد
_عطا نیست ..
جهان موهای فر فریشو خاروند
_خودش گفت بیام یک دست بزنیم ..
صحرا شونه بالا انداخت
_اتاق درش بازه میخوای بری برو ..
پسره نگاهش به اون میز پر رنگ و لعاب افتاد و اب دهنشو قورت داد
صحرا بدون اینکه حتی تعارفش کنه فقط نگاهش کرد .
جهان وارد اتاق شد
صحرا هم به طرف اتاق رفت
_تو گیموری؟
پسره اهومی گفت
صحرا دوباره پرسید
_چند سالته؟
پسره هم بی اعتنا گفت
_بیست و پنج ..
صحرا کنارش نشست آروم گفت
_میدونی عطا منو دزدیده ؟
پسره نیم نگاهی کرد
_شبیه گروگان ها نیستی ؟
صحرا شونه ای بالا انداخت
_عطا خیلی خل و چله ...
جهان لبخندش پر رنگ تر شد
صحرا به تلویزیون اشاره کرد
_شرطی میزنی ؟
پسرا با غرور گفت
_بلدی اصلا ..
صحرا اروم سر تکون داد
_یک چیزایی بلدم، بازی اول به انتخاب تو ..
جهان حق به جانب گفت
_حالا گیریم بردم ؟
صحرا نیش خندی زد
_بردی برات یک بشقاب پلو خورشت میارم ...ولی حق انتخاب بازی بعدی با من .
پسره از خدا خواسته دسته رو بهش داد
صحرا اصلا نمی دونست بازی چی هست کل بازی که کرده بود یک بازی بود اونم با عموش ...
هنوز به دقیقه نکشیده بود که باخت .
صحرا ابرو بالا انداخت
_مرده و قولش .الان برات پلو و خورشت میارم .
جهان خوشحال شروع به بازی دیگه ای کرد .
صحرا سینی رو مقابلش گذاشت برق چشمای جهان که با اشتها به غذا نگاه کرد دیدنی بود سپس تند تند شروع به خوردن پلو خورشت کرد .
صحرا نیش خندی زد
_خوب حالا من انتخاب بازی میکنم من باختم برات دسر شکلاتی میارم ولی بردم باید گوشی تو برای یک دقیقه به من بدی !
جهان با غرور گفت
_دسر شکلاتیت اماده است !
صحرا سر تکون داد
جهان یک قاشق دیگه تو دهنش کرد با دهن پر گفت
_چه بازی ؟
صحرا بدجنسانه نگاهش کرد
_بلک اپس...
جهان مکث کرد
_،این بازی مال مبتی هاست من اصلادر شانم نیست بازی کنم .
صحرا دسته رو برداشت
_پس حتما از مزه دسر شکلاتی خوشت میاد .
جهان با تردید بازی رو توی دستگاه گذاشت اصلا تا حالا این بازی رو انجام نداده بود ...وقتی بازی شروع شد اینقدر براش کنترل بازی سخت بود که در کمال ناباوری شکست خورد .
صحرا با نیش باز دسته رو به طرفش گرفت
_گوشی!
جهان مات گفت
_چجوری بردی ؟
_من تنها بازی که داشتم همین بود و روزی فقط سه ساعت بازی میکردم ..
جهان ترسیده گفت
_عطا بفهمه من میکشه ..
صحرا عصبانی گفت
_از کجا میخواد بفهمه !
جهان پر از تردید گوشی رو به طرفش گرفت
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#سلام_مولای_مهربانم♥️
هزاران بار هم که سلام دهم
انگار اولین سلام است
و دل در تمنای درودهای دوباره،
انتظار صبحگاهان را می کشد
سلام آرام دلهای بی قرار
اللهم عجل لوليڪ الفرج🌤
🌹🍃🌹🍃