@ostad_shojaeکارگاه تفکر ۲۶.mp3
زمان:
حجم:
17.69M
#کارگاه_تفکر ۲۶
آنچه در پادکست بیست و ششم میشنوید :
- ریشهی «ترس از دست دادن» در ما آدمها
- روش درمان «انواعِ گوناگونِ ترس» در درون ما
4.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ، الْمَكْسُورَةِ ضِلْعُهَا، الْمَظْلُومِ بَعْلُهَا، الْمَقْتُولِ وَلَدُها😭
─┅•═༅𖣔✾ 🖤 ✾𖣔༅═•┅─
🏴فرا رسیدن #ایام_فاطمیه سلام الله تسلیت باد
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
🖤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ أل
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاطمیه آغاز یک قصه ب نام تنهایی علیست...❤️🩹
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
اگر یک وقت مشکلی داشتید ، ناراحتی داشتید ، زن و بچه های تان را جمع کنید و حدیث کساء بخوانید ... خدا ناراحتی تان را رفع میکند .
اگر صاحب حاجتی باشید خدا حاجت تان را به خاطر عظمت حضرت زهرا (سلام الله علیها) میدهد .
🔸
حدیث کساء دوای همهٔ دردها
در حدیث کساء هست پیامبر صلیاللهعلیهوآله که خودش طبیب عالم است وقتی ناراحتی و یا کسالتی داشت میآمد در خانهٔ حضرت زهرا علیهاالسلام، چون فاطمه زهرا علیهاالسلام مرکز شفای بیماران است، مرکز درمان همهٔ دردهاست و این را پیامبر عزیز به ما یاد داده است، من هر موقع مریض میشوم پتو را روی خودم میکشم و میگویم: «يا فاطمه اغیثینی »این راهی است که پیامبر صلیاللهعلیهوآله به ما نشان داده است.
🔸 کلیدهای خوشبختی ص-۶۷
صالحین تنها مسیر
🌼👈#پست_۹ _خانم صوفی زنگ بزنین والدین این دختر براش لباس بیارن ... آیدا سرش و از روی مانیتور بلند ک
🌼👈#پست_۱۰
_من صاحبچی هستم پدر مانلی ..
آیدا سرش تکون داد
_بفرمایید اتاق معاونین ..
و بعد خودش جلوتر راه افتاد قلبش تند میکوبید
حس میکرد صدای قلبش و هامون میشنوه ...
کنار در ایستاد ...هامون پر اخم نزدیکش شد
رخ به رخ مقابل هم ایستاده بودن
هامون به عقب نگاه کرد وقتی دید کسی تو سالن نیست پوزخندی زد
_تو چطور صلاحیت این و پیدا کردی که بشی
معاون یک مدرسه ..!
آیدا از شدت خشم زبونش بند امده بود
هامون انگشت اش مثل تهدید مقابل صورت آیدا گرفت
_بفهمم دور بر زندگی من میچرخی کاری میکنم
هیچ مدرسه ای تورو به عنوان ابدارچی هم قبولت نکنه ...
آیدا فقط نگاهش کرد چشمهای که مثل قیر سیاه بودن و پر از نفرت و سنگدلی و سیاهی ..
پاکت و روی صندلی کنار در گذاشت
_دیگه واسه این مسائل مزخرف من احضار نکنید ..
و رفت .
آیدا تا دم وردی سالن بهش خیره شده
بود ...
سرش و انگار چکش میزدن ..
داخل اتاق شد مانلی بهش زل زده بود پاکت لباس هارو طرفش گرفت
_بپوش ..
مانلی مانتو مدرسه رو در اورد ...و نگاهش به آیدا بود .
_خانم باید مانتو و شلوارم در بیارم ؟
آیدا اینقدر بغض داشت که اصلا نفهمید چطور دو زانو مقابل مانلی نشست و سریع مانتو و شلوارش در اورد لباس های توی پاکت تند تند تن مانلی میکرد ...
مانلی بهش زل زده بود ...آیدا لباس های کثیف داخل پاکت گذاشت ..
مانلی مقنعه کج و ماوج اش عقب کشید
آیدا مقنعه اش در اورد موهای بلند نامرتب اش و با دست صاف کرد و کش موی سرش از روی موهاش دراورد موهای مانلی رو مرتب بافت کش زد
مقنعه رو دوباره سرش کرد ..مرتب تر دیده می شد دیگه خبری از موهای همیشه بیرون زده از گوشه کنار مقنعه اش نبود .
آیدا بی حرف مانلی نگاه کرد .
صدای هامون تو گوشش بود
_بفهمم دور بر زندگی من میچرخی ..
ناخوادگاه اشکش چکید
مانلی با غصه نگاهش کرد
بعد انگشتش به علامت اجازه بالا اورد
_خانم ..من برم کلاس ؟
آیدا سر تکون داد .
مانلی پاکت لباس برداشت تا خواست از در بیرون بره
دوباره برگشت محکم دست های کوچکش دور کمر ایدا قفل کرد و اون بغل کرد .
آیدا یک لحظه جا خورد ...یک حالی شد ...این دختر هامون بود ..همه زندگی هامون که اینطور بغلش کرده بود ..
مانلی بی حرف دوباره به طرف در رفت
آیدا دست به سرش گرفت
معاون دیگه وارد اتاق شد
_به اقای زیدی گفتم بیاد صندلی رو ببره ..
ایدا سر تکون داد
_خوبی آیدا ؟
آیدا یک آره ای گفت:
تند تند برای علیرضا تایپکرد
"امروز باید ببینمت "
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور