🌷👈#پست_۵۰
آیدا با سرزندگی میدوید سعی میکرد توپ بهش نخوره .
شهاب نوچی کرد
_هامون قبول نیست آیدا زیادی فرضه معلومه ما میبازیم ..
هامون با لذت به آیدا نگاه کرد
_بازی تو بکن...معلومه باختی ..
هستی با جیغ شماره هارو میخوند ..یک ..دو
آیدا با تمام توانش سریع میدوید ..
به سه نرسیده توپ با سرعت به شکمش
خورد از شدت برخورد و درد روی زمین افتاد ..
هامون به طرفش دوید
بغلش کرد همه نگران دورش جمع شدن ...
شهاب با ناراحتی گفت؛
_وای ببخشید وای ببخشید آیدا...فکر کردم
جاخالی میدی ..
هامون دندونی روهم سابوند
_اونجوری که تو زدی به فیل هم میخورد از پا میفتاد .
آیدا از شدت درد چشاشو باز کرد
این درد لعنتی رو پونزده سال پیش هم تجربه کرده بود .
هامون نوازشش کرد
_آیدا جان خوبی ..؟
آیدا اینقدر شوکه بود که آروم لب زد
_خوبم ..
زن عمو با لیوان آب قند بالای سرش آمد
_وای دورش خلوت کنید ...نمیتونه نفس بکشه طفلی ..
شهاب و بقیه دورش خلوت کردن ..
زن عمو لیوان آب قندرو به طرف دهان آیدا گرفت
_بخور آیدا جان از شدت درد قندت افتاده ..
هامون دستش روی شکم آیدا گذاشت
_خورد به شکمت عزیزم ...
عمه لب گزید آروم گفت؛
_خدامرگم بده ...یک وقت حامله که نبودی عمه جان ...
هامون بُهت زده نگاه به آیدا کرد ..
آیدا ولی کشیده شد به پونزده سال قبل و نگاهش راه گرفته بود
به نگاه یخزده زنی که بی تفاوت رو ولیچر بهش خیره شده بود ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۱
***
_وای آیدا چشای عمه داشت در میومد از این رستوران بریز و بپاش شوهرت ..
آیدا چپچپ ژیلا رو نگاه کرد
_بیخیال ، مهمونی نگرفتم چش کسی رو دربیارم ...
خود هامون اصرار داشت بازدید شو پس بده .
ژیلا بوسه ای مانی رو کرد
_خلاصه عمه خانم که اینقدر واسه تو کلاس میذاشت ...
میترسید تو از کنار علیرضا رد بشی الان چه لفظ قلمی با هامون صحبت میکنه ..
آیدا آهی کشید
_علیرضا خوبه من حتی دو ماه پیش جواب تبریک عید هم بهش ندادم ؟
ژیلا قاشق اش تو دسر فرو کرد
_درست ترین کار کردی ..اونم دیگه آخر هفته ها نیست و نمیاد تو جمع ...بیشتر شهرستان.
خاله مهین نزدیک شد
_وای خاله خیلی خوشگذشت به آقای مهندس
هم گفتم آخر هفته ها بچه ها باغ جمع میشن بیاین .
آیدا تشکر کرد .
هامون با شوهر عمه و عمه خداحافظی کرد
و کنار آیدا ایستاد و دستش دور کمر آیدا حلقه کرد
آیدا لبخندی زد
_حتما تونستیم مزاحمتون میشیم ..
همه رفتن و هامون کالسکه مانی و وسایل تو ماشین گذاشت ...
مدیریت رستوران با پاکت های پر از ظرف یکبار مصرف نزدیکشون اومد
_خانم بفرمایید همینطور که فرمودید همه غذا هارو تک پرس بسته بندی کردم ...
آیدا تشکر کرد
هامون باتعجب به آیدا نگاه کرد
_اینا واسه چی ..
آیدا آروم گفت؛
_ تا خونه چندتا چهاراه اونجا هم یک عالمه بچه های کار میدیم به اونا ..
هامون بهش خیره شد یک لحظه یاد مهمونی
های راحله افتاد و غذاهای که کارگر ها میریختن سطل اشغال ..
آیدا مانی رو بغل کرد .
با اینکه اردیبهشت بود ولی باد خنک میوزید
آیدا کلاه سر مانی کرد
مانلی نق زد
_مامان فردا نرم مدرسه ..خوابم میاد .
آیدا خندید
_شما میری مدرسه عزیزم بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره ...خواب از سرت میپره .
هامون پوفی کشید
_باز موقع امتحان ها شد شروع کردی؟
آیدا یک چش غُره به هامون رفت
_نه دخترم اینقدر درس هاش خوبه کلی باهم کار کردیم ..
من مطمئنم همه رو عالی میده فقط نباید بترسه .
مانلی لب برچید
_مامان فردا به خانمم میگی اگه کم شدم دوباره بگیره ..
آیدا به عقب برگشت
_مامان جون من مطمئنم کم نمیشی ..الان
بخواب رسیدیم بیدارت میکنم ..
وقتی دید خوابیده به هامون گفت؛
_من با مشاورش صحبت کردم گفت ترس
امتحان داره ولی نباید به روش بیاریم ..
هامون چپ چپ نگاش کرد
_ترس های شما زن ها تمومی نداره ..
آیدا با خنده گفت؛
_فقط زن ها میترسن ..ببخشید یادم رفت جنس نر از هیچی نمیترسه ..
هامون لپش کشید
_زبون دراز ...
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد
آیدا لب گزید
_مرسی ..امشب خیلی همه چی خوب بود ..
هامون با بدجنسی گفت؛
_فقط مرسی ..نمیخوای جبران کنی ..؟
آیدا گیج سؤالی نگاهش کرد
هامون با سرعت گاز داد
_امشب جبران کن دیگه شوهر جنتلمن داشتن جبران نمیخواد.
آیدا پرویی نثارش کرد .
هامون ماشین پارک کرد .
آیدا مانی رو بغل کرده بود و دست مانلی رو گرفته بود
ریموت در زد و وارد پذیرایی شد ..
مانلی به طرف اتاقش رفت که آیدا گفت:
_مانلی مسواک .
هامون از پشت آیدا رو بغل کرد
_جبران یادت نره خانم کوچولو ..
تا آیدا خواست جواب بده صدای جیغ مانلی اومد .
سراسیمه به طرف اتاق مانلی دویدن .
و از چیزی که دیدن بُهت زده شدن ..
مانی هم از ترس جیغ بد خواب شده بود بلند گریه میکرد .
مانلی خودش تو بغل هامون انداخته بود ..
و آیدا وحشت زده به زن مقابلش نگاه میکرد ..
به زنی که با چشمهای زیبای آبی بهش خیره شده بود ..
هامون لب زد
_راحله !
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۵۲
آیدا با دیدن راحله مانی رو محکم به خودش چسبوند .
هامون باعصبانیت گفت؛
_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
راحله به آیدا خیره شده بود..
چمدونش کنار تخت بود موهای رنگ خورده ژولیدش از شال بیرون زده بود چشمهای آبی زیباش گود افتاده بود
_اومدم خونم ...اینجا چه خبره هامون !
هامون نفس گرفت
_آیدا بچه هارو ببر تو اتاق!
مانلی به آیدا چسبید...
_تو همونی نیستی که تو مدرسه مانلی دیدم ..
آبدارچی بودی معلم بودی چی بودی .
آیدا لب گزید و به هامون نگاه کرد که اخم داشت
_گفتم برو تو اتاق ..
آیدا بچه هارو تو اتاق برد مانلی از ترس بهش چسبیده بود
مانی رو خوابوند رو تخت گذاشت مانلی رو بغل کرد تا آروم بشه ...
دخترک از ترس هیچی نمیگفت
صدای داد و فریاد هامون میومد و جیغ های راحله .
_مانلی ...الان تموم میشه دخترم اصلا بهش فکر نکن باشه .
مانلی چونش لرزید
_قبلا هم همش دعوا میکردن من زیر پتو گریه میکردم .
آیدا روی سر مانلی رو بوسید
_عزیز دلم میخوای برات کتاب بخونم ...
مانلی محکمتر بغلش کرد
_مامان من خیلی دوستت دارم .
قلب آیدا از جا کنده شد
_منم دوستت دارم من تا آخر آخرش مامانتم
هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه من و تو مانی و بابا یک خانواده ایم ..
یکدفعه در به شدت باز شد راحله با خشم اومد طرف تخت از شوک آیدا و مانلی نیم خیز شدن ..
راحله دست مانلی رو کشید
_بیا بریم ..ببینم بابای بی عرضه ات قرار چکار کنه ..
با فریادی که زد مانی از خواب پرید .
بی توجه به گریه های مانی اون رو بغل کرد
هامون فریاد کشید
_تو غلط میکنی بچه های من ببری ..
مانی جیغ میکشید مانلی گریه میکرد ..
و راحله بی تفاوت مقابل هامون ایستاده بود
_مثل اینکه یادت رفته بابای من چکاره است ...
برات پرونده درست میکنه بیفتی هلفدونی ..
مانی با دیدن آیدا دست هاش به طرفش دراز کرد
آیدا ماتش برده بود وقتی راحله با خشونت
دست مانلی رو کشید و یک خفشو نثار مانی کرد .
هامون دنبالش رفت ..
صدای گریه های مانی و مانلی داشت روانیش میکرد ...ولی خشکش زده بود .
صدای گریه ها قطع شد هامون کلافه تند تند شماره میگرفت ..
_الو ...این دختر روانی تون بچه های من برد
..
آیدا نمیدونست پشت تلفن چی به هامون
گفتن که آرومتر شد و نفس عمیق کشید
_باشه یک مهلت دیگه میدم ولی یک تار مو از سر بچه هام کم بشه من میدونم شما ..
بعد تلفن رو روی میز انداخت و سرش گرفت
نگاهش به آیدا افتاد که با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد .
آیدا با ترس گفت؛
_بچه هامو کجا برد !
هامون پوفی کشید
_برد خونه مادرش ..فردا میرم شکایت میکنم .
آیدا حس میکرد هنوز گوشش از جیغ های راحله سوت میکشه ..
شوک زده گفت؛
_مانی بچم گریه میکرد ...بد خواب شده بود ..
بیچاره وار روی زمین نشست زانو هاشو بغل گرفت
_مانلی بهش قول دادم پیشش باشم ..
اشک هاش راه گرفت
_هامون تو رو خدا بچه هام ....تو رو خدا بیارشون ...دارم دق میکنم ..
هامون دوباره با تلفن شماره گرفت
_الو سلام بابا ...راحله اومده بچه هارو برده
آیدا بلند شد
_وای فردا مانلی امتحان داره بچم کلی درس خونده بود.
بعد هامون با ناراحتی گفت:
_نه بابا آیداست ناراحتِ! ..فکر کنم شوکه شده از دیدن کولی بازی های راحله .
بعد خداحافظی کرد ..
دست آیدا رو گرفت
_درست میشه نگران نباش فردا هماهنگ میکنم برای شکایت .
ایدا ترسیده گفت؛
_بچه ها ترسیده بودن ،مانی نمیتونه بخوابه
مانلی دوباره شب ادراری نگیره وای خدا بچه هام ...
مانی باید تو خواب شیرخشک اش بهش بدم
اونم فقط نود سی سی وگرنه دلدرد میشه
اینارو راحله میدونه !
هامون کلافه پوفی کشید بعد آیدا رو بغل کرد
_پاشو آیدا جان ...
آیدا با اصرار هامون رو تخت دراز کشید ولی
وقتی جای خالی مانی رو میدید فقط اشک هاش میبارید .
دقیقا پرتاب شده بود به پونزده سال پیش
همون شبی کذایی که تنها توی بیمارستان روی تخت افتاده بود
و از این حجم بی کسی اشک میریخت دلتنگی برای بچه ای که دیگه نداشت ..
هق زد
_من یکبار بچم از دست دادم تو رو خدا هامون ...من بچه هامو میخوام ..
هامون پیشانیش بوسید ولی از تداعی
خاطرات اخم کرد و دلجویانه گفت؛
_بعد اون همه سال اصلا چجور بچه ای بود...
فقط یک نطفه بود که معلوم نبود چی به چیه !
آیدا با هق هق نفس گرفت
_وقتی اون زن کولی من دید گفت بچه ات
بزرگ نمیتونم سقطش کنم
تهمینه خانم اصرار کرد اونم یک چیزی داد خوردم ....
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#سلام_آقاجانم!♥
آغاز میشود روزی دیگر
دل من اما بی تاب تر از همیشه
حسرت دیدار روی ماهتان را میکشد
قرار دل های بی قرار
آرامش زمین وزمان!
دریاب مرا مولای مهربان
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
☀️امام حسن عسکرے (علیهالسلام) فرمودند:
شیعیان ما در اندوهے دائم به سر مےبرند تا فرزندم، ڪہ پیامبر (صلیالله علیه وآله) نوید ظهورش را داده ظاهر شود.[۱]
📗[۱]- بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۳۱۷
#حدیث
☀️امام حسین(عليهالسلام) فرمودند:
حضرت مهدى (علیهالسلام) داراى غيبتى است كه گروهى در آن مرحله مرتد مىشوند و گروهى ثابت قدم میمانند و اظهار خشنودى میكنند.
افراد مرتد به آنها میگويند :
«اين وعده كى خواهد بود اگر شما راستگو هستيد؟»
كسى كه در زمان غيبت در مقابل اذيّت و آزار و تكذيب آنها صبور باشد، مانند مجاهدى است كه با شمشير در كنار رسول خدا (صلیالله عليه وآله) جهاد كرده است.[۲]
📗[۲]- بحارالانوار، ج٥١، ص ١٣٣
#مهدویت
--------------------
ای آرزوی دیده کجایی بیا بیا
یارا خدا کند که بیایی بیا بیا
از پشت ابر تیرهی هجران و بی کسی
تا چهره ات به ما بنَمایی بیا بیا
در شام تار ظلمت و شبهای انتظار
تو جلوهگاه نور خدایی بیا بیا
#اشعار_مهدوی
--------------------
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــرج
🌺 #یلدای_مهدوی
ڪاش فال حافظ شب یلدا همه این بشود:
🌹یوســف گم گشته باز آید به ڪنعان غم مخور
🌹ڪلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
#یلدا #شب_یلدا