eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺👈 یڪدفعه صداش پیچید تو تلفن _الو .. قلبم میزد دقیقا مثل طبل های تعزیه ها میڪوبید _من فتانه ام .. _سلام فتانه خانم ..خوبی .. و من نمیدونستم حتی چی باید بگم ...هم استرس داشتم زود تموم بشه هم یڪ لذت عجیب از صداش داشتم . _میخواستم ڪتابتون بهتون بدم .. _خوب یڪ آدرس بگو بیام اونجا ... منم بدون فڪر گفتم _دم مدرسه مون میتونید بیاید .. گفت: _مدرسه ڪه درست نیست ..میتونم یڪ ڪوچه بالاتر ببینمتون .. خجالت ڪشیدم از بی فڪریم _باشه فردا من ساعت ۱۲ تعطیل میشم .. آدرس مدرسه رو دادم ...بدبخت حتی خیابون هارو هم بلد نبود . تلفن رو با یڪ به امید دیدار قشنگ قطع ڪرد . یڪ حس عجیب داشتم انگار فقط دوتا بال ڪم داشتم ڪه پرواز ڪنم  . ولی تا رسیدم خونه غُر غُر های مامان شروع شد _دوساعت ڪدوم گوری بودی .. چادر در آوردم _بسته بود رفتم تا سر چهارراه .. نشستم سر ڪتاب هام . ولی حواسم دست خودم نبود .. یڪدفعه یاد لباس مدرسه ام افتادم ...بهتر بود بشورمشون ...واسه فردا . _مامان من میرم حموم لباس هامو بشورم ... فریده پوزخندی زد _ساعت نه شب چجوری میخوای تا فردا  خشڪشون ڪنی پرفسور .. بی اعتنا بهش رفتم تو حمام لباس هارو شستم .. یڪ بند روی بخاری ڪشیدم لباس هارو پهن ڪردم . بابا اومد و شام خوردیم .. ولی من از شدت هیجان خوابم نمیبرد .. اون شب ڪشدار ترین شب بود انگار.. هزار بار هی خوابم برد هی بیدار شدم و نگاهم به ساعت دیواری بود ڪه عقربه اش هی ده دقیقه ده دقیقه جلو میرفت . صبح بابا تڪونم داد _فتانه پاشو بابا ..مدرسه دیر نشه .. خوابم میومد ولی یڪدفعه انگارذهنم جرقه زد ڪه صبح شده ..نگاه به ساعت ڪردم نزدیڪ هفت صبح بود ‌ بلند شدم... لباس هام ڪاملا خشڪ بود سریع اتو شون ڪردم .. مامان استڪان چای مقابلم گذاشت . _حالا چه واجب بود دیرتم شده اتو میڪردی .‌ چای هورت ڪشیدم _امروز میبرن سر صف واسه دعا زشته .. مامان هیچی نگفت و رفت تو رختخوابش دراز ڪشید و از زیر پتو گفت؛ _روح الله قسطی امروز میاد پول بزاری ... سریع دنبال بابا راه افتادم _بابا منم میبری .. و ترڪ موتور نشستم . 🌺
🌺👈 بلاخره کل اون روز تو مدرسه تموم شد .. ولی هر لحظه دلهره و استرس برای من بیشتر بود .. صدبار که اون شال گردن و کتاب که توی پاکت گذاشته بودم نگاه کردم .. صدای زنگ آخر خورد .. دخترا وسایلشون جمع کردن .. بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود .. از دوستام خداحافظی کردم تو کوچه پیچیدم .. از دور دیدمش که به درخت تکیه داده بود . هر قدمی که میذاشتم دلم میریخت از نزدیک شدنش . _سلام .. لبخندی زد ..نگاهش تو صورتم بود _چه کوچولویی تو این لباس ها .. سرمو پایین انداختم .. _خوبی فتانه خانم . لبخندی زدم .. از استرس اینکه کسی مارو نبینه .. سریع بسته رو از تو کیفم در آوردم . _بفرمایید .. با دیدن بسته یک لنگه ابروش رفت بالا _برام طاووس آوردی .. لب گزیدم .. بسته رو گرفت _مرسی خانوم خانوما .. قلبم از شنیدن این حرف ...محکم میتپید . بعد از توی کیفش یک کتاب دیگه بهم داد _این کتاب رو دوستم معرفی کرد که نامزدش میخونه ....گفت مطمئنم دخترا خوششون میاد .. البته منم خوشم اومد ازش .. رو کتاب رو نگاه کردم نوشته بود بامداد خمار .. شیطون نگاهم کرد _البته اسم نویسنده اش با شما یکیه ...که بیشتر خوشمان اومد . نفسم رفت صورتم گل انداخت ...بهش نگاه کردم که با لبخند بزرگی نگاهم میکرد .. کتاب ازش گرفتم _ممنونم .. چشمکی زد _قابل شمارو نداره .. سرمو پایین انداختم _میخونم میارم براتون ... بلند خندید _کتاب مال خودته .ولی اگه آوردنش باعث میشه دوباره ببینمت باشه منتظرم بهم زنگ بزنی .. لال شده بودم .. سر تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم _برو عزیزم دیرت نشه.. از این همه احساساتی که روانه قلب من میکرد زبونم بند اومده بود دلم میخواست بزنم زیر گریه .. من واقعا عزیزش بودم .. آروم خداحافظی کردم و راهم کج کردم رفتم .. وقتی یکم رد شدم وسوسه دیدنش دوباره به پشت سر نگاهی کردم که دیدم ایستاده و با لبخند نگاهم میکنه .. حس میکردم دنیا یک شکل دیگست. به کتاب تو دستم نگاه کردم ..قطرات ریز بارون روش میریخت ... محکم تو بغلم گرفتم کتاب رو .. عطرش دوباره زیر بینیم رفت ....انگار بارونی که میبارید یک حس دیگه ای بود .. 🌺
🌺👈 **** اینقدر کتابه عاشقانه بود که دوبار خوندمش .. و هر بار حس های خوبی برام داشت . و دور شده بودم از دغدغه این روزهای که اهالی خونمون دربر گرفته بود ... حاج خانم یک هفته روضه داشت و مامان هر روز یکی از روضه هاش جا نمینداخت راس ساعت چهار چادر مجلسی شو که براش از کربلا آورده بودن میپوشید .. النگو هاشو دستش میکرد میرفت ...قرار بود روز آخر هم من و فریده بریم ... فریده هم که یک چیز های از کلاس خیاطی یاد گرفته بود یک پارچه مخمل زیر چرخ انداخته بود هر روز قرقر لباس چرخ میکرد تا واسه اون روز آماده باشه ... سه روز از دیدن محمد رضا گذشته بود و من واقعا یک حس دلتنگی تمام وجود مو گرفته بود . هر دفعه که تلفن زنگ میخورد ...ته دلم پر از افسوس میشد که کاش منم میتونستم حداقل صداشو بشنوم .. فریده دستی چرخ میچرخوند .. مامان رفته بود و خانجون زیر لحاف خوابیده بود . _تو چی میخوای بپوشی ؟ آهی کشیدم کاش اصلا نتونم بیام خونه خلوت بشه .. _نمیدونم ..یک چیزی تنم میکنم .. فریده لبه پارچه رو تا داد _وای فکر کن این لباس تنم کنم بعد مامان به  حاج خانم بگه این خودش دوخته . پوزخندی به خوش خیالی فریده زدم . خیره شده بودم به چرخ ..چی میشد از کار می افتاد .. یکدفعه ذهنم جرقه زد .. همون لحظه فریده رفت دستشویی .. سریع شیرجه زدم و تنه چرخ خم کردم ... همیشه وقتی بابا تعمیرش میکرد میومدم میدیدم  واسه همون بلد بودم چکار کنم ..یک چرخ دنده ازش جدا کردم .. دوباره تنه چرخ سر جاش گذاشتم و سریع اومدم پای درس هام .. فریده اومد و با ذوق شروع به چرخوندن دسته کرد .. بعد یک دقیقه یک دفعه گفت؛ _وای خاک بر سرم ....این چرا نخ پاره میکنه از زیر .. گردنمو کج کردم _کو ؟ فریده هول و دستپاچه گفت؛ _وای چکار کنم ...وای خدا .... کتاب گذاشتم اومدم چند بار دسته رو تکون دادم _یک کاریش شده ...راست میگی .. داشت اشک اش در میومد ..منم نگاهمو دلسوز کردم _حالا میخوای چکار کنی ...نمیرسه به خونه حاج خانم .. این حرف بیشتر تو دلش آشوب آورد _شب میگم بابا درست کنه .. سر تکون دادم _خیلی عقب میوفتی .. یکدفعه تو صورتم از عصبانیت داد زد _میگی چکار کنم .. منم شونه بالا انداختم رفتم سراغ کتاب هام _به من چه ...ولی من اگه جای تو بودم میرفتم پیش همسایه ای دوستی ..حداقل اونجا انجام میدادم دهنشو کج کرد _بعد مامان من میکشت .. _به مامان بگو یک جای کار اشکال داشت رفتم از دوستم بپرسم ... یکدفعه بُهت زده بهم زل زد ... از جاش بلند شد _چه عجب اون مغز تو به کار انداختی یک راه درست درمون پیدا کردی همش نگه نداشتی واسه شاگرد اول شدنت .. سریع چادر سر کرد و پارچه رو زیر بغلش زد و رفت .. دقیقا لحظه ای که از در بیرون رفت من پریده سر تلفن .. وای خدا ..وای خدا ..خونه باشه .. شماره گرفتم ...یکدفعه بعد چندتا بوق تلفن برداشت ..اینقدر هول شدم که نذاشتم الو بگه .. _سلام ... مکث کرد _سلام خانم خانما  .. نفسم رفت _دختر تو چه کردی ..‌این شال‌گردن محشره .. لب گزیدم ... _دوست داشتین .. صدای پر خندش اومد _دوست داشتم ....شب هاهم حتی باهاش میخوابم ... از ذوق نفسم بند آمد _فکر اینکه تو با دست های کوچولوت اینو برام بافتی بیشتر من شیدای خودت میکنی که فتانه خانم .. قلبم تند تند میکوبید هیچ وقت هیچ مردی ندیده بودم اینجوری حرف بزنه حتی شوهر عمه صفی که فکر میکردم از همه مردهای فامیل باسوادتر و مهربون تره .. _خواهش میکنمی گفتم .. بعد یکدفعه یاد کتاب افتادم _کتابتون خیلی قشنگ بود من دوبار خوندم .. _دلم میخواد ببینمت ..چه خوب کتاب تموم کردی ...پس واسه همون زنگ زدی ... دست و پام شروع به لرزیدن کرد ..دلش میخواد من ببینه ...یا خدا _میتونم فردا ببینمت .. همون لحظه صدای دراومد _آره آره ..باشه .. با هول گفتم _باید قطع کنم .. _خداحافظ عزیزم مواظب خودت باش .. و تلفن قطع کرد .. از ترس و نگرانی داشتم سکته میکردم خانجون بیدار شد _وا کن ننه درِ ..صدای زنگ نمیشنوی .. چادر برداشتم و به طرف در  دویدم .. فرید بود _دوساعت دارم زنگ میزنم .. بُهت زده گفتم _دستشویی بودم ..تو چه زود اومدی ... ناراحت به طرف پله ها رفت _نبود خونشون .. نفس گرفتم و تو حیاط موندم _فردا قرار بود ببینمش و هر دفعه فکر کردن به حرف هاش تو دلم کیلو کیلو قند آب میشد ... 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✨🍃سلام زهرایی ترین یوسف، مهدی جان 🍃یعقوب وار چشم براهتان هستم ... پر از استیصال، رنج آلود، اما امیدوار ... 🍃ای کاش کسی از مصر حضورتان خبری برایم می آورد ... بوی پیراهنی حتی ... 🍃ای کاش قاصدک ها، پروانه ها ... ای کاش کبوترها، چلچله ها ... 🍃ای کاش نسیمی از سر کویتان می وزید و جانم می بخشید ... 🍃بیقرارتان هستم ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃✨اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 الهی عاقبتمان را ختم بخیر کن به حرمت حضرت محمد(ص) و خاندان پاک و مطهرش 🌸 شروع هفته ای خوب و پر برکت با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد 🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸 شنبه زیباتون بخیر و شادی امیدوارم روز نو و هفته ی نو پر از خیر و برکت و موفقیتهای پی در پی برای شما باشه شروع هفته تون عالی 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگار قرار ندارد و دلِ مضطربِ من نیز ...! می‌رسم به این فراز ... مَتىٰ نَنْتَقِعُ مِنْ عَذْبِ مائِكَ فَقَدْ طالَ الصَّدى ... (... تشنگی‌مان طولانی شده!) راستی ... نیامدنت عجب دردی شده! مگر در زمین دردی هم بوده؛ که هزار سال طول كشيده باشد ... راستش را بخواهی؛ مثل زمینی قحطی زده، ترک برداشته‌ام! چایِ شنبه دَم کشیـد! کاش می‌شد، یک استکانش را با عطر حضورِ "تـــو" سر کشید حضرتِ صاحب دلم ... چقدر تَلَظّی‌مان طول کشید و غافل بوديم ...! جمعه های دلتنگی باز هم گذشت و شروع هفته ای دیگر بدون تو... سلام علی آل یاسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 💠 نماز بسیار ساده شب‌ هجدهم ماه رجب 💠 ‌ ✨♥️ رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) فرمود: هرکس در شب هجدهم ماه رجب، دو رکعت نماز بخواند؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار سوره توحید، ده بار سوره فلق، و ده بار سوره ناس؛ گناهانش آمرزیده می‌شود، هرچند تعداد آنها از گناهان مالیات بگیران بیشتر باشد، و خداوند بین او و آتش به میزان شش خندق فاصله می‌اندازد، به گونه‌ای که فاصله بین هر دو خندق به مقدار فاصله آسمان و زمین می‌باشد. 📘 البلدالامین، ص۱۶۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا