#ادامه_پست_۱۱
عطی کلافه نالید
_میشه من نیام ؟
عطا مستبدانه گفت
_معلومه نه ...تو مهمونی سر مدی هم هست ایندفعه باید مخ اشو بزنی ...مامان زری گفت نهار اونجایی ...بعد نهار بیا خونه .
و تلفن قطع کرد .
تلفن رو داشبورد انداخت صدای پیامک گوشیش امد .
پیام از محسن بود با هول بازش کرد
"خانم واقعا نمیخواستم ناراحتتون کنم ولی یک حسی به من میگه میتونم کمک تون کنم ..میتونم از این چیزی که ازش فراری هستین نجاتتون بدم ...شما گوهره وجودی نابی دارین ...خدا به شما یک جور دیگه ای نگاه کرده "
عطی سرشو رو فرمون میذاره
با خودش فکر میکنه اگه عطا بود الان گوشی رو خورد و خاکشیر کرده بود
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست_۱۳
ولی نمیتونست از این حس آرامش بگذره ..
همراه اونها وارد کافی شاپ شد .
محسن با همون مهربونی لبخند گفت
_خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون ..
صحرا هم مثل دختر کوچولو ها گفت
_وای عمو ما که هیچ وقت شما رو نمی بینیم یا باید بیایم تو دانشگاهت یا تو همایش هات .
محسن خندید .
صحرا ادامه داد
_راستی عمو اون جمله ای که گفتی که قران خودش یک مثال فلسفی هست من چیزی نفهمیدم ..یعنی تمام ایات قران مثال برای جهانبینی ؟
محسن سر تکون داد
_مطمناً و اینکه دقیقا ایه توی قران درباره اینکه خدا گفته ما در این قران عظیم برای هدایت خلق هر گونه مثالی زدیم ..
دست های عطی به لرزه درمیاد .
محسن کمی فکر میکنه و به عربی میگه
_" و لقدضربنا للناس ...
و عطی چشم میبنده انگار پرت شده به گذشته با همون چادر سفید که کنار سید آقا نشسته و بی اختیار تمام اون آیه رو میخونه ..
وقتی چشم باز میکنه با قیافه مبهوت صحرا و محسن خیره میشه .
لب میگزه ...
_ببخشید .
محسن نفس میگیره
_آیه رو حفظ بودید؟
عطی سر تکون میده
_ایه پنجاه و هفت سوره رم ..
محسن سعی میکنه به خودش بقبولونه شانسی حتما حفظ بوده .
صحرا لبخندی میزنه
_چه جالب همین ایه رو یادت بود ؟
عطی لبخند تلخی میزنه سر پایین مینداره
_من وقتی بچه بودم جزو حافظین قرآن بودم .
محسن بهش خیره میشه در کمال ناباوری به دختری خیره میشه که میدونه سئوال های زیادی درباره اش بی جواب مونده
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست_۵۵ 🌷#واژگونی **** مهماندار بطری اب رو به طرف عطا گرفت . عطا بعد از تشکر درب بطری اب رو باز کرد
#ادامه_پست_۵۵
عطابدون اینکه به طرفش بچرخه سرشو به طرف صحرا متمایل کرد ..
_یعنی تو نفهمیدی؟
صحرا انگار تازه متوجه لبخند و حرف پسره شده بود و اخم کرد
سکوت کرد و بعد چند دقیقه گفت
_گیر ندن صندلیمون رو عوض کردیم ؟
دوباره عطا با همون ژست به طرفش برگشت
_تو نگران عوض شدن جات هستی؟
صحرا اینقدر حالش بد بود که شونه ای بالا انداخت .
عطا با شیطنت گفت
_تو سفرهای اونوری همیشه چند ردیف صندلی آخر خالی میذارن !
صحرا متفکر گفت
_واسه کسایی که حالشون بده نزدیک به سرویس باشن؟
عطا بلند خندید
_تو واقعا خودتو زدی به خنگی یا همین اندازه خنگی .
صحرا ناراحت رو برگردوند
عطا با همون ته خنده گفت
_نفهمیدی چرا اون مردک به این ور اشاره میکرد بشینی ..؟
صحرا با چشای گرد نگاهش کرد
عطا بهش خیره شد
_فهمید تو مال منی ...
صحرا خجالت کشید نگاه ازش گرفت
هواپیما با شدت تکون خورد صدای جیغ و داد مسافرها در امد
مهماندارها اعلام کردن همه سر جاشون بشینن و کمربند هاشون ببندن ..بخاطر شرایط جوی بد هوا تو دست انداز هوایی افتادن..
دوباره هواپیما بشدت تکون خورد
چراغ های معمولی خاموش و چراغ اضطراری روشن شد
صحرا به بازوی عطا چنگ زد
_سقوط نکنه ؟
عطا با اخم به تکاپو و جیغ و داد مسافرا خیره شده بود و زیر لب گفت
_خاک برسرشون با این خط هواییشون ..
مهماندارها مسافرا رو اروم میکردن ..
صحرا بی اختیار زیر لب ذکر میگفت
هواپیما به طرف چپ که صحرا بود کج شد .
عطا دستشو دور شونه صحرا انداخت اون محکم گرفت .
صحرا بی اختیار زیر گریه زد
_یا خدا خودت رحم کن .
صدای مردم که جیغ میکشیدن خدارو بلند صدا میزدن میومد ..
عطا با اخم دندونی رو هم سابوند
_فکر میکنن واقعا خدایی وجود داره کمک شون کنه ..اینا پدیده های جوی و خطاهای انسانیه ...اگه سقوط کنیم از سر هواپیماهای گندی که دارن اگه سالم فرود بیایم مهارت خلبانه.. هیچ کدوم ربطی به خدا نداره .
هواپیما دوباره بشدت تکون خورد
صحرا ترسیده به بازوی عطا چنگ زده بود ترسیده چشاشو محکم رو هم گذاشته بود
_وای خدا منو با این دیوونه کافر یک جا انداختی حداقل به من رحم کن ..
و جیغی کشید
صدای کمک خلبان امد که همه رو به آرامش دعوت میکرد و میگفت فرود اضطراری به فرودگاه بندرعباس داریم...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست_۵۶
🌷#واژگونی
صحرا بدون اینکه پلک بزنه اشکش چکید .
قطره های درشت اشکش روی چادر براق عربیش سر می خورد ..
عطا به فاصله ی نزدیک چشمان سیاه صحرا رو میدید که مرتب مثل چشمه میجوشید .
اخم کرد .
صحرا نفسش مثل هق زدن با آه بیرون امد با صدای ضعیف و معصومانه ای گفت
_انسانیت نیاز به هیچ دین و خدایی نداره نمی تونم تو رو قسم بدم ...ولی این کارهات دور از انسانیت هستش عطا !
عطا حتی یک ذره ازش فاصله نگرفت فقط عمیق نگاهش کرد
_من انسان نیستم یک گرگ درنده ام ..
دوباره اشک صحرا چکید میدونست بی فایده است و داره نقطه ضعف دست عطا میده .
عطا با کف دست شونه ی صحرا رو محکم تر گرفت
_تو چرا راه به راه پشت این گرگ قایم میشی ...وقتی میدونی راحت میتونم یک لقمه چپت کنم.
صحرا وا رفته نگاهش کرد داشت تو ذهنش دنبال جواب میگشت
مادر نوزاد به طرفشون امد .
دوباره به عربی چیزهایی گفت اینبار صحرا اینقدر گیج بود که حتی دلش نمیخواست چیزی بشنوه .
ساک بچه رو گرفت و رفت.
اطلاعات پرواز اعلام کرد که مسافران سوار اتوبوس حمل تا هواپیما بشن ..
عطا بلند شد ارنج صحرا رو کشید تا بلندش کنه
دستشو دور کمر عطا پیچید و دسته ی چمدون رو دنبال خودش میکشید .
صحرا کنار پنجره هواپیما نشست شب به سحر نشسته بود و هوا گرگ و میش بود ..
هواپیما اوج گرفت
خلبان گفت
_ما از خاک ایران خارج شدیم الان روی اب های خلیج فارس هستیم ..
نور خورشید به ابرهای مه الود میتابید .
****
اسمان خراش های غول پیکر روی خیابون های شهر سایه انداخته بود .
عطا خیلی خونسرد با ماشینش رانندگی میکرد انگار این شهر زادگاهش بود .
هوای شرجی و گرم برای صحرا، حسی خفه کننده داشت، غمگین و ساکت فقط به خیابون و ماشین های رنگارنگ زل زده بود .
عطا وارد یک فرعی شد که ویلاهای بزرگ و مدرن ساحلی داشت .
ماشین وارد پارکینگ شد .
عطا در رو باز کرد
چمدون رو نزدیک راهرو گذاشت
در طرف صحرا رو باز کرد
_پیاده شو ..
صحرا تا پیاده شد هرم گرم بادهای ساحلی تو صورتش خورد
ویلایی بزرگ دو طبقه .
تا وارد ویلا شد عکس بزرگ قاب شده سیاه و سفید عطا و عطی رو دید .
مقابل عکس ایستاد.
عطی با موهای پریشون تو بغل عطا بود و لبخند و غرور از نگاه عطا میبارید .
صحرا پوزخندی زد و بلند گفت
_چقدر نگاه عطی جون غم داره ..
عطا گره کرواتش رو شل کرد رو کاناپه نشست و بی حال گفت
_خانم ذره بین، زود برو یک کوفتی درست کن که دارم از گرسنگی میمیرم ...
صحرا نگاهی به دور تا دور ویلا کرد
اشپزخونه انتهای وردی بود
از اشپزخونه ی خونه قبلیش کوچیک تر بود .
صحرا لب برچید
_اون خونه ات خوشگلتره ..
عطا روی کاناپه دراز کشید
صحرا نگاهی به یخچال کرد و در کمال تعجب دید پر از مواد غذایی هستش.
صدای عطا امد
_سعید گفته بود ویلارو اماده کرده ..
دستگاه چای ساز رو به برق زد
عطا بهش خیره شده بود که با همون چادر عربی تو اشپزخونه وول میخورد هی این ور اونور میرفت
زبونش روی لبش کشید هنوز حس خوشایند خنکی پوست نرم گونه صحرا یادش نرفته بود .
با خودش فکر کرد چرا ولش نمیکنه قرارش این بود که فقط یک داغ رو دل اون خانواده بزاره و دوباره ولش کنه ولی الان چهار ماه بود کل زندگیش به این دختر گره خورده بود ...اولش میخواست بترسوتنش وقتی بهش میگفت فقط سگ خونگی منی میخواست آزارش بده ولی الان !!!
وقتی دید با اون چادر هی اینور و اونور میره گفت
_عصر میریم لباس بخر ...
صحرا نگاه چپ چپی کرد
_ورشکست نشی یکوقت خسیس جان ...
عطا غلتی زد و خنده ش گرفت در همه حال این دختر زبون درازی داشت .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست_۶۶
_تنت کن ..
صحرا با بُهت نگاهش کرد ..حس میکرد سرش سنگین شده تنش داغ شده ..
از جا بلند شد گیج بود انگار نمیتونست فکرش رو متمرکز کنه ..صدای اهنگ تو سرش تکرار میشد ..
عطا نزدیکش امد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست_۶۷
_ چرا گفتی از صحرا خبر نداری..اونجا که تو دبی بودی ؟
عطا به صحرا خیره شد نزدیکش رفت دستش دور شونه صحرا حلقه کرد چشای مادر صحرا گرد و مات شد که صحرا هیچ استقامتی در برابرش نمیکرد ..عطا صداشو مهربون اروم و پر از خواهش کرد
_خانمم چرا حقیقت رو نمیگی بهشون ..بهشون بگو حتی ما قبل عطی عقد کرده بودیم .
مامان صحراچشاش براق شد
_بدون رضایت پدر عقد باطله !
عطا نیش خندی زد
_شما کلی رساله خوندین چجوری نمیدونید اون برای دوشیزه هاست .
مادر صحرا با گریه مشت به سینه عطا کوبید
_بی شرم بی حیا ..کثافت خدا لعنتت کنه ...
بابای صحرا با صدای گرفته ای گفت
_چرا اوردین بیمارستان دیشب که گفتی حالش خوبه؟
عطا حق به جانب گفت
_میتونید از دکترش بپرسید بهش شوک عصبی وارد شده بخاطر فشار روحی ای که برای دیدن شما داشت..
مادرش با نفرت نگاهش کرد
_از روز اول میدونستم خانواده ی نحسی هستین.
..خواهر جادوگرت محسن رو و تو هم دختر دسته گل منو اغفال کردی.
عطا نیم نگاهی به صحرا کرد .
صحرا بالاخره به حرف امد
_بس کن مامان ..
عطا جرات گرفت و به بابای صحرا با نفرت خیره شد
_شما تحصیل کرده اید چرا به علت فرار صحرا فکر نمی کنید ...
و دقیقا انگار نمک به زخم همه اونا ها پاشید
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۸۰ 🌷#واژگونی عطا اخم کرد _بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی .. برای اولین بار دستش با هزار وسواس
***
#ادامه_پست_۸۰
صبح صحرا زود بیدار شد دوش گرفت اینقدر خوشحال پر انرژی بود که تند تند میز صبحانه رو چید ساعت دو بعد از ظهر بود برای نهار گوشت از فیزر بیرون اورد
تلفنش زنگ خورد
با دیدن شماره ناشناس دوباره استرس گرفت
_الو خانم من پیک هستم سفارشاتون اوردم ...شماره واحدتون چند بود
صحرا با خوشحالی ادرس داد .
پیک با چندتا کارتن مقابل در ایستاد .
صحرا سریع چادر سر کرد و بسته هارو گرفت ..
هر کدوم باز میکرد یک جیغ از خوشحالی میکشید
^وای عطا بیا ببین چه خوشگلن ..کلی لباس و وسایل و کفش نوزاد دورش چیده بود .
عطا خواب الود وارد پذیرایی شد وقتی نگاهش به وسایل ها افتاد گوشه لبش از لبخند بالا رفت .
_خونه رو گذاشتی رو سرت ..
صحرا سرهمی خرگوشی رو نشونش داد
_وای این واسه موقع بدنیا امد تنش میکنم ..
بعد تو کارتن ها دنبال چیزی گشت
_یک دست لباسش نیست !
عطا پوفی کشید
_یک قهوه به من بده .
دوباره زنگ اپارتمان امد
صحرا هول هول چادر سر کرد
_فکر کنم جامونده بود پیک اورده .
چادر سر کرد و در اپارتمان باز کرد
مقابلش یک زن بسیار زیبا با مانتو و یک روسری خردلی و موهای که لابه لاش سفیدی های دیده میشد چشم های روشن و گونه های استخونی داشت لب های که انکار رژ لب از دیشب روش مونده بود .
_سلام من ترانه ام ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست_۹۷
اون و بغل گرفت دکتر لبخندی زد
_این شازده کوچولوی شما اسمش چیه؟
عطا نیم نگاهی به صحرا کرد
_باراد زرنگار !
صحرا مات نگاهش کرد .
دکتر سر تکون داد
_مشکلی نداره همه چیز خوبه برید طبقه پایین مرکز بهداشت واکسن رو بزنید !
عطا زودتر از مطب دکتر بیرون امد صحرا هنوز گیج و مات تو این فکر بود چرا فامیل باراد زرنگاره ..صدتا فکر تو ذهنش امد که از همه پررنگتر این بود شاید عطی جون خواسته فامیل خودش باشه .
عطا زودتر به طرف متصدی رسید و برگه رو دستش داد ..اونم بلند گفت
_باراد زرنگار فرزند عطا قدپنجاه دو و وزن تولد سه کیلو تو هفته سی و پنجم بارداری بخاطر شرایط خاص مادر سزارین شده ..
عطا به معنی آره سر تکون داد
پرستار پرسشگرانه نگاهش کرد
_شیر مادر میخوره؟
عطا نه ای گفت
دوباره پرستار برگه رو نگاه کرد
_دکتر براش قطره اهن نوشته حتما بدید احتمالا از این ماه هم دندون هاش در بیاد مواظب باشید .
رو به صحرا کرد
_خانم بیا نزدیک ..
صحرا اینقدر توی سرش سئوال بود که بی اختیار قدم برداشت...
پرستار به رنگ پریده صحرا لبخندی زد
_مامان باراد یک واکسن چیزی نیست ..دکمه های لباسش رو باز کن
عطا نزدیک صحرا شد
_بده بغل من !
صحرا نفس نفس میزد و بچه رو محکمتر گرفت
عطا بهش خیره شد و نفس کلافه ای کشید
دکتر سرنگ کوچیکی رو تو پای بچه فرو کرد..
وقتی جیغ بچه بلند شد صحرا روی صندلی وار رفته نشست ..
عطا کلافه نزدیک شد بچه رو بغل گرفت و اونو تکونش میداد تا آروم شه .
پرستار با خنده گفت
_تو که آمپول نخوردی اینجوری رنگ و روت پریده ..
عطا نزدیک صحرا شد زیر بازوی صحرا رو گرفت
_پاشو بریم ..
صحرا ترسیده اخم کرد
_به من دست نزن ..
عطا نوچی کرد
_بیا تو ماشین ..
و خودش جلوتر رفت صحرا مثل ادم برگشته از جنگ دنبالش راه افتاد ..
وقتی نزدیک ماشین شد دید عطا شیشه ی شیر رو توی دهن بچه داده ..
از اینکه این بچه ای که اینقدر بهش وابسته هست پسر این مرد باشه تنش لرزید .
انگار همه چی براش مثل یک خواب عمیقی اشنا و در عین حال غریبه بود .
صحرا به باراد نگاه کرد که با ولع شیشه شیر رو میخورد .
_من ..من نمیدونستم بچه شماست ..گفتن بچه عمو محسنه !
عطا پوزخندی زد
صحرا چشم از باراد برنمیداشت ..
عطا با اخم گفت
_میتونی بگیریش میخوام رانندگی کنم !
صحرا سریع دست دراز کرد گرفتش
دلش میخواست بپرسه مادرش کجاست ولی حتی نمیخواست فکر کنه این بچه مادر داره انگار اون مطلق به خانواده خودش میدونست .
و اینقدر غرق فکر بود که نفهمید کی به خونه رسیدن .
زیر چشمی دید عطا داره شماره میگیره ...
با همون اخم گفت
_عطی بیا صحرا و بچه رو ببر بالا ..
صحرا با خودش فکر کرد چه راحت با اول شخص اسمش خطاب میکنه ..
بعد پر اخم تر گفت
_کی مهمونته؟
با صدای بلندی پر از عصبانیت گفت
_کی؟
در ماشین باز کرد ..صحرا با ترس بچه رو به خودش چسبوند
_واسه چه غلطی امده اینجا ..
صحرا از ماشین پیاده شد ..
مادرش با چادر رنگی در رو باز کرد .
عطا با عصبانیت به طرفش رفت با انگشت اشاره تهدید وار گفت
_قرارمون این نبود ؟
طوبی خانم هول زده هی چش و ابرو میومد
_بیاین حالا تو ...چیزی نشده که !
همون لحظه باراد ترسیده جیغ کشید شروع به گریه کرد .
محسن پله هارو تند تند پایین امد
_چیه؟چه خبره؟
عطا به طرفش براق شد با دندون های کلید شده و حرص گفت
_خبرا پیش شماست ...کیه مهمونت ؟
طوبی خانم مداخله کرد
_حالا که چیزی نشده ؟
عطا به تخت سینه محسن زد
_من که میدونم چی تو کله ات هست که پای رفیقت رو به این خونه باز کردی !..ولی کور خوندی!
بعد به طرف صحرا که هی بچه رو تکون میداد وحشت زده اونا رو نگاه میکرد با عصبانیت غرید
_برو خونه ..
صحرا به مادرش نگاه کرد و خواست پله هارو بره بالا که عطا در سویت رو باز کرد با داد گفت
_کجا داری میری ...بیا اینجا ،!
طوبی خانم با حرص عطا رو نگاه کرد
_وای وای عطا الانم بچم سکته میکنه ؟
عطا به در مشت کوبید
_اونی که داره سکته میکنه فعلا منم ..
مادر صحرا نفس گرفت به طرف صحرا رفت
_برو مامان جون خونه عطا خان تا مهمونمون بره ...خودم میام صدات میزنم ..
صحرا گیج و وحشت زده مظلوم وار گفت
_اینجا چه خبره؟؟؟؟
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست_۱۰۰
به دیوار زد
_آره آره بگو بیاد ...
عطی بچه به بغل به طرف پله ها دوید
عطا پک محکمی به سیگارش زد و به صحرا که گیج نگاهش هی به عطا و مامانش میرفت خیره شد
_پس تو چیزی یادت نیومده؟
صحرا دوباره به مامانش نگاه کرد
_میخواین کارتون رو توجیه کنین؟؟ .
مامانش بی حرف فقط با تاسف سر تکون داد
همون لحظه عمو محسن یاالله گویان در زد .
مامانش دید که چادرش رو به سر کشید و روشو گرفت ..
صحرا اخم کرد چرا واسه عطا رو نمیگرفت ...
حتی اعتراضی هم واسه پوشیدن روسری جلوی عطا به خودش نکرده بود .
محسن به طرف عطا رفت
_چی شده ؟
عطا پوزخندی زد
_یک آش شله قلمکار ...صحرا فکر میکنه طوبی خانم طلاق گرفته تا من بشم ناپدریش ..
محسن جفت ابرو هاش بالا پرید
عطا عصبانی ته سیگارش رو توی ظرف کریستالی فشار داد
_اگه میذاشتین بهش همه چیز رو بگم اینجوری از هر کی هر چی میشنید نصفه نصفه نشخوار نمیکرد !
محسن با غیض گفت
_امدنت اینجا اشتباه بود کارها رو خراب کرد !
عطا قهقه خندید
_نیومده بودم که زنم رو عروس کرده بودین .
محسن به طرف صحرابرگشت
_خوبی ؟
صحرا گیج به عطا نگاه کرد
_زنت کیه؟؟؟
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور