eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسر یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد… +جناب سرگرد _چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟ +چیزخاصی که نه…ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست… به وضوح جاخوردم و گفتم.. _انسان؟مطمئنی جاویدی؟ +بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم…بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست… باکلافگی گفتم _میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟ +مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات  رو توی گزارش درج میکنم. _خوبه…به کارتون برسین… وارداتاق خودم شدم…مهسو بیداربود…و گوشه ی تخت کزکرده بود… با مهربونی کنارش نشستم و گفتم.. _سلام خانوم خرسه…بهتری؟ نگاهی بهم انداخت وگفت.. +یاسرمنوازینجاببر…تحمل ندارم.. دستی به صورتم کشیدم و گفتم _آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟ +خواهش میکنم یاسر…خواهش _باشه یه کاریش میکنم… گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم +سلام..جانم داداش… _امیربیدارید بیایم طرفتون؟ +آره.داداش چیزی شده؟ _نه،میام میگم برات…ببخشیدا داداش +این چه حرفیه…منتظریم…یاعلی _یاعلی * امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم… ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت +آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟ واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن… نگاهی به امیرانداختم و گفتم… _اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم… +چیییی؟کدومشون؟ _عقرب… +نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران… باکلافگی گفتم.. _روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی… طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد… مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن… _امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم…فقط…میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟ +این چه حرفیه داداش من…من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست مهسو گفت +پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا _نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن…نگران منم نباشید…من جام امنه… از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد … به طرف در خروجی رفتیم…بچه ها توی اتاقشون رفتن… _مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی…مطمئنم جات امنه..وگرنه .. +میفهمم یاسر…فقط..خودت چی _من جام امنه…تو فقط مراقب خودت باش… نگاهش پراز بغض بود لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم _مراقب خودت باش…نه بخاطربادیگارد بودنم…نه بخاطرشغلم…بخاطر…خودم.. سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت +یاسر…مراقب خودت باش… بلند گفتم _خداحافظ بچه ها…. و از درخارج شدم… … ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••