#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_سه
یاسر
یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد…
+جناب سرگرد
_چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟
+چیزخاصی که نه…ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست…
به وضوح جاخوردم و گفتم..
_انسان؟مطمئنی جاویدی؟
+بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم…بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست…
باکلافگی گفتم
_میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟
+مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم.
_خوبه…به کارتون برسین…
وارداتاق خودم شدم…مهسو بیداربود…و گوشه ی تخت کزکرده بود…
با مهربونی کنارش نشستم و گفتم..
_سلام خانوم خرسه…بهتری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت..
+یاسرمنوازینجاببر…تحمل ندارم..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
_آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟
+خواهش میکنم یاسر…خواهش
_باشه یه کاریش میکنم…
گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم
+سلام..جانم داداش…
_امیربیدارید بیایم طرفتون؟
+آره.داداش چیزی شده؟
_نه،میام میگم برات…ببخشیدا داداش
+این چه حرفیه…منتظریم…یاعلی
_یاعلی
*
امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم…
ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت
+آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟
واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن…
نگاهی به امیرانداختم و گفتم…
_اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم…
+چیییی؟کدومشون؟
_عقرب…
+نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران…
باکلافگی گفتم..
_روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی…
طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد…
مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن…
_امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم…فقط…میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟
+این چه حرفیه داداش من…من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست
مهسو گفت
+پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا
_نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن…نگران منم نباشید…من جام امنه…
از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد …
به طرف در خروجی رفتیم…بچه ها توی اتاقشون رفتن…
_مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی…مطمئنم جات امنه..وگرنه ..
+میفهمم یاسر…فقط..خودت چی
_من جام امنه…تو فقط مراقب خودت باش…
نگاهش پراز بغض بود
لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم
_مراقب خودت باش…نه بخاطربادیگارد بودنم…نه بخاطرشغلم…بخاطر…خودم..
سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت
+یاسر…مراقب خودت باش…
بلند گفتم
_خداحافظ بچه ها….
و از درخارج شدم…
#منودرگیربودنکن
#توکهآغازوپایانی
#توکهآرامشبعدازهجومتندطوفانی…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••