صالحین تنها مسیر
قسمت بیست و هشتم «مقتدا» بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولے به پدر و مادرم حرفے نمیزدم.
قسمت بیست و نهم
«مقتدا»
سینے چایے را برداشتم و رفتم به پذیرایی.
آرامسلام کردم و براے همه چایے تعارف کردم و نشستم کنار مادر.سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صداے بلند گفت:یه مسئله اے هست آقاے صبوری!
قلبمایستاد.
سید ادامه داد:بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ براے دفاع از حرم….
چهرهپدر درهم رفت:تکلیف دختر من چے میشه؟
سےدسرش را تکان داد:هرچے شما بگید!…
سرمرا پایین انداختم و گفتم :من مشکلے ندارم.
دربارش خیلے وقته که فکر کردم.
پدریکه خورد:خودت باید پاے همه چیش وایسے.مطمئنی؟
–آره.میدونم.
–پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسےدجلو میرفت و من از پشت سر راهنمایے اش میکردم.
هردو روے تخت نشستیم،چند دقیقه اے در سکوت گذشت.بالاخره آقاسید پرسید:واقعا مطمئنید؟
–خیلے بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتے که میتونه بیفته.
خیلیوقته این تصمیم رو گرفتم.
–من از نظر مادے چیز زیادے ندارم!
–عیبے نداره.منم توقعے ندارم.فقط یه شرط دارم.
–بفرمایید!
–براے عقد بریم شلمچه!
لبخندریزے زد:پس میخواین همسنگر باشین!
–ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد…