#نمنمعشق
#قسمت_سی_و_سه
یاسر
بازهم همون کوچه…همون درب مشکی…همون نوع زنگ زدن خاص خودم…
ایندفعه مسعود درب رو بازکرد…
+به سلام داداش…بیاتو..
واردخونه شدم…مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد.
_یاشارکو!؟
+دانشگاهه…الانادیگه بایدپیداش بشه…
_میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد
نیشخندی زدوگفت
+هنوزم باش کنتاکی؟
_ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم…
+اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته…
_اونوولش کن.زرزیادمیزنه…یه چیزی بیاربخوریم…
+قهوه داریم بیارم؟
_لابدقهوه فوری؟
+آره…چشه مگه؟
_چش نیس،گوشه…نخواستیم بابا…بشین سرجات..
روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد…
+چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها…
دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم
_دهنتوببند…مهمونیو چه کردی؟
+حله بابا…آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن…
نیشخندی زدم و گفتم..
_آفرین…عالیه…
ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم…
_مراقب اوضاع باش…هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی…شیرفهم؟
+چشممم میلادخان…
دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم…پوزخندی زدوگفت
+به ببین کی اینجاس…بودی حالا…من تازه اومدم..
_اتفاقا به همین دلیل دارم میرم…
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_یادت نره حرفامو.خداحافظ
عینک دودیمو زدم …کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن…با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم…
مهسو
توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه…
_هووووم؟؟؟ولم کن
+پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟
آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم…
خب بابا یاسره دیگه…دوباره چشماموبستم ولی….چیییی؟یاسره؟
سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم…
_سلام
+سلام خانم…این چه وضع خوابیدنه؟
چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع
اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد…
بااعتمادبه نفس پرسیدم
_کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟
قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت…
+میتونی از آینه بپرسی…
و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت..
کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده…
وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم…
بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم…
یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل…مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟
ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه…
وجدان جان..خفه…دیگه بدتر…
لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم …
صدای در اتاقم اومد
_بفرما
دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود…
+چرابیرون نمیای؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم…
+پاشو بیابیرون…من که چیزی ندیدم…درضمن،شوفاژارم خاموش نکن…قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم…
دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت..
منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم…
#بازهمعقربهیقبلهنماگیجشده
#نکنددوروبرخانهیماآمدهای…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_سی_و_سه
. -میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین 😊
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون 😕
-راحت باشین 😊😊
امیدوارم از حرفام ناراحت نشین و بی ادبی تلقی نکنین..
-خواهش میکنم...این چه حرفیه...بفرمایین 😊
-راستش خانم اصغری میخواستم بپرسم اگه یه پسری بخواد به یک دختر خانمی ابراز علاقه کنه و بهشون بفهمونه که علاقه پیدا کرده باید چیکار کنه؟
زینب سرش رو پایین انداخت و فک کرد که منظور مجید به خودشه که اینجوری میخواد حرف زدن رو شروع کنه...یکمی صورتش سرخ و سفید شد و گل انداخت و گفت:
-خب بستگی داره به اون دختر...همه که مثل هم نیستن...
-خب فک کنین اون دختر مذهبی باشه و مقید و چادری و...
شک زینب به علاقه داشتن مجید بهش داشت بیشتر میشد و همچنین سرخی صورتش...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خب باید رفتارش جوری باشه که اون خانم متوجه بشه...البته اینم بگم که خانم ها خیلی باهوش تر از این حرفان و یک نگاه با علاقه ای اگه دورشون باشه و حتی زود متوجه میشن😊
مجید همینطور که داشت با نمونه ها ور میرفت و تعمیرشون میکرد گفت:
نه نظر من اینطور نیست...به نظرم تا مستقیم بهشون نگی متوجه نمیشن..
-شاید متوجه میشن ولی منتظر ابراز علاقه مستقیم اون پسر میمونن 😊
-یعنی از قصد زجر میدن پسر رو؟
-نه منظورم این نبود...یعنی منتظر میمونن که مستقیم بگن تا از حدسشون مطمئن بشن...
-راستی به نظر یه دختر معیارهای مهم برای ازدواج چیه...از چه چیزهایی رو باید تو یه مرد ببینن تا بفهمن که اون پسر مرد زندگیه و میشه بهش اطمینان کرد -خب اینم باز برای هر دختر فرق داره..هرکس معیار خاص خودش داره..مگه همه پسرها مثل همن که همه دخترها مثل هم باشن؟
اگه معیارهای همه ادمها یکی بود که خب همه عاشق یه نفر میشدن..😅
-خب نه...درسته...ولی شما فک کنید یه دختر مذهبی و چادری مثل خودتون...
یهو انگار قند تو دل زینب آب شد
اون (مثل خودتون)مثل مهر تاییدی بود به فکرهای زینب...
سرخی گونه های زینب بیشتر شد و برق چشماش هم کاملا دیگه معلوم بود
ولی نمیخواست که مجید چیزی بفهمه...
به قول خودش منتظر پیشنهاد مستقیم بود...
زیر چشمی مجید رو نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
خب معیارهای من در اول چیزایی مثل ایمان و مذهبی بودنه..با خدا بودنه...کسیه که حلال و حرام سرش بشه و خانواده دار باشه...خوش اخلاق باشه و در بعد چیزهایی مثل ظاهر و تحصیلات و... که هیچکس نمیتونه منکر مهمیشون بشه و هرکی اینطور میگه داره حقیقت رو نمیگه...
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...
.
-خواهش میکنم 😊در خدمتیم...
.
#ادامه_دارد
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀