#قسمت_شصت_وچهار
کوچ غریبانه💔
بیش از یک ساعت طول کشید تا عاقبت نوبت به ما رسید.متحیر بودم که چه طور ناصر پیدایش نبود!اگر او نمی آمد
جریان دادگاه باز هم به تعویق می افتاد.با ورود به سالن چهار گوش بزرگی که تمام وسایل آن را چند صندلی،میز
چهار گوش و ماشین تایپ منشی و تریبون قاضی تشکیل می داد،تپش قلبم بی اختیار بالا رفت.نگاهم قبل از هر چیز
به قیافۀ قاضی افتاد.شاید می خواستم بفهمم با انسان منصفی رو به رو هستم یه نه،اما از چهرۀ او چیز زیادی دستگیرم
نشد.در همین بین در سالن دوباره باز شد و این بار ناصر و پدرش وارد شدند.چه سر بزنگاه!انگار موی شان را آتش
زده بودند!حواسم به ناصر بود که به محض ورود متوجۀ سحر شد و چشم از او برنمی داشت.
قاضی مرور کوتاهی روی پرونده کرد.سرش را بالا آورد و از پشت عینک ذره بینی نگاهی به من و سپس به ناصر
انداخت:
-این طور که به نظر می رسه شما خانوم بهرام خانی تقاضای طلاق دادی؟
-بله آقای قاضی.
-اینجا نوشته با هم تفاهم ندارید.این بهانه دیگه قدیمی شده،دلیل اصلیش چیه؟چرا می خوای زندگیتو بهم
بزنی؟بخصوص حالا که پای یه بچه در بینه.
-دلیل واقعیش هر چی هست نمی خوام درباره ش صحبت کنم.اجازه بدین پردۀ حیا پاره نشه آقای قاضی.فقط همین
قدر می گم دلیلش هر چی هست اون قدر واسه من مهمه که دست به این کار زدم.
نگاه موشکافی به چهره ام انداخت و سرش را جنباند،بعد رو به ناصر کرد:
-خوب آقای نصیری،شما چی دارین بگین؟شما هم با این جدایی موافقین؟
ناصر ابتدا نگاهی به من و سحر که در یک ردیف با او نشسته بودیم انداخت.صدایش حالت نرم ودوستانه ای داشت:
-نه آقای قاضی.من زندگیمو دوست دارم و به هیچ وجه زنمو طلاق نمی دم.
صدای غر غر پدرش که ظاهرا با این تصمیم مخالف بود بلند شد:
-مردیکۀ احمق آخرش حرف،حرف خودشه.انگار براش تخم دو زرده گذاشته.
قاضی ضربه ای روی میز زد و او را دعوت به سکوت کرد.سعی کردم خونسرد باشم.نباید می گذاشتم مظلوم نمایی
اش عصبی ام کند.
-حالا چی می گین خانوم؟
-ببخشید آقای قاضی،اما من یکی دیگه گول این مظلوم بازیا رو نمی خورم.شما هم فکر نکن مخالفت این آقا با طلاق
از روی عشق و علاقه ست،ناصر فقط می خواد حرف خودشو به کرسی بشونه،حالا به هر قیمتی شده.
-موضوع تا حدودی برام عجیبه!اگه مخالفت ایشون از روی علاقه نیست،پس چرا می خواد به این زندگی ادامه
بده؟زندگی بدون علاقه چه لطفی واسه شون داره؟
-این آقا توی زندگی زناشوئیش دنبال لطف نمی گرده.مسئله فقط مسئلۀ لجبازیه،وگرنه ناصر خودش می دونه
زندگی زناشویی ما از اولش هم با عشق و علاقه شروع نشد،با حیله و نیرنگ و لج ولجبازی شروع شد.
نگاه قاضی دوباره به طرف ناصر برگشت:
-ایشون راست می گه؟
-والا چی بگم آقای قاضی...من که از اولش به این خانوم علاقه داشتم،حالا ایشون احتمالا دلش جای دیگه بوده خدا
داند.
صورتم از هجوم خون داغ شد و یک آن کنترلم به هم خورد:
-ناصر نذار دهنم بازشه.مردی که به زنش علاقه داشته باشه شش ماه از عروسیش نگذشته نمی ره بهش خیانت کنه.
فاصلۀ ابروهای قاضی تنگ تر شد.ناصر گفت:
-ای بابا حالا من یه اشتباهی کردم،این شده برامون پیرهن عثمون.آقای قاضی من الان در محضر شما قول می
دم،قسم می خورم اگه این خانوم کوتاه بیاد و برگرده سر زندگیش دیگه مرتکب خطا نمی شم...خوبه؟
-نه،من نمی خوام دیگه با تو زندگی کنم.
-دیدین آقای قاضی؟نگفتم ایشون زیر سرش...الا اله الالله
فشار عصبی حرارت تنم را به شدت بالا برد!احساس نفس تنگی می کردم.به سمت پدرم که با چند صندلی فاصه آن
طرف تر نشسته بود چرخیدم:
-آقا جون،بیا بچه رو بگیر،حالم خوب نیست.
ناصر خودش را زودتر رساند:
-بچه رو بده من.
قیافه ای مهربان به خودش گرفته بود،اما من واهمه داشتم که در صورت گرفتن سحر دیگر او را پس ندهد.پدرم
منتظر عکس العمل من بود.عاقبت با دودلی بچه را به ناصر سپردم.
اینجا دادگاه بود و او نمی توانست زور بگوید.به پدرم اشاره کردم کمی آب برایم بیاورد.خنکی آب اعصاب به هم
ریخته ام را کمی آرام تر کرد.ظاهرا رئیس دادگاه منتظر جواب بود،چون به محض این که نفسی تازه کردم گفت:
-خانوم بهرام خانی،نمی خوای یه بار دیگه به آقای نصیری فرصت بدی؟حالا که پای یه بچه هم در بینه این شانسو
ازش نگیرید.
-ببینید آقای قاضی،من وناصر ناسلامتی پسر خاله دختر خاله هستیم و از کل اخلاق همدیگه خبر داریم.من اگه می
دونستم حرفای اون سر سوزنی به حقیقت نزدیکه شاید می تونستم خودمو قانع کنم،ولی متاسفانه نمی تونم.
صدای ناصر از حد معمول کمی بلند تر شد: