eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 -اگه دروغ می گفتم گناه بار می شدم.می خوای همین امشب بهت ثابت کنم دروغ نمی گم؟کافیه لب تر کنم. قلبم از جا کنده شد.شهلا چه منظوری داشت؟!او که از احساس من به مسعود خبر داشت،پس چرا این حرفا رو جلوی  من مطرح می کرد؟!عجیب اینکه عمه و زهرا هم او را سرزنش نمی کردند!انگار می خواستم جلوی بقیه کم  نیارم،گفتم: -اتفاقا فکر بدی هم نیست،شاید شهلا بله رو گرفت شما هم از عذبی در اومدین از جا بلند شد ظاهرا خیال داشت به بیمارستان برود.روی کلامش شهلا بود: -هنوز اون قدر بی دست و پا نشدم که دیگرون بخوان واسم پا پیش بذارن.اگه به اون روز افتادم حتما خبرت می  کنم. جوابش دلم را خنک کرد،اما باعث نشد که فکر وجود لاله و علاقۀ او به مسعود از سرم بیرون برود. پای سفرۀ شام،وجود لاله و مادرش که دعوت شده بودند مثل خار توی گلویم بود و غذا خوردن را برایم مشکل می  کرد.مسعود متوجه شد: -مانی چرا غذا نمی خوری؟ -شبها زیاد نمی تونم شام بخورم. شهلا گفت: -واسه همینه این قدر لاغر موندی. چشمم به جثۀ خودش افتاد.تقریبا سه برابر من بود.بعد از زایمان آخرش دیگر اندامش شکل قبل خود را پیدا نکرد. زهرا گفت: -خوش به حالش،اینم یه حسنه که آدم چاق نشه.ماشاءلله اندام مانی جوریه که اصلا معلوم نیست یه بچه به دنیا  آورده! سحر لقمه اش را قورت داد و گفت: -معلم منم نفهمید مامان مانی مامانمه.ازم پرسید خواهرت اومده گواهیتو بگیره؟بهش گفتم نه خانوم،این مامانمه! شهلا گفت: -ای بابا بالاخره چی...از من می شنوی بخور،زن باید یه کم گوشتالو باشه. مسعود آهسته غر غر کرد: -لازم نیست بیشتر از این گوشت بگیری،همین جوری خیلی خوبه. محمد که درست سر سفرۀ شام رسیده بود گفت: -دنیا دو روزه...مگه جز این شکم دلخوشی دیگه ای هم واسه مون مونده؟پس نباید تو شرمندگیش بمونیم. تا پایان غذا،صحبت حول و حوش همین مسائل دور می زد.عاقبت مردها کنار کشیدند وما سرگرم جمع آوری وسایل  سفره شدیم.در همان حال به عمه گفتم: -دست تون درد نکنه،شام امشب عالی بود. -تو که چیزی نخوردی مادرجون. -چرا اون قدر خوردم که بفهمم دستپخت آقا حبیب حرف نداره.کباب کوبیده ش خیلی خوشمزه بود. مسعود گفت: -مانی تو بشین،بچه ها جمع می کنن. پشت بند او لاله گفت: -آقا مسعود راست می گه مانی خانوم شما بشینید من جمع می کنم. از اینکه او خودش را در این جمع این قدر صمیمی حس می کرد حرص می خوردم،ولی چاره ای جز تحمل نبود.شهلا  و زهرا سرگرم شستشوی ظرف ها بودند.لاله بین آشپزخانه و ایوان در رفت و آمد بود.برای آنکه بیکار نباشم سفره  را پاک کردم،تازه سفره را برداشتم که به آشپزخانه ببرم.لاله داشت با اصرار آن را از دستم می گرفت که مادرش با  صدایی که ضعیف و بیمار گونه به نظر می رسید گفت: -لاله،مادر جون بیا بریم جای خواب منو درست کن،می خوام بگیرم بخوابم. ناچار از خیر بردن سفره گذشت و به کمک مادرش رفت.سفره را با تنگ آب برداشتم و به سمت آشپزخانه راه  افتادم.ظاهرا شهلا با زهرا مشغول صحبت بودند و متوجۀ نزدیک شدن من نشدند.از قضا درست همان لحظه به  آشپزخانه رسیدم که شهلا داشت می گفت: -چی چی رو رعایت کنم؟من از عمد حرفو پیش کشیدم.چه معنی داره؟الان هفت،هشت ساله مسعودو اسیر خودش  کرده.معلوم نیست بالاخره می خواد چی کار کنه.من که می گم این خودخواهیه که انتظار داره با این وضعیت مسعود  بازم مثل قدیما بخوادش؛هر چند مسعود نمی خواد جلوی مانی به روی خودش بیاره،ولی معلومه از این دختره بدش  نمی یاد.شما هم که همه تون راضی هستین پس واسه چی این دست اون دست می کنین؟برین جلو کارو تموم  کنین.ماشاءالله دختره هم جوونه،هم خوش قیافه ست،هم سالمه می تونه بچه دارشه؛مهم تر از همه،شش،هفت سال  شوهر داری نکرده.مثل میوۀ تازه رسیده می مونه که آمادۀ چیدنه.به خدا من می گم اگه این مانی سر سوزنی انصاف داشت خودش واسه مسعود دست بالا میزد
‍ ‍ ❤️ فاطمه دوباره شروع کرد به حرف زدن: فائزه... من اون همه بازی کردم... اون همه دروغ گفتم... اون همه توطعه کردم... همه اینا برای به دست آوردن جواد بود... جوادی که از بچگی دوسش داشتم ولی اون همیشه منو مثل خواهر خودش دید...😭 فائزه من تورو از جواد گرفتم و هرکاری که در توانم بود برای خراب کردن تو جلوش و عزیزکردن خودم کردم... ولی نشد... نشد فائزه... نشد... عاشق نشد😭اون تورو میخواست... اون تو رو میخواد... اون از تو دست نمیکشه دختر... من فقط شیش ماه تموم زندگی رو به کام هممون تلخ کردم... تو هر چه قدر سختی کشیدی جواد ده برابر کشید...😭 منم این وسط شدم کسی که آب شد با آب شدن جواد... دیگه نتونستم ادامه بدم فائزه...😭 تو رو نگاه کردم و خودمو... تو بخاطر عشقت به جواد همه چیت گذشتی... ولی من بخاطر عشقم به جواد از همچی گذشتم...😭 تو همه چیت جواد بود که ازش گذشتی... ولی من از همه چی که انسانیت و شرف و معرفت و دین و ایمون بود گذشتم...😭 فائزه ما هر سه مون توی این بازی باختیم... هیچ کس به خواسته هاش نرسید... فقط...😭 با صدای پر از گریه گفتم: فقط چی؟😭 فاطمه: فقط مهدی برد...😔 به معنای واقعی کلمه شک بهم وارد شد... یعنی چی... این داره چی میگه...😳 باتردید پرسیدم: کدوم مهدی؟😳 فاطمه: همون آشغالی که امشب قراره کنارت بشینه سر سفره عقد... همون پسرخاله عوضیت... من و اون تو دانشگاه نیشابور همکلاسیم... به طور اتفاقی فهمیدیم که چیکار همدیگه ایم... از عشقم به جواد گفتم و اون از عشقش به تو... مهدی گفت میخوای به دستش بیاری؟ گفتم اره... گفت پس بیا یه بازی رو شروع کنیم که هردومون به عشق بچگیمون برسیم... بهم گفت باید جواد رو جلوت خراب کنم... فکر نمیکردم موقعیتش به این زودی جور شه ولی یه شب بهم زنگ زد... گفت فائزه اومده قم... سریع بلیط بگیر با اولین پرواز برو قم... همه حرفایی که بهت زدم نقشه مهدی بود... اون حتی میدونست دقیقا تو تو چه ساعتی کجایی و منو میفرستاد همونجا... مهدی گفت چه ساعتی حرمی منم به خاله گفتم حرم میخوام اونم جوادو مجبور کرد شب منو بیاره حرم... توی حرمم مهدی گفت مطمئن باشم تو میای جلو و ازم میپرسی من کیم... منتظرت بودم... مهدی گفته بود تورو میشناسه... گفته بود تو هیچ حرفی به جواد نمیزنی و همه چیز رو تموم میکنی... گفته بود باید اعتماد به نفستو نابود کنم... موفقم شدم... همه چیز طبق نقشه ما پیش رفت... منم همش داشتم سعی میکردم جوادو عاشق خودم کنم... _ببخشید یه لحظه😢 صدای مرد اومد چادرمو پوشیدم... _خب...😢 نویسنده { } . ❤️