#قسمت_صد_وچهارم
کوچ غریبانه💔
-تند تند بهتون زنگ می زنم که صداتون رو هم بشنوم...راستی آقاجون این نامه رو واسۀ مسعود نوشتم.توی اولین
فرصت بهش بدید واز طرف من باهاش خداحافظی کنید.
پاکت نامه را از دستم گرفت و درون جیبش جا داد:
-باشه حتما بهش می دم،ولی بهتر نبود حضوری باهاش خداحافظی کنی؟این پسر واسه تو خیلی زحمت کشیده بابا.
بغضم شدیدتر شد:
-می دونم آقاجون،ولی دل خداحافظی رو نداشتم.ترسیدم اگر ببینمش نظرم عوض بشه.این جوری بیخبر برم به نفع
هر دومونه.
شاگرد راننده صدا کرد:
-مسافرای تی بی تی.نُه صبح بندر پهلوی سوار شن.
سحر که در آغوش مجید بود آخرین بوسه را از گونۀ او و پدرم برداشت و از پله های اتوبوس بالا رفت.به دنبالش
من هم با چشمانی اشک آلود دوباره نگاهشان کردم و از سربالایی پله ها بالا رفتم.
***
در ساعات بعد از ظهر اواخر تیرماه هوای این ناحیه گرم و دم کرده به نظر می رسید.به محض پیاده شدن،متوجه،
رطوبت بالای هوا شدم.در حالی که چمدان را از شاگرد راننده می گرفتم،نگاهی به سحر انداختم.گونه هایش از
گرمی هوا گل انداخته بود.به رویش لبخند زدم:
-به شمال خوش آمدی.
قیافه اش چندان خوشحال به نظر نمی رسید.نظری به دور و برش انداخت و به حالت وارفته ای پرسید:
-این جا شماله؟
از حالت گفتنش خنده ام گرفت:
-آره عزیزم چطوره؟
-پس دریاش کو؟جنگلش کو؟
-صبر کن به موقع می برم دریا و جنگلشم نشونت می دم.
-خوش اومدین خانوم بهرام خانی.
نگاهم به پشت سر کشیده شد.همکارم آقای ملکی بود:
-سلام علیکم،خسته نباشین آقای ملکی.
-شما هم خسته نباشین سفر راحت بود؟
-بد نبود...وسایل ما رسید؟
-صبح ساعت هفت رسید.
چمدان را از دستم گرفت و به طرف یکی از تاکسی ها که به انتظار ایستاده بود راه افتاد.در همین حین ادامۀ
صحبتش را از سر گرفت:
-من دوتا کارگر گرفته بودم.فکر می کردم همۀ وسایلتون رو فرستادین،ولی مختصر و مفید فرستاده بودین.
به روی خودم نیاوردم که تمام زندگی چند سالۀ من به همین ها ختم می شد:
-فکر کردم همین قدر کافی باشه حالا اگه الازم شد بعدا سر فرصت می تونم بقیه رو هم بیارم.
سرگرم صحبت بودیم که به مقصد رسیدیم.به نظرم مسیر خیلی کوتاه آمد.در حال پیاده شدن نگاهم به اطراف
کشیده شد.این جا یک سه راهی بود که از هر طرف طول خیابان از مغازه های مختلف تشکیل شده بود.
-این جا شبیه یه بازارچه ست!
-در واقع بازارچه هم هست.به اینجا می گن غازیان،اینم بازارچۀ غازیانه.خونۀ شما هم توی همین کوچه،توی این
فرعی بغلیه.از عمد براتون اینجا خونه گرفتم که از هر لحاظ توی رفاه باشین و به هر چیزی نیاز پیدا کردین دم
دست تون باشه.
گرچه در این ساعت از روز اکثر مغازه ها بسته بود،اما محل جالبی به نظر می آمد.
-دست تون درد نکنه باید جای جالبی باشه،مگه نه سحر؟
بی حوصله گفت:
-نمی دونم.
دنبال آقای ملکی وارد کوچۀ عریضی شدیم که یک سمت آن دیوار مسجد و زیارتگاه قرار داشت.پنجاه قدم بالاتر به
سمت راست پیچیدم.این کوچه نسبتا باریک و کم عرض بود.میانه های کوچه مقابل در کم رنگ آهنی ایستاد و
شاسی زنگ را فشرد.کمی بعد مرد مسنی که ظاهری سرحال و سالم داشت در را به رویمان باز کرد.آقای ملکی با
صدای بلند سرگرم احوالپرسی شد و سعی داشت موقع حرف زدن حتما به او نگاه کند.بعدا از آقای ملکی شنیدم که
مرد صاحبخانه به سختی می شنود و بیشتر از روی لب خوانی حرف ها را تشخیص می دهد.بعد از معرفی من و
سحر،من هم به نوبۀ خود با او احوالپرسی کردم.در همان حال وارد حیاط کم عرض و طویلی شدیم که نظیف و تمیز
به نظر می رسید.
آقای ملکی به سمت چپ اشاره کرد:
-خانوم بهرام خانی این قسمت متعلق به شماست.چشمم به دو اتاق تودرتو افتاد که پنجره های چوبی اش رو به حیاط
باز می شد.در ورودی با سه پله از سطح حیاط بالاتر و در انتهای پله ها سکوی چهار گوش و عریضی قرار داشت.
-آشپزخونه نداره؟!
-متاسفانه نه،ولی حاج آقا می گه همسایه های قبلی معمول این قسمت واسه آشپزی استفاده می کردن.
اشارۀ او به اتاق کوچکتر بود.از پله ها بالا رفتم.آقای ملکی قبلا قفل در را باز کرده بود.از قضا یخچال و گاز را در
همین قسمت گذاشته بودند.حد فاصل دو اتاق یک در چوبی دیگر بود.آن را باز کردم چشمم به اتاق مستطیل شکلی
افتاد که دلباز و نورگیر به نظر می آمد.کمدهای دیواریش به طور یک متر پایین دیوار قرار داشت.به نظر جای راحتی
آمد.تنها یک مشکل داشت که آن را با ملکی در میان گذاشتم و پرسیدم: