#قسمت_نود_دوم
کوچ غریبانه💔
-نه،می خوام تا دیر نشده حرفامو بزنم.واسه یه مرد خیلی سخته که اعتراف کنه توی مبارزه با حریفش شکست
خورده،ولی من به جرات می گم که در مبارزه با تو شکست خوردم مسعود،خنده داره نه؟مانی ظاهرا نصیب من شد و
پنج،شش سال زنم بود،ولی در واقع اون هیچ وقت مال من نبود.حتما باور نمی کنی اگه بگم من همیشه به تو حسودی
می کردم،چون می دونستم دل اون پیش توئه و هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو قلبش بگیره...به هر حال من با
لجبازی احمقانه ام زندگی هر دوی شما رو خراب کردم و این قدر غافل بودم که حتی فکرشو نمی کردم به این زودی
نوبت مجازات منم برسه!اگه می شد معجزه ای کرد که زمان به عقب برگرده و همه چیز به حالت اولش در بیاد،حتما
این کارو می کردم،ولی متاسفانه نمی شه.تنها کاری که توی این روزای باقیموندۀ عمرم می تونم بکنم اینه که از
شماها بخوام منو ببخشین...شاید خدا هم از سر تقصیرات من بگذره و درد و عذابمو کم تر کنه.
جرات نگاه کردن به مسعود را نداشتم،فقط صدایش را شنیدم که بغض آلود به گوش رسید:
-با شناختی که از مانی دارم می دونم که از صمیم قلب تو رو بخشیده.مطمئن باش منم دیگه کینه ای از تو به دلم
نیست و سعی می کنم گذشته رو هر چی که بوده فراموش کنم.
-خوب خدا رو شکر،خیالمو راحت کردی...حالا یه خواهش دیگه هم ازت دارم.
هر دوی ما ساکت به انتظار ایستاده بودیم.ناصر نفسی تازه کرد وادامه داد:
-می دونم تو هیچ وقت به من به چشم یه دوست نگاه نکردی،ولی حالا مثل یه دوست ازت می خوام بعد از رفتن من
مواظب مانی و سحر باشی و نذاری توی زندگی دچار سختی بشن.
نگاه اشک آلود من و مسعود بی اختیار به هم افتاد.هر سۀ ما حال بدی داشتیم.
-از این نظر خیالت راحت باشه.تا وقتی زنده م هرگز نمی ذارم مشکلی براشون پیش بیاد.اینو بهت قول می دم.
دیگر قدرت ایستادن و شنیدن این حرف ها را نداشتم.آهسته گفتم:
-من می رم که بقیه بتونن بیان دیدنت.
مامان امروز می ری پیش بابا؟
-آره عزیزم،دارم غذای فردا رو درست می کنم که زودتر راه بیفتم.
-امروز منم با خودت می بری؟
-دلت واسه بابا تنگ شده؟
-آره،هم دلم واسه بابا تنگ شده هم واسه تو.
-واسه من دیگه چرا عزیزم؟من که پیشتم.
-نه،خیلی وقته پیشم نیستی.یا سرکاری یا بیمارستان.وقتی هم خونه هستی داری تند تند غذا درست می کنی.خیلی
وقته منو بغل نکردی،موهامو شونه نزدی،برام قصه نگفتی.
شعلۀ زیر قابلمه را کم کردم و به طرفش رفتم.حق با او بود.در این دو سه هفتۀ اخیر پاک از او غافل شده
بودم.بیماری ناصر و ملاقات های هر روز چنان خسته ام کرده بود که توجه ام به او خود به خود کم شده بود.بغلش
کردم و او را محکم به سینه چسباندم:
-الهی فدات شم،منو ببخش عزیزم.می بینی مامان این روزا چه قدر گرفتاره،پس ببخش اگه فرصت نکردم به تو
برسم.
با دست های کوچکش موهایم را نوازش داد:
اشکال نداره،ولی تا کی باید هر روز بری بیمارستان؟بابا کی خوب می شه؟
نگاهش کردم.چه باید می گفتم؟از اولین باری که ناصر را در بیمارستان دیده بودم حالش به مراتب بدتر شده بود و
حالا حتی به سختی می توانست حرف بزند و اکثر اوقات ماسک اکسیژن به او وصل بود،چون نمی توانست راحت
نفس بکشد و هیچ امیدی به بهبودی نبود.
-می خوام امروز ببرمت پیش عمه خانوم،عمو مسعود هم هست.تو پیش عمه بمون،من می رم یه سر به بابا می زنم و
زود برمی گردم.
-باشه بریم.به عمو مسعود می گم منو ببره پارک.خیلی وقته پارک نرفتم.
-پس برو حاضر شو تا منم غذا رو حاضر کنم راه بیفتم.
وقتی شاسی زنگ منزل عمه را می فشردم تازه یادم آمد که مدت هاست به آنها سر نزدم.این بار مسعود در را به
رویمان باز کرد.ظاهرا انتظار ما را نداشت،با این حال از برق نگاهش فهمیدم از دیدنمان خوشحال شد.اوایل خرداد
در این ساعت از روز هوا معتدل و خوشایند بود.چشمم ابتدا به حیاط تر و تمیزی که انگار تازه آب و جارو شده بود و
سپس به ایوان افتاد:
-مهمون دارید؟
همان طور که داشت با سحر خوش و بش می کرد متوجۀ سئوالم شد و آهسته گفت:
-نه،اینا همون مستاجری هستن که گفتم تازگی با ما همخونه شدن.
-اِ...؟
نگاهم دوباره به ایوان افتاد.فرشی آنجا پهن شده بود.عمه در کنار خانوم مسن دیگری به مخده تکیه داده بودند و
دختر جوانی هم کمی آن طرف تر نشسته بود.