#قسمت_هشتاد_وچهارم
کوچ غریبانه💔
-اختیار دارید آقا جون،اگه شما و مجید نبودین من عمرا نمی تونستم به همۀ این کارا برسم.از وجود شماهاست که
همه چیز زود روبراه شد.
موقع برداشتن استکان چای دستم کمی لرزش داشت.
-بابا،داروهاتو بموقع می خوری؟
دو هفته از زمان مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت و من هنوز باید هر شب قرص های آرام بخش را می
خوردم.آره آقا جون،اگه به خاطر لرزش دستم می گین این مال خستگیه.امروز یه کم زیادی از خودم کار
کشیدم،وگرنه همیشه این جوری نیست.در واقع،می خواستم خیال او را آسوده کنم،واِلا دلیل واقعیش دیدن این
اسباب و اثاثیه و یادآوری چند سال زندگی مشترکم با ناصر و حوادث آن دوران بود که مرا ناراحت می کرد.
-دیروز قرار بود بری شرکت،رفتی؟
-آره رفتم.پسر آقای کسایی شده جانشین پدرش.بنده خدا چه قدر خوب و دوستانه با مسئلۀ من برخورد کرد و
گفت،هر وقت دلم بخواد می تونم برگردم سرکارم.قرار شد از شنبۀ آینده به امید خدا مشغول کار بشم.
-مطمئنی که از حالا زود نیست؟تو نباید زیاد خودتو خسته کنی بابا...الان که یه مقدار پول توی حسابت هست که
چند ماه باهاش سرکنی،می خوای بذار یه کم دیرتر برو سرکار.
-نه آقا جون،اتفاقا کار واسه من خوبه،سرگرمم می کنه.من از بیکار تو خونه نشستن متنفرم،خودتون که می
دونین.فقط شما باید لطف کنید مثل قبل ظهر ها برید دنبال سحر که تنها برنگرده.
-از این بابت خیالت جمع باشه،من شیش دنگ حواسم به سحر هست،تو هم خیال آسوده به کارت برس.
جرعه ای از چای را با لذت سرکشیدم.چای خوشرنگ و خوش بوی بود و در این هوا نوشیدنش کیف خاصی
داشت،اما آنچه برای من دلچسب تر و خوشایند به نظر می رسید،چشم انداز زندگی تازه ام در این اتاق کوچک،در
کنار سحر و بدون مزاحمت ناصر بود.
با شروع کار،زندگی ام حال و هوای بهتری پیدا کرد.معمولا روزهای هفته را به کار در شرکت و یا رسیدگی به امور
منزل می گذراندم.عصر ها نیز همراه سحر برای خرید به خیابان یا دیدن اقوام و بستگان می رفتیم که در این بین
منزل عمه و دیدار از آنها برای من و دخترم از همه جای دیگر خوشایند تر بود.بر اثر همین رفت و آمد ها بود که
سحر به مسعود و محبت هایش انس گرفت و کمبود پدر را کم تر احساس می کرد.
روزگار به همین منوال می گذشت و سرمای زمستان کم کم داشت جایش را به اعتدال بهار می داد و من خوشحال
بودم که روزهای سخت زندگی ام داشت به فراموشی سپرده می شد.تولد دوقلوهای فهیمه شادی ما را کامل کرد و
این بهترین بهانه بود که مامان از خوشحالی در پوست خود نگنجد و رفتاری بهتر از همیشه داشته باشد؛هر چند قبل
از این حادثه هم برخلاف من،سحر توانسته بود طی این مدت در دل او برای خود جایی باز کند و اغلب از محبتش
برخوردار باشد.
با آمدن دوقلوها مامان برای مدتی ساکن منزل فهیمه شد؛به این ترتیب من می توانستم اوقات بیشتری را کنار پدرم
بگذرانم در یکی از این فرصت ها به دوران بلاتکلیف خودم اشاره کردم و پرسیدم:
-آقا جون،به نظرتون من کی می تونم تقاضای طلاق بدم؟بالاخره تکلیف من باید مشخص بشه یا نه؟
-والا منم نمی دونم چه باید کرد!فعلا که ناصر هنوز تو حبسه و وضعیتش مشخص نیست.با مردن این بابایی که بهش
زده بود کار بیخ پیدا کرده.دکتر گفته اگه به موقع مصدومو به بیمارستان رسونده بودن کار به اینجا نمی کشید،ولی
خوب متاسفانه ترس ناصر کار دستش داده.همین هم خانوداۀ طرفو جوری جری کرده که به هیچ وجه رضایت نمی
دن.
-بالاخره چی؟این میون تکلیف زندگی من چی می شه؟این جوری که نمی شه آدم پا در هوا باشه.
-نمی دونم،باید برم دادگاه بپرسم ببینم اونا چی می گن.
مجید که ظاهرا سرگرم مرور جزوه های درس بود،سرش را بلند کرد و گفت:
-شنیدم آقای نصیری می خواسته سند گرو بذاره ناصرو آزاد کنه،ولی خودش قبول نکرده.می گن ناصر می ترسه
بیاد بیرون خانوادۀ طرف یه بلایی سرش بیارن.
بابا گفت:
-ناصر که کلا ترسو هست،حالا واقعا از اونا می ترسه یا از ترس مسعود جرات نمی کنه بیاد بیرون.
پرسیدم:
-مسعود چرا؟اون چه ربطی به جریان داره؟!
#قسمت_هشتاد_وچهارم
کوچ غریبانه💔
-اختیار دارید آقا جون،اگه شما و مجید نبودین من عمرا نمی تونستم به همۀ این کارا برسم.از وجود شماهاست که
همه چیز زود روبراه شد.
موقع برداشتن استکان چای دستم کمی لرزش داشت.
-بابا،داروهاتو بموقع می خوری؟
دو هفته از زمان مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت و من هنوز باید هر شب قرص های آرام بخش را می
خوردم.آره آقا جون،اگه به خاطر لرزش دستم می گین این مال خستگیه.امروز یه کم زیادی از خودم کار
کشیدم،وگرنه همیشه این جوری نیست.در واقع،می خواستم خیال او را آسوده کنم،واِلا دلیل واقعیش دیدن این
اسباب و اثاثیه و یادآوری چند سال زندگی مشترکم با ناصر و حوادث آن دوران بود که مرا ناراحت می کرد.
-دیروز قرار بود بری شرکت،رفتی؟
-آره رفتم.پسر آقای کسایی شده جانشین پدرش.بنده خدا چه قدر خوب و دوستانه با مسئلۀ من برخورد کرد و
گفت،هر وقت دلم بخواد می تونم برگردم سرکارم.قرار شد از شنبۀ آینده به امید خدا مشغول کار بشم.
-مطمئنی که از حالا زود نیست؟تو نباید زیاد خودتو خسته کنی بابا...الان که یه مقدار پول توی حسابت هست که
چند ماه باهاش سرکنی،می خوای بذار یه کم دیرتر برو سرکار.
-نه آقا جون،اتفاقا کار واسه من خوبه،سرگرمم می کنه.من از بیکار تو خونه نشستن متنفرم،خودتون که می
دونین.فقط شما باید لطف کنید مثل قبل ظهر ها برید دنبال سحر که تنها برنگرده.
-از این بابت خیالت جمع باشه،من شیش دنگ حواسم به سحر هست،تو هم خیال آسوده به کارت برس.
جرعه ای از چای را با لذت سرکشیدم.چای خوشرنگ و خوش بوی بود و در این هوا نوشیدنش کیف خاصی
داشت،اما آنچه برای من دلچسب تر و خوشایند به نظر می رسید،چشم انداز زندگی تازه ام در این اتاق کوچک،در
کنار سحر و بدون مزاحمت ناصر بود.
با شروع کار،زندگی ام حال و هوای بهتری پیدا کرد.معمولا روزهای هفته را به کار در شرکت و یا رسیدگی به امور
منزل می گذراندم.عصر ها نیز همراه سحر برای خرید به خیابان یا دیدن اقوام و بستگان می رفتیم که در این بین
منزل عمه و دیدار از آنها برای من و دخترم از همه جای دیگر خوشایند تر بود.بر اثر همین رفت و آمد ها بود که
سحر به مسعود و محبت هایش انس گرفت و کمبود پدر را کم تر احساس می کرد.
روزگار به همین منوال می گذشت و سرمای زمستان کم کم داشت جایش را به اعتدال بهار می داد و من خوشحال
بودم که روزهای سخت زندگی ام داشت به فراموشی سپرده می شد.تولد دوقلوهای فهیمه شادی ما را کامل کرد و
این بهترین بهانه بود که مامان از خوشحالی در پوست خود نگنجد و رفتاری بهتر از همیشه داشته باشد؛هر چند قبل
از این حادثه هم برخلاف من،سحر توانسته بود طی این مدت در دل او برای خود جایی باز کند و اغلب از محبتش
برخوردار باشد.
با آمدن دوقلوها مامان برای مدتی ساکن منزل فهیمه شد؛به این ترتیب من می توانستم اوقات بیشتری را کنار پدرم
بگذرانم در یکی از این فرصت ها به دوران بلاتکلیف خودم اشاره کردم و پرسیدم:
-آقا جون،به نظرتون من کی می تونم تقاضای طلاق بدم؟بالاخره تکلیف من باید مشخص بشه یا نه؟
-والا منم نمی دونم چه باید کرد!فعلا که ناصر هنوز تو حبسه و وضعیتش مشخص نیست.با مردن این بابایی که بهش
زده بود کار بیخ پیدا کرده.دکتر گفته اگه به موقع مصدومو به بیمارستان رسونده بودن کار به اینجا نمی کشید،ولی
خوب متاسفانه ترس ناصر کار دستش داده.همین هم خانوداۀ طرفو جوری جری کرده که به هیچ وجه رضایت نمی
دن.
-بالاخره چی؟این میون تکلیف زندگی من چی می شه؟این جوری که نمی شه آدم پا در هوا باشه.
-نمی دونم،باید برم دادگاه بپرسم ببینم اونا چی می گن.
مجید که ظاهرا سرگرم مرور جزوه های درس بود،سرش را بلند کرد و گفت:
-شنیدم آقای نصیری می خواسته سند گرو بذاره ناصرو آزاد کنه،ولی خودش قبول نکرده.می گن ناصر می ترسه
بیاد بیرون خانوادۀ طرف یه بلایی سرش بیارن.
بابا گفت:
-ناصر که کلا ترسو هست،حالا واقعا از اونا می ترسه یا از ترس مسعود جرات نمی کنه بیاد بیرون.
پرسیدم:
-مسعود چرا؟اون چه ربطی به جریان داره؟!