#قسمت_هفتادم
کوچ غریبانه💔
فکر نمی کردم دیگر هیچ چیز مرا خوشحال کند،اما با دیدن آپارتمان نقلی و کوچک مان در یکی از محله های خوب
و آبرومند شهر،احساس آرامش و نشاط کردم.شاید با این دلیل که بعد از این می توانستم دخترم را در خانه ای وسیع
تر و راحت تر بزرگ کنم.از این گذشته،دور شدن از تیررس نگاه های کنجکاو و موذیانۀ مامان که تمام برنامۀ روزانۀ
مرا می پایید شانس بزرگی بود.
-چه طوره،خوشت می یاد؟
-آره عالیه،دستت درد نکنه.این جا رو چه جوری پیدا کردی؟
-برادر خانوم یکی از همکارام پیدا کرد.توی همین محل دفتر معاملات داره.اتفاقا توی همین آپارتمان رو به رویی
زندگی می کنه.
-چه خوب پس یه آشنا هم اینجا پیدا کردی؟
-آره،آدمای خوبی به نظر میان.گمون کنم خانومش همسن و سال خودت باشه.دیروز می گفت،تو رو خدا زودتر
اسباب کشی کنین که ما از تنهایی در بیاییم.
-مگه کس دیگه ای توی این ساختمون نسیت؟
-چرا،طبقۀ پایین یه خانوم و آقایی زندگی می کنن که از نظر سن و سال به اینا نمی خورن.انگار بازنشستۀ آموزش و
پرورش هستن.اون یکی آپارتمان رو به رویی ش هم هنوز خالیه،واسه همین بود که بنده خدا اصرار می کرد ما
زودتر بیاییم بشینیم.
-خوب حالا کی می خوای وسایلو بیاری؟
-فردا دو تا کارگر می یارم یه دستی به سر و روی اینجا بکشن،پس فردا اسباب کشی می کنیم،خوبه؟
-آره،اتفاقا هر چی زودتر بهتر.
برای اولین بار بود که با احساس رضایت وسایل را آن طور که دلم می خواست در گوشه و کنار قرار می دادم.اما در
پایان کار تازه متوجه شدم که خانۀ کوچک مان چه قدر خالی به نظر می رسد.با نگاه به مخده هایی که به دیوار تکیه
داده بودم،به سعیده که برای کمک آمده بود پوزخند زنان گفتم:
-صد رحمت به مسجد!
دستش را دور شانه ام انداخت:
-غصه نخور با یه دست مبل راحتی درست می شه.حالا اولشه،به خودت فرصت بده.
بی اختیار به یاد زندگی پر و پیمان فهیمه افتادم.بدون این که حسرت زندگیش را بخورم نمای قسمت پذیرایی با
مبلمان استیل،تلویزیون رنگی،سرویس ناهار خوری و سرویس خوشرنگ اتاق خوابش درذهنم نقش بست.به خودم
گفتم،خوشحال باش اینجا در مقایسه با اتاقی که توش زندگی می کردی واقعا عالیه.
-سحر کجاست؟سر و صداش نمی یاد!
-مجید بردش پایین.توی محوطۀ روبه رویی داره باهاش بازی می کنه.بیا از تو پنجرۀ آشپزخونه ببین،فلکۀ قشنگیه!
حق با او بود.از پنجرۀ آشپزخانه نمای فضای سبز رو به روی ساختمان واقعا دیدنی بود.نگاهم از روی چمن های سبز
و یکدست به سحر افتاد که تلاش می کرد اولین قدم ها را بردارد.مجید با کمی فاصله مراقبش بود و با دست زدن ها
تشویقش می کرد.داشتم از دور قربان صدقه اش می رفتم که چشمم به ناصر افتاد.به مجید اشاره کرد سحر را
بیاورد.بستۀ کباب ها را به دست مجید داد و سحر را بغل گرفت.
-سعیده بیا سفره را بندازیم،کباب زود یخ می کنه.
جمع مان با وجود مجید پر سرو صدا و سعیده که از هر حرفی به خنده می افتاد شبیه یک خانوادۀ خوشبخت به نظر
می رسید.ناصر هم سرحال به نظر می آمد.سحر در آغوشش بود و از تکه های کوچک کباب دهانش می گذاشت و
از ولع خوردنش لذت می برد.ناخودآگاه روزهای بعد در ذهنم مرور شد و از این که بعد از این مجبور بودم با ناصر
در این خانه تنها باشم دلم گرفت.عصر با رفتن بچه ها این تخیل واقعیت پیدا کرد.داشتم از پنجرۀ آشپزخانه دور
شدن شان را تماشا می کردم که صدای ناصر را شنیدم:
-مانی،یه لیست از وسایل خوراکی که لازم داریم بنویس تا برم بخرم...چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟!
-هیچی،بچه ها رفتن دلم یهو گرفت.
کلامش نرم تر شد:
-اشکال نداره.اولش سخته،یواش یواش عادت می کنی؛بخصوص الان که سحرم هست...راستی کجاست،نیستش؟
-خوابیده.امروز حسابی بازی کرد،خسته شده بود.
-به مجید خیلی عادت داره.حیف که ازشون دوریم،وگرنه همیشه می تونست بیاد بهش سر بزنه.
-آره تنها همبازیش مجید بود...راستی این همسایه رو به رویی بچه نداره؟
-نه گمون نکنم.اتفاقا آقا مصطفی کم سن و سال نیست،از زنش خیلی بزرگ تر به نظر میاد!تعجب می کنم چه طور
بچه دار نشدن!
-خوب شاید یه مشکلی دارن
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقای_طلبه_قسمت_هفتادم
دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خونه ما دعوا ست.
هیچ جوره زیر بار این ازدواج زوری نمیرم.😡
من با اون پسره ی...😡
غیر ممکنه بزارم... از وقتی یادمه مهدی یه پسر لوس و خودخواه بود... با همه دخترای فامیل و همسایه و شهر دوس بوده... یه پسره سوسوله... تیپ و قیافش... اندیشه و اعتقادش... هیچیش به من نمیخوره....😞
اصلا اینا همه به کنار مگه آدم چندبار میتونه عاشق شه؟
من یه دل داشتم اونم داده بودم محمد... من الان بی دلم... 💔
علی دیشب حرکت کرد بره تهران و لحظه آخر بهم گفت: خواهره من مهدی تورو از بچگی دوس داره... درسته یکم خورده شیشه داره (هه یکم😏) ولی تو میتونی کمکش کنی تا زندگیشو درست کنه... توی فامیل همه دارن حرف تورو میزنن... نامزد کردی و بهم خورده... کاشکی یکم فکر آبرو خانواده بودی... حرفای علی به کنار...
بابام وقتی داشتیم از فرودگاه بر میگشتیم با طعنه بهم گفت: تو لیاقت پسری مثل محمدجواد رو نداشتی ولی فکر کنم دیگه لیاقتت در حد مهدی باشه...😏
مامان خیلی نگرانم بود و همش سعی میکرد منو با زبون خوش برای این وصلت راضی کنه...
این وسط دل خوشیم به فاطمه بود که اون میدونست من مقصر نیستم.
به فاطمه نگاه میکنم کنار من روی لبه ی حوض نشسته و داره درس میخونه☹️
دستمو توی آب حرکت میدم و خیره میشم به فاطمه😐
فاطی: چرا عین چیز داری منو نگاه میکنی؟😳
با بغض صداش میکنم:فاطمه...😔
فاطی: جانم آبجی قشنگم؟😢
_تو که مثل بقیه فکر نمیکنی؟ تو که منو مقصر نمیدونی؟ تو که میدونی چی شده...؟
فاطی: آره آبجی من میدونم... بخدا میدونم... ولی توهم...😁
_من چی؟؟؟؟ 😳
فاطی: ای کاش حداقل میزاشتی توضیح بده... ای کاش بهش میگفتی چی شده... ای کاش ازش میپرسیدی...😔
فاطمه رو بغل کردم و از ته دلم زار زدم😭
ای کاش....😭
فاطمه من و از خودش جدا کرد و گفت: فائزه... میخوای جواب مهدی رو چی بدی...؟؟؟
_معلومه که جوابم منفیه😠
فاطی: همه چیز به این سادگی نیست... بابات این بار و کوتاه نمیاد...
#قسمت_هفتادم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇