صالحین تنها مسیر
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_چهارم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت اميرحسين ........
#هوالعشق❤️ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤️❤️
به روايت حانيه ........................................
کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم ، اون از صبح ، اینم از الان.
همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد ، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم ، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد.
فاطمه_ کجایی حانیه؟ چته تو امروز؟
_ ها ؟ چی؟ چی شده؟
فاطمه_ هیچی راحت باش. به توهماتت برس من مزاحم نمیشم .
_ عه. توام.
فاطمه _ عاشق شدی رفت.
_ عاشق کی؟
فاطمه_ الله علم
_ یعنی چی؟
فاطمه_ هههه. یعنی خدا داند
_ برو بابا .
.
.
_ اه اه اه خاموشه
مامان_ چی خاموشه؟
_ عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان
مامان _ واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه . اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.
بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم.
و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.
یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه .
اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم.....
❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
من در طلبم روی تورا میخواهم
بی پرده بگویمت تورا میخواهم
شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗
❤️❤️❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_وپنجم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_پنجاه_وپنجم
کوچ غریبانه💔
بستۀ کادوپیچ شده را که قرار بود به مناسبت تولد دختر زهرا به او هدیه کنم دوباره به دست گرفتم و راه
افتادم.مدتی طول کشید تا وسیله گیر آوردم.در قسمت جلو را باز کردم و روی صندلی جا گرفتم.راننده نگاهی به
ظاهرم انداخت و پرسید:
-دو نفرو حساب می کنید؟
-بله آقا،حرکت کنید.
خیابان طبق معمول شلوغ و پر رفت و آمد بود.راننده هم انگار دنبالش کرده بودند،چنان به سرعت از بین وسیله
های نقلیۀ دیگر ویراژ می رفت که دچار تهوع شده بودم.یک بار با ملامت بار نگاهش کردم،اما به روی خود نیاورد و
همان طور ادامه داد.صدای نوار کاست درون ضبط که یکی از تصنیف های روز را می خواند هم بر کلافگی ام دامن
زد.
راننده آهسته با خواننده دم گرفته بود و با بالا رفتن ریتم آهنگ پایش را محک تر روی پدال گاز می فشردیک آن
نرسیده به یک سه راهی که فاصلۀ زیادی با آن نداشتیم متوجۀ ورود موتر سیکلتی شد که دو نفر ترک آن نشسته
بودند.همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد و من در حالی که فریاد می زدم(مواظب باش)به دنبال ترمز شدیدی محکم
به جلو سر خوردم و برای لحظاتی دیگر هیچ نفهمیدم.
چشم که باز کردم عده ای مردم کنجکاو دورو برم را گرفته بودند.سر و صدای اطراف توی گوشم می پیچید.احساس
گیجی می کردم!هنوز نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.شرمگین از این که مقابل چشم مردم این طور ولو شده بودم
خواستم سر پا بایستم،ولی قدرت حرکت نداشتم.در بین سر و صداها یکی فریاد زد(آمبولانس اومد)و بعد بر روی
شیئی که در حرکت بود مرا در درون اتاقک فلزی آمبولانس قرار دادند.چشم های نیمه بازم دو نفر را می دید که
مشغول انجام کار هایی هستند،ولی حتی نای آن را نداشتم که بپرسم با من چه می کنید؟فقط احساس لزجی می
کردم!یعنی این چه بود؟چرا در قسمت پایین تنه احساس درد و لزجی و خیسی می کردم؟!
عاقبت آمبولانس از حرکت ایستاد و این بار عده ای دیگر و راهرویی طویل که روشنایی کمی داشت و سر و صدا و
سئوالات پرت و پلا!
-تنهاست؟با چی تصادف کرده؟خونریزی شدیده؟می تونه حرف بزنه؟نمی تونه؟خونشو بدین آزمایشگاه باید به
بستگانش خبر بدیم.بگید کپسول اکسیژنو حاضر کنن داره نفس کم میاره...
و یک بار دیگر چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ.چه مدت طول کشید که دوباره هوشیار شدم،معلوم نبود.این بار
نگاهم رمق بیشتری داشت.یکی صدا کرد:
-مانی... مانی صدای منو می شنوی؟
نگاهم به سمت او چرخید.چشم هایش چرا این طور متورم و قرمز شده بود؟!تمام تلاشم را کردم که صدایش کنم:
-مسعود...
صدایم شبیه ناله بود!
-جانم...عزیزم،بگو.
-می ترسم...نمی خوام بمیرم.
-نترس عزیزم،تو حالت خوب می شه.بهت قول می دم حالت خوب می شه.منم همین جا کنارتم.
صدایی گفت:
-مریضو ببرید اتاق عمل،گروه خونش(ب مثبته)فورا بگید یه مقدار خون حاضر کنن.
دوباره به حرکت درآمدم.داشتم از مسعود فاصله می گرفتم.با آخرین صدایی که از گلویم خارج شد نالیدم:
-مسعود...